روز شنبه ی برفی تان را چگونه سپری کردید
هوالمحبوب
دیشب تا ساعت ده منتظر اعلام تعطیلی بودم، نه دوش گرفتهبودم، نه لباس اتو کردهبودم و نه تصحیح ورقهها تموم شدهبود، اما نامردا تعطیلمون نکردن و گفتن که مدارس با یک ساعت تاخیر شروع میشه. همین شد که تا دوازدهشب نشستم به پای اصلاح ورقهها و دوش گرفتنم گذاشتم برای صبح. به خاطر از دستدادن سرویسِ مامان، حسابی کفری بودم چون هم کلی باید کرایه ماشین میدادم و هم کلی معطل میشدم و هم تو مسیر یخ میزدم. خلاصه با یه حال داغون رسیدم مدرسه و دیدم «آقای ح»، ورقههامو تکثیر نکرده، بدتر قاطی کردم. توی همین گیر و دار معاونمون گفت که:« همکارتم که دیروز عقدش بود زودتر از تو رسیده»؛ خواست دوباره شوخیهاشو شروع کنه که گفتم:«خانم ب»، اصلا اعصاب شوخی ندارم، بیچاره قسم و آیه که نه «ح» واقعا ازدواج کرده!
ما تو پایهی ششم، چهار تا همکاریم، هر چهار نفرمون مجرد بودیم. سه ساله که همکاریم و خدا رو شکر خیلی رابطهی خوبی داریم با هم. «ح» بیشتر از بقیه با من صمیمی بود، یا لااقل من اینجوری فکر میکردم، ما حتی دربارهی آخرین خواستگارهامونم حرف میزدیم. ازم خیلی مشاوره میگرفت و به خاطر همین شوکه شدم از خبر ازدواجش. چون من از هیچی خبر نداشتم. از اونجایی که خیلی زود همه چیز بهم برمیخوره، وقتی برای رفع اشکال رفتم کلاس ، اصلا به روش نیاوردم. نگاهشم نمیکردم که متوجه ابروهای رنگشده و ناخنهای لاکزده و حلقهی درشتِ توی دستش نشم، اما خودش طاقت نیاورد و اومد بیخ گوشم گفت :«دیشب عقد کردم نسرین» تبریک گفتم و اضافه کردم که بعدا حرف میزنیم. اون لحظه خیلی از دستش ناراحت بودم ولی الان بهش حق میدم. مشکل این جهان آدمهایی نیستن که همه چیز رو پنهان میکنن؛ مشکل این جهان آدمهایی مثل من هستن که هیچ چیزی رو تو دلشون نگه نمیدارن. من با اینکه رازنگهدار خوبیام، اما چیزی که مربوط به شخص خودمه خیلی کم پیش خودم نگه میدارم. حتی راجع به اغلب مسائل حرف میزنم و فکر میکنم که بقیه هم باید اینجوری باشن. ولی چند ساله به لطف دوستان و همکاران، دارم به ابعاد جدیدی از روابط دوستی و همکاری پی میبرم و افقهای جدیدی پیش روم باز میشه. اونقدر کفری بودم و از قیافهام تابلو بودم که سوال هم حتی نمیپرسیدم ازش. تا جایی که یهو به خودم نهیب زدم که نسرین، اینجوری بقیه فکر میکنن داری بهش حسودی میکنی و راجع بهت بد قضاوت میکنن، مجبور شدم تغییر موضع بدم و چند تا سوال راجع به آقای داماد پرسیدم. از اینکه ازدواج کرده و خوشحاله واقعا خوشحالم و امیدوارم همهی آدمها طعم خوشبختی رو بچشن چه تو ازدواج و چه توی تجرد.
علاوه بر این شوک اول صبحی، گیج بازیهای بچهها سر امتحانم حسابی کفریام کرد. علی یک ریز سوال میپرسید و هادی یه سوال و چند بار به صورتهای مختلف میپرسید، خلاصه که داشتن روی اعصاب داغونم رژه میرفتن، زنگ آخرم که رسیدم کلاس، دیدم کیف عطا با تمام محتویاتش روی زمین پلاسه و خودشم در حال تمیز کردن صندلیاش هست، چند دقیقهای بهش زل زدم ولی انگار نه انگار، خلاصه خودم وسایلش رو جمع کردم و کیفش رو مرتب کردم، در حالی که بقیه هی بهش اشاره میکنن که زشته خانوم داره وسایلت ور جمع میکنه، خودش انگار نه انگار، وسطهای درسم حسابی صدام بالا رفت و توپیدم بهشون، چون هیچ رقمه کلاس رو جدی نمیگرفتن، نمیدونم چرا وقتی بچه ها امتحان رو خراب میکنن اینقدر جوشی میشم، خیلی حساسم روی یادگیری شون، ولی باز هم نتیجهی اون همه دلسوزی و زحمت رو به بادفنا دادن. نتیجه اینکه اصلا روحیهای ندارم که فردا به قولم عمل کنم و جشنوارهی بازیهای بومی محلی رو براشون برگزار کنم:(