گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

روز شنبه ی برفی تان را چگونه سپری کردید

شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۳ ب.ظ

هوالمحبوب


دیشب تا ساعت ده منتظر اعلام تعطیلی بودم، نه دوش گرفته‌بودم، نه لباس اتو کرده‌بودم و نه تصحیح ورقه‌ها تموم شده‌بود، اما نامردا تعطیل‌مون نکردن و گفتن که مدارس با یک ساعت تاخیر شروع می‌شه. همین شد که تا دوازده‌شب نشستم به پای اصلاح ورقه‌ها و دوش گرفتنم گذاشتم برای صبح. به خاطر از دست‌دادن سرویسِ مامان، حسابی کفری بودم چون هم کلی باید کرایه ماشین می‌دادم و هم کلی معطل می‌شدم و هم تو مسیر یخ می‌زدم. خلاصه با یه حال داغون رسیدم مدرسه و دیدم «آقای ح»، ورقه‌هامو تکثیر نکرده، بدتر قاطی کردم. توی همین گیر و دار معاون‌مون گفت که:« همکارتم که دیروز عقدش بود زودتر از تو رسیده»؛ خواست دوباره شوخی‌هاشو شروع کنه که گفتم:«خانم ب»، اصلا اعصاب شوخی ندارم، بیچاره قسم و آیه که نه «ح» واقعا ازدواج کرده!
ما تو پایه‌ی ششم، چهار تا همکاریم، هر چهار نفرمون مجرد بودیم. سه ساله که همکاریم و خدا رو شکر خیلی رابطه‌ی خوبی داریم با هم. «ح» بیشتر از بقیه با من صمیمی بود، یا لااقل من اینجوری فکر می‌کردم، ما حتی درباره‌ی آخرین خواستگارهامونم حرف می‌زدیم. ازم خیلی مشاوره می‌گرفت و به خاطر همین شوکه شدم از خبر ازدواجش. چون من از هیچی خبر نداشتم. از اونجایی که خیلی زود همه چیز بهم برمی‌خوره، وقتی
برای رفع اشکال رفتم کلاس ، اصلا به روش نیاوردم. نگاهشم نمی‌کردم که متوجه ابرو‌های رنگ‌شده و ناخن‌های لاک‌زده و حلقه‌ی درشتِ توی دستش نشم، اما خودش طاقت نیاورد و اومد بیخ گوشم گفت :«دیشب عقد کردم نسرین» تبریک گفتم و اضافه کردم که بعدا حرف می‌زنیم. اون لحظه خیلی از دستش ناراحت بودم ولی الان بهش حق می‌دم. مشکل این جهان آدم‌هایی نیستن که همه چیز رو پنهان می‌کنن؛ مشکل این جهان آدم‌هایی مثل من هستن که هیچ چیزی رو تو دلشون نگه نمی‌دارن. من با اینکه راز‌نگهدار خوبی‌ام، اما چیزی که مربوط به شخص خودمه خیلی کم پیش خودم نگه می‌دارم. حتی راجع به اغلب مسائل حرف می‌زنم و فکر می‌کنم که بقیه هم باید اینجوری باشن. ولی چند ساله به لطف دوستان و همکاران، دارم به ابعاد جدیدی از روابط دوستی و همکاری پی می‌برم و افق‌های جدیدی پیش روم باز می‌شه. اونقدر کفری بودم و از قیافه‌ام تابلو بودم که سوال هم حتی نمی‌پرسیدم ازش. تا جایی که یهو به خودم نهیب زدم که نسرین، اینجوری بقیه فکر می‌کنن داری بهش حسودی می‌کنی و راجع بهت بد قضاوت می‌کنن، مجبور شدم تغییر موضع بدم و چند تا سوال راجع به آقای داماد پرسیدم. از اینکه ازدواج کرده و خوشحاله واقعا خوشحالم و امیدوارم همه‌ی آدم‌ها طعم خوشبختی رو بچشن چه تو ازدواج و چه توی تجرد.

علاوه بر این شوک اول صبحی، گیج بازی‌های بچه‌ها سر امتحانم حسابی کفری‌ام کرد. علی یک ریز سوال می‌پرسید و هادی یه سوال و چند بار به صورت‌های مختلف می‌پرسید، خلاصه که داشتن روی اعصاب داغونم رژه می‌رفتن، زنگ آخرم که رسیدم کلاس، دیدم کیف عطا با تمام محتویاتش روی زمین پلاسه و خودشم در حال تمیز کردن صندلی‌اش هست، چند دقیقه‌ای بهش زل زدم ولی انگار نه انگار، خلاصه خودم وسایلش رو جمع کردم و کیفش رو مرتب کردم، در حالی که بقیه هی بهش اشاره می‌کنن که زشته خانوم داره وسایلت ور جمع میکنه، خودش انگار نه انگار، وسط‌های درسم حسابی صدام بالا رفت و توپیدم بهشون، چون هیچ رقمه کلاس رو جدی نمی‌گرفتن، نمی‌دونم چرا وقتی بچه ها امتحان رو خراب می‌کنن اینقدر جوشی می‌شم، خیلی حساسم روی یادگیری شون، ولی باز هم نتیجه‌ی اون همه دلسوزی و زحمت رو به باد‌فنا دادن. نتیجه اینکه اصلا روحیه‌ای ندارم که فردا به قولم عمل کنم و جشنواره‌ی بازی‌های بومی محلی رو براشون برگزار کنم:(

نظرات  (۱۴)

  • Aimless Dandelion
  • بعضی وقتا واقعا از یه کسایی انتظار چنین کاری رو نداریم، تو چنین موقعیتی بودم ،چون دقیقا مخالف رفتار اونا همه چیزو باهاشون درمیون میذاریم و این خیلی ناراحت کننده است...
    پاسخ:
    من چهار بار در معرض این آسیب روحی روانی قرار گرفتم تا حالا و نمیدونم چطوری باید انتقام بگیرم ازشون :(
  • Aimless Dandelion
  • انتقام کار ساز نیست، چون بیشتر از اون شما رو اذیت میکنه...
    شما برای دیگران ارزش قائلین و دوسشون دارین ، برای کسی که اینطور رفتار میکنه همون بهتر از مهربونیتون بی نصیب باشه...
    پاسخ:
    من اهل انتقام نیستم، یعنی بلد نیستم از کسی انتقام بگیرم. احتمالا بیشتر آسیب هایی که میبینیم از همین نشات می گیره.
    به نظرم این خیلی براشون بی اهمیته که از محبت و دوستی من بی نصیب بمونن.
    شونصد نفر از خانم های بلاگر برای این پست کامنت خصوصی گذاشتن و اظهار همدردی کردن باهام. جالبه که کلی همدرد دارم ولی این اصلا چیز خوبی نیست. نشون میده که بخشی از ما خانم ها با حضور یک مرد در زندگی مون، به راحتی رفقامون رو فراموش میکنیم، . در حالی که نباید اینجوری باشه. آیا مردها هم چنین رفتاری هنگام ازدواج دارن؟
  • Aimless Dandelion
  • آره دقیقا از همین موضوع نشات میگیره... ولی برای همه مهمه که چه قدر مورد مهر ومحبت  قرار میگیرن ،چون این موضوع به مرکز توجه و مهم بودن برمی گرده...کم محلی بهترین جوابه برای خیانت کاران:))
    ولی واقعیته که خانوما با آقایی آشنا میشن دوستای صمیمیشونو فراموش میکنن...و همه ی خانوما این موضوعو حداقل یکبار تجربه کردن...
    پاسخ:
    فعلا که هر دیقه ور دل همیم و جایی برای کم محلی وجود نداره
    اونقدر هم حرف تو دلش هست که تا منو دو دیقه گیر میاره شروع می کنه به خاطره تعریف کردن:)

  • جناب منزوی
  • از موقعی که دوستم منو برا عروسیش دعوت نکرد، کم توقع شدم.
    شما منو یاد معلمای دوره ی خودمون می ندازید، بخاطر ما خودشون رو اذیت میکردن، ولی این دور و زمونه اینجور معلمی کم پیدا میشه
    بهتون خسته نباشید می گم.
    پاسخ:
    هی هی چی بگم از این موردم دلم پره حسابی
    والله من معلم های دوره ی خودم کمتر دیدم خودشون رو به دردسر بندازن
    اغلب نامهربان و عصبی بودن :(
    مخصوصا معلم های دوره ی ابتدایی من که اصلا هیچ خاطره ی خوبی ازشون ندارم
    به جز معلم چهارمم خانم آقازاده که یکم جوان و مهربان تر بود.
    قطعا مردها یه همچین رفتارهایی ندارن اما زن ها خیلی راحت بعد از عقد عالم و آدم رو فراموش میکنن جالب تر اینکه همین ح فردا اگر دنبال گوش شنوا باشه برای ناراحتیاش یادش میفته نسرین هست... من هزار بار این اتفاق برام افتاده ..
    پاسخ:
    همین فردا که چه عرض کنم:) همین الانم داره از مادرشوهرش میگه دائم واسم :))
    تا یکی حتی تو خیابون به دوستم سلام میداد زنگ میزد به من گزارش میداد. :))
    به قولت عمل کن لطفا... اینقدرم حرص بچه ها رو نخور آروم آروم میفهمن که باید بخاطر خودشون تلاش کنن.

    پاسخ:
    لابد بعد از ازدواج غیب شد :)

    من آخرش با سکته کردن سرکلاس میمیرم نهایت تا 35 سالگی اگر دوام آوردم !
    نسرین خانم عزیز
    خیلی وقت پیش یه مطلبی خوندم با این مضمون که مردها بعد از ازدواج دایره دوستی هاشون گسترده تر می شه. اما خانم ها دوستی هاشون رو محدودتر می کنن.

    راستش یک سری از دوستان من که ازدواج کردن دیگه رفتن که رفتن.. حتی گاهی شماره شونم عوض کردن.. (البته من با خوشبینی به این فکر می کنم که شاید اصلا نیت خاصی پشتش نبوده. ) در کنارش دارم دوستی رو که هنوز هست و هنوز از احوال هم خبر داریم و خب راستش اون با اینکه متاهله بیشتر خبر می گیره.

    اما برداشت منطقی که خودم همیشه دارم اینه که یه جایی اولویت های آدم تغییر میکنه.. یه عده برای ادم پر رنگ می شن و یه عده کمرنگ... اصلا مهم نیست کی میره و کِی میره... مهم اینه که همیشه حواسم باشه تا کجا به آدم ها نزدیک بشم که بعدش بابت فاصله و جدایی خیلی اذیت نشم. این نظر منه.. و خب تا حد امکان بهش عمل می کنم. 

    آرزوی سلامتی و آرامش دارم برات. :)
    پاسخ:
    سلام

    مطلب رو خوندم منم، درسته، انگار مردها به یه آرامش روانی و یک اطمینان خاطر میرسن و زن ها از یک حس عدم امنیت دائمی رنج می برن. که مبادا با زمان صرف کردن برای دوس مرد مورد نظر رو از دست بدم.
    البته همه این شکلی نیستنف من چند تا از دوستام بعد از ازدواج حتی رابطه شون صمیمی تر شد باهام.
    اینکه اولویت آدم عوض بشه رو قبول دارم ولی خبر ندادن ور هیچ رقمه نمی تونم توجیه کنم :)

    ممنونم
  • صبورا کرمی🦄
  • شاید اگه من بودم خیلی واضح یا اگه واضح نمیشد با شوخی حرفم رو بهش میزدم که فلانی من حالا باید بفهمم و ما که با هم صمیمی بودیم خیر سرمون :)) 

    ولی این درست نیست که ساده ترین مسائل رو برای بقیه بیان میکنی. 
    پاسخ:
    من چیزی نگفتم
    فقط از این به بعد محدوده روابطم رو تنگ تر میکنم
    فقط خودم و خانوادم، همین
    من کی گفتم ساده ترین مسائل رو برای بقیه بیان میکنم آخه؟؟ 
    البته اینطور انتظار داشتن از بقیه زیاد هم منطقی نیست که جیک و پوک زندگیشون رو باهاتون در میان بذارن البته اگه بگن که خوبه، ولی چون شما باهاشون ندار هستین این انتظار رو دارین
    ایشالا شما هم فقط کارت عروسیتون رو بهشون بدین بگین فلان روزه:))همینقدر قافلگیرانه:))
    ایشالا خوشبخت بشن:)
    پاسخ:
    من کی گفتم انتظار دارم جیک و پوک زندگیشون رو به من بگه؟؟ 😲😲😲
    منم جیک و پوک زندگیم رو به بقیه نمیگم طبیعتا. 
    فکر می کنم اینکه کسی داره ازدواج میکنه مسئله خصوصی محسوب نمیشه. 
    من نه ازدواج میکنم نه قصد دارم کسی رو غافلگیر کنم. 
    چون قطعا برای هیچ کس اهمیتی نداره چنین چیزی رو از قبل بدونن یا یهویی. 
    ممنونم، انشالله
    نه.. تا آخرین شب که حرف زدیم همچنان خبر میداد...
    میبینم روزی رو که عینک زدی به چشمت و با عصا میری رو صندلی گهواره ای روی بالکن و نوه ات میگه: مامان جون یه آقای ریش پروفسوری اومده با شما کار داره. میگی بیاد رو بالکن خیلی بزرگ خونه ات میبینی امیرحسین هست یکی از همین فسقل هایی که هر روز از دستشون حرص میخوری. نوه ات با دو فنجان قهوه میاد سمتتون و امیرحسین قهوه رو از نوه تو میگیره و میگه: شما برو به کارات برس من میخوام چند دقیقه ای با خانم معلمم دوتایی بشینیم حرف بزنیم و تو میگی: آره عزیزم تو برو این امیرحسین اومده همچنان حرصم بده. :))
    پاسخ:
    پس تو از خوشبخت های عالمی:)

    وای وای چقدر خندیدم به تصویر یکه ساختی:)

    فکر نکنم حتی تا سال بعد هم یادش بمونم چه برسه به سالهای دور
    خیلی خوش بینی تو :)
    آره از خوشبخت های عالم بودم. :) 

    خداروشکر یکی از خصوصیات خوبم که زندگی رو برام دلچسب میکنه همین خوش بین بودنمه.
    پاسخ:
    :)

    ان شالله همیشه همینقدر دلچسب باشه زندگی برات
  • اعلی حضرت همایونی فتحعلی شاه قاجار
  • ما در سرکشی از رعیت ، در کلمات دانی از شما کلماتی نغز دیدیم ، خوشمان آمد، امر کردیم تا صاحب کلام را بیابند و وبلاگ ش را دنبال کنند و هر بار از مطالب ش بدهند شهرزاد قصه گو بر ما بخواند ...

    این امانت بود که : مالیم گدر بیر یره، ایمان گدر مین یره.
    یعنی مال مفقود شده یه جا میره ولی ایمان و اعتقاد ما میره هزارجا ...
    پاسخ:
    حالا سلسله قحطی بود؟ داغون تر و بدنام تر از قاجار پیدا نکردین ؟
  • اعلی حضرت همایونی فتحعلی شاه قاجار
  • هرچی بودن بنده از نوادگان هستم و بهشون افتخار میکنم.
    لطفا قضاوت الکی نکنید.
    متشکرم
    پاسخ:
    خوش باشید

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">