روزی که من نباشم
هوالمحبوب
سر یه اتفاقی این هفته نمیخواستم برم جلسهء داستان، اما بعد جلسه که عکسها رو دیدم خیلی دلم گرفت، حس کردم وقتی نیستم، هیچ چیزی توی این جهان تغییر نمیکنه، به خاطر نبودن من هیچ چیزی عوض نشده بود، حتی صندلی همیشگی منم به تصرف مهمان در اومده بود!
کار دنیا هم همینه. ما فکر میکنیم مرکز ثقل جهانیم، درحالی که وقتی بمیریم هم چیزی توی جهان تغییر نمیکنه. خورشید دوباره از شرق طلوع میکنه و ماه هم دقیقا تو همون ساعت مشخص تو آسمون ظاهر میشه، ستارهها جاهاشون تغییر نمیکنه و در کل کائنات به هم نمیریزن. حتی تو جهانِ کوچکِ خانه هم اگر نباشم، نهایتش تا چهل روز برام سوگواری میکنن، بعدش دیگه نه از خوابشون میگذرن برای من و نه از خوراکشون.
بیان هم بعد از چند روز وبلاگم رو بی صاحاب اعلام میکنه و چندی بعد یه صفحه آشپزیی چیزی، جای نوشته های منو میگیره. شاید بچهها هم تا چند روز دمق باشن، غمباد بگیرن، تو مدرسه برام مراسم یادبود بگیرن و حتی چند نفری برام گریه کنن، مهین بزنه رو پاش بگه حیف شد نسرین، عشق خالص بود، جمیله بگه وای حالا صبحونه رو چیکار کنم، مریم بگه ... نمیدونم مریم دقیقا چی میگه، زیادی مودبه و نمیشه ته دلش رو خوند ولی میدونم که ناراحت میشه از نبودنم.
شاید سالها بعد حتی ایلیا و السا خاله نسرین رو یادشون نیاد، محیا ولی معلم ادبیاتش رو همیشه یادش هست، حداقل روزهایی که بخواد پیرمرد و دریا رو ورق بزنه، چشمش به یادداشت صفحهء اولش میخوره، یا هر وقت بره سراغ فرهاد حسنزاده، یا هوشنگ مرادی،بره. یا نمیدونم، وقتایی که عکسهامون رو ببینه. عطا حتما گریه میکنه، میدونم دوستم داره، دیروز تو چشمهاش یه مرد سی ساله رو میدیدم، اونقدر که باشعور شده بود، هادی برام نوحه میخونه، عسلها، ثناها، سوین کنجکاوم، نوای عزیزم، شاید سختترین مرحلهء رد شدن از قید و بند این دنیا بچههام باشن، دوست ندارم رفتنم ناراحتشون کنه. امیرحسین حلوای مراسم رو میاره، علی مجلس گرم کن میشه. ماریا احتمالا مدیرکل برگزاری مراسم سوم و هفتم و چهلم باشه. تلاش میکنه همه چیز سرجاش باشه، هستند بچههایی که از رفتنم خوشحال بشن؟؟ نمیدونم، فکر کردن بهش حالمو بد میکنه. اما قطعا هستند آدمهایی که دوستم ندارن و ترجیح میدن نباشم.
دیشب، نزدیکای ساعت یازده خوابیدم، انگیزهای برای بیداری نداشتم، خوابدیم بلکه توی خواب به آرامش برسم. اما همش خوابهای عجیب غریب دیدم. صبح بدنم کوفته بود از بس هی این ور و اون ور شده بودم سر جام.
جالبترین بخش ماجرا مربوط به یکی از بلاگرها بود، چند روز پیش بود که تصمیم گرفتم دیگه دنبالش نکنم، دیشب تو خوابم هی زنگ میزد بهم منم جواب نمیدادم. جالبه که اصلا ارتباط تلفنی و خارج از بلاگی با هم نداشتیم!
از اون ور یکی از همکلاسیهای کارشناسیام که دو سال پیش خیلی اتفاقی آی دی اش رو پیدا کرده بودم، مدام بهم زنگ میزد. این آدمیه که همون دو سال پیش سر حجاب بحثمون شد و دیگه پیامی رد و بدل نکردیم باهم!
محور اصلی خواب دیشیم، جلسهای بود که نرفتم. یعنی اینقدر بی جنبهام برای غایب شدن از یه جلسهء داستان که تک تک لحظههایی که نبودم رو تو خوابم دیدم. حتی بخش قهر رعنا رو هم !
خلاصه این چند روز دنیای عجیبی ساختم برای خودم، مخصوصا بخشی که مربوط به بلاگرهاست، قهرهامون، دعواهامون، سرخوشیهامون، درد و دلهامون و انرژی فرستادنهامون. امیدوارم روزهایی که نیستم، دلتون برام تنگ بشه. و بگین کاش بود هنوز. نرسه روزی که بیتفاوت از کنارم رد بشین و حرفی برای گفتن نداشته باشین. چون من تک تک تون ور دوست دارم.