خودم را سخت دوست دارم
هوالمحبوب
وقتم خیلی کم بود، انتخابم از اون هم کمتر، میتونستم وبلاگ رو برای همیشه حذف کنم و برم دنبال زندگیم، کانال و پیج و هر چیزی که داشتم رو پاک کنم و به هیچ اتفاقی فکر نکنم، برگردم به آدم سه سال پیش، که تنها دلخوشیاش کتابهاش بودن.
میتونستم مثل دو بار قبلی فرار کنم از رنجی که آدمها بهم میدن، همون سالهایی که تا یه نفر پا پیام میشد وبلاگ رو پاک میکردم و کوچ میکردم یه جای دیگه. اما این بار من سی ساله بودم، با کلی تجربه. یه آدم که داشت تلاش میکرد با عقلش تصمیم بگیره نه با قلبش. طرف حسابم مجازی نبود که بتونم ازش فرار کنم. آدمی نبودم که مثل قبل جاخالی بدم و بذارم کلی فکر اشتباه تو سر آدمها شکل بگیره. آدمهای کوتهفکری که حتی کامنتهای سادهات رو به هزار و یک چیز بیربط تعبیر میکنن. آدمهایی که نگاهت رو تفسیر میکنن، کلمههات رو نقد میکنن و حتی ساده بودنت رو میذارن پای حماقتت. همون آدمهای کوته فکری که ادعای علم و دانششون گوش فلک رو کر کرده، ولی ترجیح میدن دربارهء پیشپاافتاده ترین مسائل با یه آدم کوتهفکر دیگه بحث کنن تا قاطی مسائل سخت اطرافشون بشن.
هیچ وقت نتونستم نقاب روی صورتم بزنم. هیچ وقت نتونستم در ظاهر از کسی تعریف کنم و پشت سرش لیچار بارش کنم. هیچ وقت نتونستم حسی به یه نفر داشته باشم و بهش نگم. همیشه قهر و دعوا و دلخوریام از چهرهام مشخص بود. قهر که میکردم از شکل تایپ کلمههام میفهمیدن. از طرز سلام کردنم میفهمیدن، از جمع شدن بساط صبحانه میفهمیدن از سکوتم میفهمیدن.
اون شب صبر کردم، شبهای بعدش هم همین طور اما دهمین روز، صبح که از کوه اومدیم پایین بهش پیام دادم. تمام چیزهایی که فکر میکردم نباید بدونه رو بهش گفتم. حالا خودم از این حس لعنتی رها شدم. حالا دیگه در قید و بند چیزی نیستم. آرامش دارم و دارم کیف میکنم از این آرامشی که خودم برای خودم ساختم.
دیروز به شکرانهء این حال خوب، دست خودم رو گرفتم و بردمش گردش. رفتیم یه رستوران ایتالیایی و غذایی که مدتها بود هوس کرده بودم رو سفارش دادم. کیفور شدم و کلی پاساژ گردی کردم. رفتم برای روز عشق هدیه خریدم. پنهونی و قایمکی کادوش کردم و تا نشستن روی صندلیهاشون گرفتم سمت شون. شکلات قلبی گرفتم و با عشق تعارفش کردم به همهء اعضای جلسه. زیباترین رژی که داشتم رو کشیدم به لبهام و نترسیدم از اینکه بقیه چه فکری میکنن، گذاشتم موهام آزادانه برای خودش برقصن و هی زیر شال پنهونشون نکردم. بهش لبخند زدم. بهم لبخند زد. دستم انداخت، دستش انداختم، تنها اومد و منفهمیدم این تنها اومدن نتیجهء حرفهای منه.
ته تغاریمون گله کرد که چرا برای اون هدیه نگرفتم، منم قول یه هدیه رو بهش دادم :)
خلاصه که دیروز یکی از روزهای خوب خدا بود. من حالم خوبه. اومدم حال خوبم رو منعکس کنم و بهتون بگم روز عشق تون مبارک. شما در چه حالین؟