کشور دیوانگی امروز معمور از من است
هوالمحبوب
دی ماه لعنتی
برای من، شروع یک آشنایی پرالتهاب بود و بعد رفتن تا مرز جدی شدن و یکهو گسستن. گسستن از خودم، از زندگی، از همهء چیزهایی که مرا وصله میکرد به زندگی، تنشهای بعد از پایان رابطه را کسی نمیتواند بفهمد، مگر خود آدم. حالا بیش از هر وقت دیگری به زندگی امیدوارم. بیش از هر وقت دیگری عاشق خودم شده ام، بیشتر از هر وقت دیگری خودم را تنگ در آغوش میکشم و میبوسم و به حسهایم ایمان میآورم.
حالا بیش از هر وقت دیگری نیاز دارم به تنهایی و سکون خودم. به اینکه ساعتها بنشینم پشت همین میز و بنویسم و خط بزنم و واژه ها جان بگیرند و لبخند در امتداد صورتم کش بیاید و من سرم را بلند کنم و از دیدن عقربههای در حال دویدن شوکه شوم. دی ماه لعنتی، ماه خوبی بود، پر از تجربههایی که آدم ها برایم ساختند، از کسی که گمان میکردم برای من ساخته شده است، تا رفیقی که گمان میکردم رفیق میماند. از دوستی که دیر شناختمش و حالا نزدیکتر از هر کس دیگری به من است. حسهایی که در دلم جوانه میزد و من قیچیشان میکردم و حالا خوشحالم از این که در آستانهء بهار، زنی قدرتمند شدهام، زنی که میتواند، بخندد و جایی در اعماق وجودش تیر نکشد. زخمها قویترم کرده، حالا منم که به جنگ زندگی رفتهام، منم که پر از شور زندگیام، با لبخندهایی عمیق. زخمهایم را بلد شدهام، دوستشان دارم، گاهی برایشان قصه میبافم، گاهی قلقلکشان میدهم و با هم میزنیم زیر خنده، گاهی برایشان شکلک در میآورم، گاهی دست میکشم روی سرشان و نوازشان میکنم، زخمها دوستان منند.
جایی حوالی بهمن ماه، از رابطهءی دیگری بیرون آمدم که هفت ساله شده بود. میگویند شراب هفت ساله مستیاش دیرپاست، اما مستی این دوستی هفت سالهمان زود از سرم پرید.
و حالا در میانهءی اسفند دوستداشتنی نشستهام و به خودم نگاه میکنم، به راهی که در دوازده ماه سال طی کردهام، به قدمهای محکمی که برداشتهام، به آدمی که ساختهام، قویتر از قبل، سرسختتر از قبل، جسورتر و نترستر از قبل. گریههایم را کردهام، دردهایم را کشیدهام، برای نود و هشت تنها خندههایم را نگه داشتهام، بهار نود و هشت فصل عاشقی کردنهای من است.
+عنوان بیتی از صائب تبریزی «کشور دیوانگی امروز معمور از من است/ من بپا دارم بنای خانهء زنجیر را»