من در آینده
هوالمحبوب
دارم به مرز پنجاه میرسم، با صورتی که علیرغم شادابی نسبی، داره کمکم چروک میشه. هوای اردیبهشت، هنوز هم دلانگیزه. امروز تصمیم دارم یه پیادهروی طولانی داشتهباشم. یه مسیر شلوغ و پر از مغازه و آدمها، پر از بوق ماشینها، قصد دارم امروز فقط صداها رو بشنوم. نیاز دارم آدمهای قصهء جدیدم رو توی همین خیابون پیدا کنم. قرارداد رمان جدید رو چند روز پیش بستم، احتمالا تا اوایل پاییز بره زیر چاپ، بعد درگیر مراسمهای رونمایی خواهم بود.
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، هیچ انتظاری از اطرافیانم ندارم. حس میکنم، با این گیسهای خاکستری رنگ، توقع کلاه بوقی و کیک و شمع یکم مسخره به نظر میاد. دوست دارم روز تولدم تنها باشم. توی یه رستوران شیک، برای خودم استیک سفارش بدم، بعد برم توی شهرکتاب چرخ بزنم، از پاساژ ارک یه کت و دامن خوشگل بخرم و کم کم آماده بشم که به عنوان خالهء عروس به همهء مهمونا معرفی بشم.
سال تحصیلی که تموم بشه، بیست و پنجمین سال خدمتم تموم میشه. بیست و پنج سال معلمی کردن برای دخترها و پسرهایی که حالا جزئی از زندگیام شدن. هرزگاهی بهم زنگ میزنن، گاهی به مهمونیها و عروسیهاشون دعوتم میکنن.
توی همین پیاده روی طولانی آقای صدر باهام تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی ازم میخواد تو جشن امضای کتاب جدیدش حضور داشته باشم و سخنرانی کنم. خوشحال میشم و بهش تبریک میگم. یاد سالهای جوونی میوفتم که داشتیم برای چاپ اولین کتابمون جون میکندیم. حالا قبل از اینکه قلم دست بگیریم چند تا ناشر صف کشیدن که کتابمون رو چاپ کنن.
بعد از چند ساعت قدم زدن و سرک کشیدن به کتابفروشیهای محبوبم، بالاخره میرسم خونه. خونهای که با کمک ایلیا طراحی کردم، یه خونهء قدیمی تو کوچههای باغشمال که به سبک امروزی بازسازی شده. با یه حوض بزرگ وسط حیاط. پنجرههای قدی با شیشههای رنگی. آشپزخونهء دلباز که یه پنجرهء بزرگ به سمت باغچه داره. حیاط پر از گل و دار و درخت . دیوارهایی که پر از قاب عکس و تابلوهای نقاشی و طراحیهای دلخواهمه. با یه اتاق دنج که دوتا دیوارش از قفسههای کتاب پوشیده شدن. خونهء من همون جاییه که وقتی دوستام توش دورهم جمع میشن هنوزم صدای خندههامون گوش فلک رو کر میکنه.
دارم به این فکر میکنم که چقدر کار عاقلانهای کردم که دنبال یادگرفتن سه تار رفتم، حالا این ساز دوستداشتنی بهترین همدم شبهای من شده، صداش شبیه لطیفترین نجواهای عاشقانه است. شبهای جمعه برادر-خواهرها تو خونهء من دور هم جمع میشن. صدای خندههای خواهرزاده ها و برادر زادهها، زیباترین سمفونی این خونه است. هر کدوم یه جای دنج برای خودشون اینجا دارن. قفسههای کتاب مربوط به آرشه. کسی که بیشترین شباهت رو به من داره، چشمهای سیاهش منو یاد تصویر خیالی اوجان میندازه. عاشق کتاب خوندنه و وقتی اینجاست سکوت خونه برام دلنشین تر میشه. السا که هست سرش توی بهارخواب گرم میشه با تابلوهای نقاشی و طرح های جدیدی که از دار و درخت حیاط میکشه.
برای ایلیا ساز زدن شیرین تره، ساز که میزنه شروع میکنه به زمزمه کردن، صداش شیرینه، به شیرینی بچگی هاش، میشه تو صداش غرق شد.
زندگی برای من تو پنجاه سالگی همچنان ادامه داره، با سفرهای یهویی، با کوه رفتن های همیشگی همراه نعیمه. با دورهمی های خانوادگی، کافه گردی های دوستانه، با نشست های ادبی و فیلم و تئاتر. حالا من سهمم رو از زندگی گرفتم. یه زن خوشبخت و خوشحالم که هیچ جایی برای حسرت خوردن تو زندگیش نیست.