ما دزد شادیهای کودکانه ایم
پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ب.ظ
هوالمحبوب
چند ماه قبل بهار و زهرا را دیدم. زهرا
بلندتر و تپلتر از دو سال پیش شدهبود، بهار اما لاغرتر و کشیدهتر. زهرا
به شوخ و شنگی همان وقتهاست، بهار هزار برابر آن سال ها عاقلتر و
پختهتر. دو سال پیش هر دوشان شاگرد من بودند، بهار تیزهوشان قبول شد و
زهرا نمونهدولتی. دربارهء فلسفهء این مدرسهها و فشاری که روی بچهها
هست نمیخواهم صحبت کنم. دربارهء ظلمی که به تکتک شان کردهایم هم حرف
نمیزنم. از دور معلم خوبی به نظر میرسم اما به خاطر این سیستم کثیفی که
گرفتارش شده ایم، سالهای سال فشار مضاعفی به بچه ها وارد کرده ایم که درس
بخوانند و لحظههایشان را سوزانده ایم. هرچند لا به لای حرفهایم کتاب رمان
دستشان داده ام، هر چند تشویقشان کرده ام به نوشتن، هر چند تاکید داشتم
که تنها یک بار فرصت دارند که دوازده ساله باشند و شبیه دوازده سالهها
زندگی کنند، اما تمام این لحظههای معلمی لابهلای استرس تست و آزمون و
نگرانی بابت پایین آمدن تراز بچهها گم شد.
این را تنها به شما میگویم، ته دلم خوشحالم که بچههای امسال، خیلی درسخوان نیستند، به جای وقتی که پای تست تلف کنند، کتاب میخوانند، کنسرت میروند و میرقصند. بچههای امسال شادتر و سرزندهترند. نشاط بچگی از سر و رویشان میبارد. این ها همان نسلی هستند که میتوانند تاریخساز باشند. حرف زور ما چهار معلم به هیچ کجایشان نیستند. وسط بحبوحهء امتحانات قرار کنسرت میگذارند، شب قبل از آزمون علمی مدرسه، نمایش تمرین میکنند، ترجیح میدهند به جای درس خواندن توی حیاط والیبال بازی کنیم، دوست دارند وقت ارزشمندشان را توی کلاسهای هنری و ورزشی بگذرانند به جای اینکه پای تستها خمیازه بکشند. بچههای امسالم، تکالیف ریاضی را توی سرویس انجام میدهند که عصر برای کلاس زبانشان وقت آزاد داشته باشند، کار در خانهها را در کلاس و یواشکی و دور از چشم من مینویسند که شب با خیال راحت پای فوتبال بنشینند. هنوز کلش بازی میکنند، هر روز تلفنی با دوستانشان حرف میزنند، وسط سال تحصیلی سفر میروند، ترکیه و کیش برایشان خونهء خاله است. جوری از وجب به وجب ترکیه تعریف میکنند که من از وجب به وجب خیابان خودمان نمیتوانم تعریف کنم!
این را تنها به شما میگویم، ته دلم خوشحالم که بچههای امسال، خیلی درسخوان نیستند، به جای وقتی که پای تست تلف کنند، کتاب میخوانند، کنسرت میروند و میرقصند. بچههای امسال شادتر و سرزندهترند. نشاط بچگی از سر و رویشان میبارد. این ها همان نسلی هستند که میتوانند تاریخساز باشند. حرف زور ما چهار معلم به هیچ کجایشان نیستند. وسط بحبوحهء امتحانات قرار کنسرت میگذارند، شب قبل از آزمون علمی مدرسه، نمایش تمرین میکنند، ترجیح میدهند به جای درس خواندن توی حیاط والیبال بازی کنیم، دوست دارند وقت ارزشمندشان را توی کلاسهای هنری و ورزشی بگذرانند به جای اینکه پای تستها خمیازه بکشند. بچههای امسالم، تکالیف ریاضی را توی سرویس انجام میدهند که عصر برای کلاس زبانشان وقت آزاد داشته باشند، کار در خانهها را در کلاس و یواشکی و دور از چشم من مینویسند که شب با خیال راحت پای فوتبال بنشینند. هنوز کلش بازی میکنند، هر روز تلفنی با دوستانشان حرف میزنند، وسط سال تحصیلی سفر میروند، ترکیه و کیش برایشان خونهء خاله است. جوری از وجب به وجب ترکیه تعریف میکنند که من از وجب به وجب خیابان خودمان نمیتوانم تعریف کنم!
بهار و زهرا از دیدنشان متعجب شدهبودند، بهار میگفت شما واقعا دانش آموز سال ششمی هستید؟ چرا
اینقدر وسط حرف معلم مزهپرانی میکنید چرا اینقدر بیخیالید؟
آن روز ته دلم خوشحال بودم که بهار و زهرا دارند برای بچهها از اهمیت درس خواندن میگویند و از کیفیت تست زنیهایشان تعریف میکنند.
اما حالا ناراحتم. از اینکه
چرا بهار چهارده سالهء من حقی برای بچگی کردن نداشت و چرا من در بچگیهای
فراموش شدهاش سهیم بودم؟