گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

آلما دِسَم گَل، هیوا دِسَم گَلمَه

پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۵ ب.ظ

هوالمحبوب

کتاب توی دستم است، چشم‌های خسته و بی‌رمقم را دوخته‌ام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه می‌گوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره می‌کشاند، دارند قایم‌باشک بازی می‌کنند، صدای مهدی از همه بلند‌تر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه می‌زند، پرت می‌شوم به سال‌های کودکی، به خانه‌باغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوه‌ها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانه‌باغ قایم‌باشک بازی می‌کردند. صدای فریاد‌هایم به آسمان هفتم می‌رسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم می‌شد و من جرات نمی‌کردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی می‌کرد و مسعود دم به دقیقه می‌زد زیر گریه.

از پشت همین پنجره، دارم دست‌های رویا را می‌بینم که حلقه می‌شود دور گردن سعید و راضی‌اش می‌کند به ادامۀ بازی، صدای کل‌کل رامین و حبیب را می‌شنوم که سر تک‌چرخ زدن روی پله‌های حیاط پشتی با هم شرط می‌بندند، یاد پاس‌هایی که رامین در بازی وسطی می‌گرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی به غبغب می‌انداخت می‌گفت، من دروازه‌بانم؛ از من بعید نیست این‌همه پاس گرفتن، یادش بخیر پوستر عابدزاده، با چشم‌های خط‌خطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوار‌هوار کردن‌هایمان وقت الاکلنگ بازی، تاب خوردن‌ها و سرسره‌بازی‌هایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم می‌شد؛ بخیر.

نفسم تنگ می‌شود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پنجره را می‌بندم و پرده را می‌کشم، کاش هنوز هم می‌شد گاهی آدم‌ها را با فریاد‌هایمان متوجه بودن‌مان کنیم، متوجه محبت‌مان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم می‍‌شد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت می‌شود، کاش صدا می‌زدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان می‌دادی.

کتاب‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، عکس‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پله‌های ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمی‌دهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمی‌کند، وقتی باریکلا نمی‌گویی و راهی‌ام نمی‌کنی. این حس‌های عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمی‌شود.

نقطه‌های پایان توی هیچ داستانی خوش نمی‌نشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق می‌زند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد می‌رسید، حتی اگر سفرش بی‌مقصد بود.

من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.




نظرات  (۱۳)

  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • مگه بچه‌ها هنوز هم از این بازی‌ها میکنند؟!
    یادش بخیر واقعا:-)
    پاسخ:
    خوشبختانه بچه‌های کوچه‌ی ما بله
    پاسخ:
    دیر شده خیلی هم دیر شده 😅

    من هروقت به یاد دوران خوش کودکیم و اون عالم خوشم میفتم عجیب دلم میگیره...
    پاسخ:
    فکر می کنم خیلی‌هامون اینجوری باشیم
    ببین 
    اینو توضیح بده: 
    پرده را می کشم و پنجره را می بندم 
    منظورت این بود که پنجره را می بندی و پرده را می کشی؟ :) 
    پاسخ:
    :)
    آخ ! عکس!
    خونه باغ و یه عالمه بچه فامیل....
    پاسخ:
    عکس رو تابستون پارسال گرفتم وقتی امیررضا داشت گیتار میزد و بچه‌های دیگه دورش جمع شده بودند.

    یه چی درمورد عکس:
    من بچه که بودم تو کوچمون هیچ همبازی ای نداشتم که هم سن من باشه. همه دختر بودن.:D بدم هم نمیومد که.(!)
    دوتا خواهرام و یه گله دختر مینشستن به خاله بازی و به من هم نقش بابای خونه رو میدادن.
    از لحظه ی شروع خاله بازی منو میفرستادن سرکار، تا آخرین لحظه ی خاله بازی که صدام میزدن :مهدی بیا مامان میگه بیا خونه. من تازه میفهمیدم بازی تموم شد. و باید برم خونه.
    پاسخ:
    قضیه‌ی ما برعکس بود، پسرا بیشتر بودن هم طرف مادری، هم طرف پدری.
    ولی ما باز هم ازشون استفاده ابزاری میکردیم:)
    یادمه پسرخاله ام وحید گوشاش بزرگ بود، به عنوان دیوار میذاشتیمش و به گوشاش فانوس آویزون میکردیم😁
    الان دکتر مملکته ایشون:) 
    اول اینکه عنوان یعنی چی؟
    یه چیزی بود میگفت شاید یه جایی از این زندگی پلی چیزی شکسته که هیچ‌کس یه کسی که میخواد نمیرسه، شاید پلی شکسته که اونایی که باید بیان نمیان...
    پاسخ:
    آلما یعنی سیب، هیوا یعنی به
    گلمه یعنی نیا، گل یعنی بیا
    راهنمایی بازی قائم باشک بود
    هی امان از این پل‌های شکسته 
    🌹
    پاسخ:
    ❤️
    فکر کنم یه جایی یه پلی شکسته که برگشتن سخت شده
    پاسخ:
    هی امان از این پل‌های شکسته :(
  • ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
  • یادش بخیر...

    کلی بازی میکردیم..کلی تحرک داشتیم...
    اما الان...
    پاسخ:
    خب الانم میشه تحرک داشت:) 
  • الهام حبشی
  • من باید به تو برسم حتی اگر سفرم بی مقصد باشد. چقدر این به این حرف باور و اعتقاد دارم... زندگی که توش رسیدن به دوست داشتنی هات نباشه...
    پاسخ:
    منم باور دارم و باورهامو می‌سازم ....
  • قاسم صفایی نژاد
  • یا اول الاولین و یا آخر الآخرین
    پاسخ:
      یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ یَا مُدَبِّرَ النُّورِ یَا مُقَدِّرَ النُّورِ یَا نُورَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا قَبْلَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا بَعْدَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا فَوْقَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا لَیْسَ کَمِثْلِهِ نُورٌ
    آلما دِسم گل، هیوا دِسم گلمه :)
    حدسم اینه یکی از شهرهای آذری زبان زندگی می کنید :)

    نسل ما میتونه به این افتخار کنه که تو بچگی همه اتفاقاتی که یه بچه باید تجربه کنه تجربه کرده، چقدر این احساسات نوستالژیک برای آدمیزاد جذابه، وقتی واقع بینانه به گذشته نگاه می کنیم، نسبت به امروزی ها امکانات خیلییی کمتری داشتیم، حسرت خریدن خیلی چیزها رو داشتیم، اما انقدر مشغول بچگی بودیم که آخر شب خسته از اون همه بازی به خواب می رفتیم.. نداشته های ما از داشته های امروزی ها زیباتره، ما برای امروزمون خاطره داریم، کلی خاطره خوب...

    + برای خوندن پست های رمزدار باید از عضویتمون تو این وبلاگ چند روز بگذره؟ :) هر وقت صلاح بود ممنون میشم افتخار خواندن بدید...
    پاسخ:
    تبریزی ام


    دقیقا با حرفتون موافقم، نسل امروز با هیچی راضی نیست، هیچی عمیقا خوشحالش نمیکنه، ماها با لباسی که سالی یکی دوبار برامون می‌خریدن هم از ته دل شاد می‌شدیم چه برسه به تفریحات دیگه.

    دیگه با این چند تا کامنت خوب حسابی نمک‌گیر شدم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">