گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

داستان شد

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ب.ظ

هوالمحبوب


با عجله وارد مغازه شدم، پسر شانزده-هفده ساله‌ای پشت پیشخوان ایستاده بود، آقا رضا طبق معمول در حال بدو بدو بود، از گلدان‌های خالی‌ای که توی مغازه به چشم می‌خورد، می‌شد حدس زد که منتظر بار هستند. سه شاخه رز صورتی انتخاب کردم و مثل همیشه روی پیشخوان گذاشتم، پسر پشت پیشخوان، دست‌پاچه بود، بهم گفت، که الان آقا رضا و علی رو صدا می‌کنم بیان دسته‌گلتون رو ببندند. اما هر چی صداشون کرد نشنیدن، گویا رفته بودن طبقۀ بالای گلفروشی. بهش گفتم خب خودت ببند، نگاهش کردم؛ عجب چشم‌های زیبایی داشت، با آن صورت قشنگ و قد بلند، ایستاده بود وسط لیلیوم‌ها و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. گفت آخه می‌دونین سبک من یکم خاصه برای همین می‌گم بهتره خود آقا رضا یا علی بیان. گفتم من عجله دارم، سبک خاصی هم مد نظرم نیست، من می‌گم چی می‌خوام شمام زحمتش رو می‌کشی. اولش یکم من و من کرد، بعد گفت به نظرم اگر می‌خوایین موندگاری بیشتری داشته باشه، ساده و بدون تزئین ببرین، تاکید کردم که هدیه است و نمی‌شه بدون تزئین بردش. دست به کار شد، اولش مقداری برگ زرد و پلاسیده برداشت و چید دور گل‌ها، گفتم آقا پسر فکر نمی‌کنی این برگا یکم زرد شدن؟ گفت نه بارمون که میاد اینا آفتاب می‌خورن اینجوری می‌شن. بعد گفت کاش از هر رنگ یکی برمی‌داشتین اینجوری قشنگ‌تر بود، گفتم نه اون‌وقت شبیه آجیل چهارشنبه می‌شد. خندید، دندان‌های سفید مرتبی داشت، سعی کرد بالاخره برگ‌های زرد را دور گل‌ها بچیند و با چسب فیکس کند، برگ‌ها بالاتر از گل‌ها قرار گرفته بودند و منظرۀ زشتی ساخته بودند، یک آن گفتم بهتر است از خیر خرید گل بگذرم و بروم، کاغذ روزنامه‌ای را برداشت و گذاشت روی پیشخوان، گفتم لطفا گرد باشه، گفت منم نمیخوام مربعش کنم! گفتم نه شما دارین یه وری تزئین می‌کنین من می‌خوام دسته‌گلم گرد باشه. بالاخره فهمید چی می‌گم. دسته‌گل که آماده شد گرفت سمتم، در همین حین آقا رضا سر رسید، نگاهم بین آقا رضا، چشم‌های قشنگ پسره و دسته‌گل در حرکت بود، گفتم فکر نمی‌کنی دسته‌گلت یکم خسته است؟ آقا رضا گفت، لطفا بذارین روی میز میام براتون درست می‌کنم.

در کمال آرامش، بدون هیچ غر زدنی، بدون هیچ عصبانیتی، دسته‌گل را دوباره برایم تزئین کرد، رفت و آرام درِ گوش علی چیزی گفت، علی آمد و حسابی از من عذرخواهی کرد، گفت برادرم امروز برای کمک به من آمده، اصلا قرار نبود دسته‌گل تزئین کنه. بعد از اینکه کارت را سمت علی گرفتم، از مغازه زدم بیرون، زیباروی مغازۀ گل‌فروشی، غیب شده بود.

  • ۹۸/۰۳/۱۸
  • نسرین

روزها

نظرات  (۲۰)

  • ... به دنبال حقیقت ...
  • سلام و احترام
     راستش را بخواهید از این که اینقدرررر خوب می نویسید و موقعیت ها رو توصیف می کنید و در عین حال ادعای خوب نبودن داذید لجم می گیرد! 

    ممنون که می نویسید.
    پاسخ:
    سلام
    ادعا نمی‌کنم در مقایسه با خیلی ها من هنوزم سر لجم با خودم:)
    مرسییییییی
    خوش اومدین 

    عزیزم یعنی تا حالا این کار رو نکرده بوده؟ و غرورش اجازه نداده یا چون تو عجله داشتی مجبور شده که برات تزئین کنه؟ 
    پاسخ:
    کلا اولین بارش بود اومده بود مغازه:)
    علی مریض بود اومده بود بهش کمک کنه
    چون بار جدید قرار بود بیاد براشون
    عاشق گل رز م
    سفید
    قرمز
    آبی
    صورتی.
    مهم گل بودنش و مهم تر رز بودنش.
    راستی خودت گلی خانومی .
    پاسخ:
    مینا😍😍😍😍😍
    چه قشنگ که دوباره برگشتی عزیزم
    خوشحالم کردی
    بوس بهت
    چه دسته گل قشنگی^-^
    خوش به حال کسی که هدیه ش گرفته :)
    پاسخ:
    ممنونم
    مال یه رفیق عزیز بود که بعد دو سال می‌دیدمش :) 
    من همش انتظار داشتم اون سلیقه خاص آخرش تبدیل به شاهکار هنری بشه :))))
    پاسخ:
    خودمم همین فکر رو می‌کردم :) 
    چه خوب شد
    نصف بیشتر آدمهای امروزی ادعاشون بیشتر از اون چیزیِ که در توانشونه وقتی هم ایرادی گرفته بشه میگن سبک ما اینطوریه.
    مثل هنرمندان معاصر و جوانمون که یه سطل رنگ میپاشن رو بوم و اسمشو میذارن پسامدرن.
    خوشمان آمد.
    یه روزی سر یه کاری بودیم، کارگردان به دستیارش گفت برو یه کوزه بساز برای صحنه که دِفرمه باشه. اون بنده خدا هم رفت گِل مچاله شده ایو آورد و گفت بیا.
    کارگردانه حرف خوبی زد گفت عزیزم کوزه رو بساز یا یه کوزه ی خام بگیر بیار. آورد. بعد ورزش داد و شکل و فرمشو تغییر داد و گفت بیا به این میگن دِفرمه. بعد گفت: تو اول باید ساختار رو بشناسی و بعد بشکنیش.
    این یوسفِ شما هم ساختار نشناخته، ادعای شکستنشو کرده بود. نصفِ بیشتر مردم ما اینطوری هستن
    چه خوب شد این داستان
    پاسخ:
    چه کامنت خوبی.
    دقیقا حرفتون رو قبول دارم. یه پسری تازه داره میاد جلسات داستان، مدام یه سری ایراد واحد رو برای داستان هاش تکرار میکنیم و اینم ادعا مبکنه که این سبک منه، هی میگیم داستانت منطق روایی نداره، میگه این نظر شماست، کافکا هم به منتقد ها اهمیتی نمی‌داد بعد از مرگش معروف شد 😁
    حالا بیا به این ثابت کن که نقد ساختار با نقد سلیقه ای متفاوته
    متاسفانه جوانانِ هنرجوی امروز، اینطوری هستند. ما بهشون میگیم پیش‌فعالِ هنری.
    اینها به اشتباه، خیلی زود رفتن سراغ کافکا. آخه کافکا؟ کسی که هنوز نیاز داره قوائدو یاد بگیره؟
    مثلا یه زمانی بورس بود هم سن و سالهای ما میرفتن کتاب صد سال تنهایی رو میخریدن و میخوندن یا نه نمیدونم، میومدن میگفتن ما به روزیم و اگه نخوندی نصف عمرت در فناست و از این حرفا.
    پیش استادمون نشستم درمورد کتاب پرسیدم گفت: گابریل گارسیا مارکز نویسنده ای بود که پراکنده نویس نبود. برای رسیدن به جایگاهی که بتونی صد سال تنهایی رو دستت بگیری باید از اولین اثر نویسنده شروع کنی به خوندن و تااااا آخریش که برسی به این. 
    واقعا بعضی باید از کودکانه های مرحوم منوچهر احترامی شروع کنن.

    یه جایی از کافکا درمورد منتقد ها خونده بودم که نوشته بود وقتی یک کتابی نوشتید و پشت تریبون از اون حرف زدید و جمعیت گفتند: به به این همونیه که ما بهش فکر میکردیم و باهاش موافقیم، لای کتاب گوجه لِه کنید تا دیگه نشه خوندش.:D
    نویسنده ای که چیزی بنویسه که دیگران انتظارشو داشتن، باید بره لای جرز دیوار.(جمله یآخر از خودم بودا نندازیم گردن کافکا)
    پاسخ:
    می‌دونین مشکل از اونجایی شروع می‌شه که رسانه‌های پر مخاطب مثل صدا و سیما خیلی راحت با رابطه بازی این افراد رو جذب می‌کنه
    و بعد وقتی بهش می‌گی داستانت منطق روایی نداره، به تریج قباش برمیخوره که من نویسندۀ فلان جام و این داستانم فلان جشنواره جایزه گرفته.
    ماها همیشه این مشکل رو با افراد مبتدی داریم که با یه بار آفرین شنیدن خودشون رو گم ‌می‌کنن.
    همین فرد مورد نظر می‌گه من به هیچ عنوان داستان ایرانی از هیچ نویسنده‌ای نخوندم تا حالا، خب طبیعیه که نشه باهاش بحث کرد.
    ایشون فکر می‌کنن نویسنده‌های ایرانی کسل کننده هستن، از گلشیری بگیر تا دولت‌آبادی.
    دقیقا همینه، ماها نمی‌دونیم از کجا شروع کنیم به خوندن، طبیعیه که نتونیم تو نوشتن هم حرفی برای گفتن داشته باشیم.
    :)

    حکایت این آقا یوسف، حکایت خیلی از ماهاست که رومون نمیشه بگیم فلان کار رو بلد نیستیم، بعد که خراب کاری می کنیم، هم وقت مردم رو گرفتیم، هم سرخورده میشیم! کامنت میرزا هم حرفای خوبی داشت، بقول خودش چقدر خوب شد این داستان...

    البته سلام
    اولین باره میخونم شما رو، و وبلاگ خوبتون رفت توی لیست وبلاگ هایی که حتما بخونم.. بقیه پست ها رو سر فرصت میخونم
    با آرزوی بهترین ها :)
    پاسخ:
    چه اسمی هم برای خودش پیدا کرد آقا یوسف:)
    دقیقا همینه، متاسفانه نمی‌دونم و نمی‌تونم رو یا کم استفاده می‌کنیم یا صرفا برای توجیه تنبلی‌هامون.


    سلام و خوش اومدین
    بله کامنت‌های ایشون برام همیشه جذاب هستن و اغلب چیزهایی دارن که بشه روش فکر کرد.
    لطف دارین به من و نوشته‌هام

    ای جانم بچه امون خجالت کشیده غیب شده :)
    با اون "آجیل چهارشنبه" نابودش کردی😂😂
    پاسخ:
    من خیلی شوخ و خوش برخورد بودم که یکم از استرسش کم بشه، نگو این به خاطر ناشی بودن استرس گرفته نه به خاطر من :))
    تا وسطای داستان فک میکردم عکسی که گذاشتی کار همون پسر چشم قشنگه س و داشتم توش دنبال برگ زرد میگشتم :))
    پاسخ:
    😁😁😁😁✌️
  • دچارِ فیش‌نگار
  • خب میگفتی که خودم اصرار کردم ایشون ببندن!
    چرا اجازه دادی بچه ضایع بشه با اون چشمای قشنگ ؟ :)
    پاسخ:
    اتفاقا بهش گفتم، ولی خب من نمی‌دونستم بلد نیست فکر می‌کردم داره ناز می‌کنه:)
    باید ضایع بشه که دفعۀ بعدی گند نزنه به دسته گل مردم و ایضا وقت مشتری

    چه گل قشنگی
    پاسخ:
    🌹🌹🌹
  • محمود بنائی
  • بیشتر از دسته گل راغب شدیم ایشونو ببینیم :) 
    تا حالا کسی بهم گل نداده بودالا یکبار واسه تولدم یک گلدون بهم هدیه داد، دوست داشتم :) 
    پاسخ:
    😁😁😁😁😁
    من هم زیاد گل هدیه می‌دم و هم زیاد هدیه می‌گیرم خوشبختانه. 

    نباید ۱۶_۱۷ سالش می‌بود‌ها، من همش منتظر بودم بیشتر باشه :)))

    چه گل‌های قشنگی، از انتخاب گل متوجه میشیم که خوش سلیقه‌ای ^_^

    پاسخ:
    من روی شونزده-هفده ساله‌ها کراش دارم اغلب:))

    یه کمک راننده داشتیم تو اتوبوس‌های مسیر خونه، یه پسر همین سنی بود، اونم به شدت جذاب بود، مخصوصا که اغلب مواقع کتاب دستش بود، جذابیتش بیشتر می‌شد برام:))

    ممنونم لطف داری، توی خرید روسری و انتخاب دسته‌گل می‌تونی روی سلیقه‌ام حساب کنی:)
    شانس نداریم که، کراش هامون یا زیادی کوچیکن یا زیادی بزرگ :دی

    پس با نیمه‌ی گور به گورم برای دسته‌گل عروسی خدمت می‌رسیم، البته اگه تا اون موقع پیر نشده باشی و سلیقه‌ات افت کرده باشه :))))
    پاسخ:
    من مورد بزرگ‌تر از خودم خیلی نداشتم اغلب‌شون تو همین محدودۀ سنی هستن متاسفانه:)


    نه نترس من زود شوهرت می‌دم، جوری که بتونم تو عروسیت آذری برقصم :))
    من اصلا کراش نداشتم جز همون یکی که میدونی دیگه :)))


    اصلا بخاطر آذری رقصیدن تو و هلما هم که باشه شوهر میکنم :)))
    پاسخ:
    منم کراش به اون صورت نه، فقط از پسرای خوش قیافه خوشم میاد :))


    من حتی همون یه بارم نداشتم :)


    به‌به، پری باشه، من باشم، حوری رو هم بیاریم، توام عروس باشی، چه شود؛ ذوق مرگ میشم که :))


    بهتر؛ مگه من از این عشق یک‌طرفه چی گیرم اومد؟ بخاطر یه هید چی‌ها که نکشیدم :))))


    آقا الان با تصور عروس بودن خودم خجالت کشیدم، نمیشه تو یا پری یا حتی حورا عروس باشید من بیام براتون قر بدم؟ اصلا ثریا هم هست، اونم میشه دورش قر بدیم‌ها :دی
    پاسخ:
    ای جانم عزیزم:)

    شدن که می‌شه ولی فعلا برام مقدرو نیست ازدواج کنم، می‌دونی فعلا مرد تر از خودم پیدا نکردم.

    ان شالله وقتی پیدا کردم خبرتون می‌کنم دسته‌جمعی پاشین بیایین قر بدین:))
    ان‌شاءالله ان‌شاءالله [همون استیکر واتساپ که داره قر میده] :**
    پاسخ:
    عزیزم :))
    همون چشم قلبی و بوس و بغل و اینا :)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • یه جوری گفت من سلیقه‌م خاصه، گفتم الان یه تزیین خفن انجام میدهD:
    نتیجه اخلاقی: رودربایستی نداشته باشیم:/
    پاسخ:
    خیلی خاص بود کاش بودی و می‌دیدی :)

    پر رو نباشیم :)) 
    داستانت خیلی جالب بود مخصوصا عنوانش. واقعا داستان شد
    پاسخ:
    ممنونم:) 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">