لالۀ صحرا تویی، دختر دریا تویی، قصۀ عشق شب یلدا تویی
هوالمحبوب
مغزم داره میترکه، حقیقتا داره میترکه و این وسط مدام گریز میزنم به چیزهایی که حالم رو باهاشون خوب کنم. فیلم و موسیقی و کتاب. البته هیچ تمرکزی بر هیچ کدوم ندارم جز موسیقی. سادهترین متنها رو هم چند بار میخونم تا متوجه بشم. چون مغزم درگیر یه جای دیگه است. فیلم که میبینم هی دارم عقب جلو میکنم بفهمم چی شد. میخواد بیگ بنگ باشه با یه سری شوخی سطحی، یا یه فیلم فلسفی. مغزم قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست داده، همین سریال گاندو رو که نگاه میکنم فقط متمرکزم روی سوتی گرفتن، عملا هیچ لذتی از هیچی نمیبرم. تنها چیزی که میتونه یکم آرومم کنه، موسیقیه. اونم نه در حد شجریان!
چیزی که بشه باهاش شلنگ تخته انداخت و حرکات ناموزون انجام داد و کمی تخلیه شد. عصر چند تا ترک از اندی رو پلی کردم و با نون جان وسط پذیرایی شروع کردیم به رقصیدن. چند دقیقه بعد مامان هم بهمون ملحق شده، بعد که یادش افتاده فردا وفاته، بر سر زنان و ذکر گویان در رفته که شمام برای آهنگ باز کردن وقت پیدا کردین:)
نشستم لب پنجره و چشم دوختم به همسایۀ رو به رویی که داره با پنجره ور میره. برگشتم سمت نون جان، میگم یادش بخیر، مهناز که بود، چقدر از این برنامههای شلنگ تخته انداختن داشتیم. چهارتایی میزدیم و میرقصیدیم و شارژ میشدیم. مهناز یه عادتی که داشت این بود که مینشست لب پنجره و با صدای بلند هوهو میکرد و جوری دست میزد و جیغ میکشید که هر بار بعد رفتنشون همسایهها فکر میکردن عقدکنون مریمه!
نون جان میخنده و آه میکشه. میگه چقدر ذوق داشتیم برای عروسی مریم، آخرش نه مهناز بود که ببینه و نه من. برگشتم سمتش و گفتم و منم که بودم انگار نبودم. یه جوری غمانگیز تمومش میکنیم که انگار نه انگار با اندی همیشه حالمون خوب بود. دارم یه فلش پر میکنم از اندی و ستار و ابی و هر کسی که میشه با آهنگاش قر داد، میخوام از فردا بشینم لب پنجره و اونقدر جیغ و داد راه بندازم و از ته دل شادی کنم که همسایهها خیال کنن دوباره تو خونمون عروسیه. جونی برای شادی کردن ندارم ولی باید زورم رو بزنم که به خاطر نون جان و مامان هم که شده، شادی رو برگردونم به خونه.