آن پسر با کت و شلوار آمد
هوالمحبوب
اولین باری که دیدمش، کت و شلوار تمیزی پوشیده بود و یک گل قرمز کوچک روی یقۀ کتش وصل کرده بود، پیراهن سفید اتو کردهاش بدجوری دلبری میکرد. یک سر و گردن بلندتر از من بود و کفشهایش را حسابی برق انداخته بود و بوی عطرش فضای سالن را پر کرده بود. چیزی از برق شیطنت ته چشمهایش دیده نمیشد. روز اول که دیدمش، حساب کار دستم آمد که این شبیه بقیه نیست، آقا و با کمالات است، میشود رویش حساب کرد، روز اولی که مرا دیده بود به مادرش گفته بود که ازش خوشم آمد و همین شد که ماندگار شد.
سر چی از مدرسۀ قبلی زده بود بیرون نمیدانم، اما این را میدانم که توی مدرسۀ ما روزهای خوشی خواهد داشت. برایم نامههای انگلیسی مینویسد که بقیه متوجه مضمونشان نشوند، از اینکه بچههای توی کلاس شیطنت کنند و شوخیهایشان از حد بگذرد بدش میآید. ترجیح میدهد به جای بزن و بکوب و رقص در جشن بازگشایی، توی کلاس بنشیند و رمان بخواند. با همان دست شکسته فوتبال بازی میکند و حسابی گل میکارد. هوای کلاس دم دارد، پنجرۀ کوچک از پس تهویۀ هوا بر نمیآید ولی او کتش را از تنش در نمیآورد که مبادا ابهتش خدشهدار شود! به من میگوید که چرا مشق و تکلیف کم میگویید و به ما سخت نمیگیرید.
پسر با محبتی است و عاشق درس خواندن، چالشهای دشوار را دوست دارد امیدوارم روزهای خوشی در کنار هم داشته باشیم. گاهی یادم میرود که آن پسر با کت و شلوار دامادی، ته کلاس نشسته و به من زل زده و بدجوری سر دوقلوهای بیادب کلاس داد میکشم!
داستان خوبی بود.
سبک نوشتنت هم خوب بود :)
امیدوارم که موفق باشی