گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۲۵ ب.ظ
هوالمحبوب

چند وقتی می‌شد که حال خودم رو نپرسیده بودم، هر وقت یه حسی از ته دلم می‌جوشید، با سیلی می‌زدم تو صورت خودم، هر وقت توجهم رفت به یه سمتی، به خودم نهیب می‌زدم که هوووی، هر وقت از یکی خوشم میومد، یه پوزخند می‌زدم که هی بدبختِ بی‌چاره، اونقدر خودم رو رها کردم تا امشب با قهر ساکش رو بست تا بره، تا دم در رفتم دنبالش، بهش التماس کردم که یه فرصت بهم بده، نذاشتم به قهر بره و دیگه بر نگرده، اشک‌هاش رو پاک کردم و گرفتمش تو بغلم، بعد مدت‌ها بغضش ترکید و لا‌به‌لای اشک‌هاش گفت خیلی بی‌معرفتی.
من خسته شده بودم از التماس کردن به این و اون، که بیایین حال منو خوب کنین، خسته شده بودم از اینکه هر چهارشنبه به بقیه التماس کنم که بیایین بریم بستنی، بیایین بریم یه قهوه بخوریم، بیایین بریم آش دورهمی.
امشب بعد مدت‌ها چشمم به خودم افتاد. به حال نزاری که این چند وقت داشتم، به استرسی که این چند وقت تحمل کردم. به خشمی که گرفتارش شده بودم، به روحی که خسته و داغون و پر از بغض فروخورده بود. شبیه بچه یتیمی که نگاهش بین دست‌های گره شدۀ یه پدر و پسر می‌چرخه، دستم هی چرخید بین آدما، وول خوردم بین نگاه غریبه و آشنا، تهش اما برگشتم به خودم. به تنها کسی که داشتم و نمی‌دیدمش.
به کسی که صبورانه تحملم کرده بود، برای آرامشم، برای رفاهم، برای دغدغه‌هام جنگیده بود. واقعا کی منو بیشتر از خودم دوست داشت؟
امشب رها کردم همه چیز رو و نشستم رو به روی خودم، قرار بود با خودم آشتی کنم. ساک رو از دستش گرفتم و کشون کشون بردمش توی اتاق.
حالا نوبت اینه که خودم بشم محور دنیای خودم، سخته صبورانه تحمل کردن این اوضاع، سخته نگاهت رو از لا‌به‌لای آدما عبور بدی و به کسی دل نبندی، اما این راه آخره. تاوان تمام این بی‌کسی‌های اخیر رو فقط من دارم می‌دم. اما دیگه بسه.
ته این داستان واسم مهم نیست کی اینجا رو می‌خونه و کی نمی‌خونه، کی کامنت می‌ده و کی نمی‌ده، کی دنبالم می‌کنه و کی نمی‌کنه، کی گیر کرده بین موندن و نموندن، کی هی می‌ره و هی برمی‌‌گرده، کی پیام آخرم رو جواب می‌ده و کی نه.
فردا قراره با هم بریم سینما، بریم با پرویز پرستویی عکس بگیریم، تو خیابون شهناز بستنی لیس بزنیم، تو ستاره باران ناهار بخوریم و تو کتابفروشی شایسته گم بشیم.

  • ۹۸/۰۸/۲۲
  • نسرین

من و دوست داشتنی هایم

نظرات  (۱۰)

معنیش این نیست که شماها برام مهم نیستین، نه برعکس شماها جزو ارزشمندترین دارایی‌های من هستین، منظورم اینه که دیگه درگیر دوست داشتن و نداشتن آداما نیستم. می‌خوام خلاص بشم از این همه وابستگی بی‌خود یک طرفه. 

واقعیت؟ واقعیت همون شاه‌بیت روی سنگ قبر دایی بود. روی یکی از کاغذهای سررسیدش، نوشته بود: «تنهایی‌هایم با هیچ‌کس قابل قسمت نیست/ دیگران هم تنهایی‌های خودشان را دارند.»

هربار به تنهایی فکر می‌کنم، هربار که به زندگی، به آدم‌های زندگی فکر می‌کنم، توی ذهنم می‌رسم به این شاه‌بیت مردی که سال‌هاست نیست و تنها قابی از او به یادگار دارم.

 

پاسخ:
در کل حس می‌کنم آدمایی که با منطقشون زندگی می‌کنند، شیش هیچ از آدمایی مثل من که با احساسشون زندگی می‌کنن جلو هستن.
تنهایی همیشه لذت‌بخشه ولی معنیش این نیست که نخواییم با کسی قسمتش کنیم. 
اصل، وابسته نشدن به بقیه است. 

خدا بیامرزدشون 

فک کنم هر آدمی یه جای زندگیش به این میرسه که هیشکی بیشتر از خودش به فکرش نیست...

پاسخ:
بله همین‌طوره

میدونم که ادم نیاز به ارتباط جمعی داره و باید یه وقتایی با بقیه بری بیرون و ... ولی میدونی وقتی چندین بار تنها بری بیرون و کلی کیف کنی دفعات بعد حتی تنهایی رو ترجیح میدی، اینکه خودت هم‌پای خودت باشی، حالت با خودت خوب باشه و نیازی به کسی نداشته باشی. دیگه وقتی میگی و کسی نمیاد به جای ناراحتی حتی میگی بهتر حالا خودم میرم و کیف میکنم، و واقعا کیف میکنی :)

من تنهایی قدم زدن خصوصا تنهایی لب ساحل قدم زدن و موسیقی شنیدن رو ۱۰۰ بار بیشتر از همراه داشتن دوست دارم :)

+ امیدوارم انقدر با خودت حالت خوب باشه که دیگه خودِ مهربونت رو فراموش نکنی :*

پاسخ:
موافقم، من الان مدت‌هاست که یه سری کارها رو تنهایی انجام می‌دم و واقعا کیف می‌کنم.
ولی خب اون شرایطی که داشتم و خودت می‌دونی، ایجاب می‌کرد که سرم گرم باشه تا بهش فکر نکنم.
حالا این دلشورها از چهارشنبه به شنبه کشیده شده و به شدت آرزو می‌کنم شنبه دیگه تموم بشه:(

من درکش میکنم نوشته اتو اما واقعا نمیدونم چی بگم😥

پاسخ:
:)

به نظرم قبل از اینکه آدم حالش با اطرافیانش خوب بشه باید یاد بگیره که حالش با خودش خوب بشه...

پاسخ:
گاهی اوقات اینو یادمون می‌ره 

ای بابا فکر کردم تموم میشه این هفته!

امیدوارم زودی حل بشه :)

پاسخ:
خودمم همبن فکر رو می‌کردم ولی گویا این رشته سر دراز دارد
  • مصطفا موسوی
  • از عکسای امروزت توی اینستاگرام حس کردم خودتو دعوت مردی

    پاسخ:
    اگه منظورت از مردی، همون کردی باشه
    آره دقیقا 

    از همه وابستگیات آزاد شدی الا وابستگیت به پلویز پلستویی :))

    پاسخ:
    به دلیل نقص فنی بلیطم لغو شد.
    دیگه حوصله‌ام نکشید برم دوباره بلیط رزرو کنم. 
    در نتیجه وابستگی‌ام به عمو پرویزم حل شد :) 

    سلام و درود خانوم معلم عزیز

     

    خوشحالم ک میخونم با خودت آشتی کردی :) و همین موجب شد کاز خاموشی بیرون بیام 

    امیدوارم ک عملن قدر خودت رو بدونی و برای هر موضوعی و حرفی بیربط(مثل حرفای بنده) خودت رو اذیت نکنی

    پاسخ سوالی هم ک توی پست مطرح کردی بنظر منم جوابش هیچکس هست !

    امیدوارم استرس ازت دور باشه و شادی و سلامتی همراه همیشگیت

    پاسخ:
    سلام:)

    من هیچ وقت با خودم قهر نبودم، فقط یه مدت حال خودم رو نمی‌پرسیدم و بهش کم محلی می‌کردم. وگرنه خودمو خیلی دوست دارم:)

    گمونم اولین کامنت شما برای زمزمه‌های من باشه. خوش اومدین.
    امیدوارم این خارج شدن از حالت سکوت دائمی باشه:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">