گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دوردومون‌جی اوباشدان

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۰۶ ق.ظ

هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

مست خوابم، چشم‌هایم به اختیارم نیستند، امروز و امشب پلک روی هم نگذاشته‌ام، قرارمان به قاعده است، می‌آیم، می‌ایستم پشت پنجره‌ات، به امید نگاهی، اما تو هنوز با من سر خشمی. سر بر نمی‌داری تا چشم‌هایم از محبت نگاهت لبریز شود. 

امروز ذکر می‌گفتم. می‌دانستم که گوش خوابانده‌ای تا بشنوی‌ام، با هر الله که می‌گفتم، لبانت به خنده می‌نشست، با هر غفاری که از دهان می‌جست، ماهِ صورتت درخشان‌تر می‌شد، همیشه همین است، قرار قهر و آشتی میان عاشق و معشوق، گفته بودی هزار بار، بل بیش از هزار، عاشق‌تری از من.

عاشق قهر نمی‌داند، عتاب نمی‌داند، تو دوست‌ترم داری، قسم به هزار اسم اعظمت، تو عاشق‌تری.

که من بنده‌ام و پشیمان، من بنده‌ام و هراسان و یله رها شده وسط این بیابان. بی‌بلد راه، بی پیغامبری، خودت دستم بگیر، خودت راه نشانم بده. 


عنوان: چهارمین سحر


  • ۹۹/۰۲/۰۹
  • نسرین

من و خدا

نظرات  (۳)

 

ای که مرا خـوانـده‌ای ،راه  نـشـانـم بـده

در شـب ظـلـمــانی‌ام، مـاه نــشـانـم بـده

پاسخ:
سر خـوشـی این جـهـان، لـذت  یک آن بُـود
 
آنچـه تو را خـوشـتـر است، راه بـه آنـم بـده

  ما از خدای گم شده‌ایم او به جستجوست

  چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست 

گاهی به برگ لاله نویسد پیام خویش 

گاهی درون سینه مرغان به های و هوست 

در نرگس آرمید که بیند جمال ما 

چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوست

  آهی سحر گهی که زند در فراق ما 

بیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوست

 هنگامه بست از پی دیدار خاکئی 

نظاره را بهانه تماشای رنگ و بوست 

پنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوز 

پیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوست 

در خاکدان ما گهر زندگی گم است 

این گوهری که گم شده مائیم یا که اوست

پاسخ:
ای که مرا خـوانـده ای ،راه  نـشـانـم بـده
 
در شـب ظـلـمــانی ام، مـاه نــشـانـم بـده
 
یوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه
 
گـر کـه طـریـق ایـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده
 
بر قـدمت همچـو خاک، گریه کنـم سوزناک
 
گِل شد از آن گریـه خاک، روح به جـانم بده
 
 از دل شـب می رسـد، نـور سـرا پـرده ها
 
در سـحــراز مشرقت،صـوت اذانـم بــده
 
 سر خـوشـی این جـهـان، لـذت  یک آن بُـود
 
آنچـه تو را خـوشـتـر است، راه بـه آنـم بـده
 

آدم احساس می کنه خدا یه پدربزرگ پیره که بچه ها و نوه هاش بعد مدتها اومدن سراغش ولی اون ناز می کنه

پاسخ:
فرقی نمی‌کنه که تصورمون از خدا چی باشه.
همین که باور کنیم خیلی مشدیه حله:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">