دوردومونجی اوباشدان
هوالمحبوب
محبوب ازلی و ابدی سلام.
مست خوابم، چشمهایم به اختیارم نیستند، امروز و امشب پلک روی هم نگذاشتهام، قرارمان به قاعده است، میآیم، میایستم پشت پنجرهات، به امید نگاهی، اما تو هنوز با من سر خشمی. سر بر نمیداری تا چشمهایم از محبت نگاهت لبریز شود.
امروز ذکر میگفتم. میدانستم که گوش خواباندهای تا بشنویام، با هر الله که میگفتم، لبانت به خنده مینشست، با هر غفاری که از دهان میجست، ماهِ صورتت درخشانتر میشد، همیشه همین است، قرار قهر و آشتی میان عاشق و معشوق، گفته بودی هزار بار، بل بیش از هزار، عاشقتری از من.
عاشق قهر نمیداند، عتاب نمیداند، تو دوستترم داری، قسم به هزار اسم اعظمت، تو عاشقتری.
که من بندهام و پشیمان، من بندهام و هراسان و یله رها شده وسط این بیابان. بیبلد راه، بی پیغامبری، خودت دستم بگیر، خودت راه نشانم بده.
عنوان: چهارمین سحر
ای که مرا خـوانـدهای ،راه نـشـانـم بـده
در شـب ظـلـمــانیام، مـاه نــشـانـم بـده