گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و خدا» ثبت شده است

هوالمحبوب


صبح که بیدار شدم ذهنم خالی بود. نمی‌دانستم از چه قرار است بنویسم. به نیمرویی که داشتم می‌خوردم فکر می‌کردم به لیوان چای که اذان بی‌موقع نگذاشت بخورم و حالا دارم با حسرت نگاهش می‌کنم. قرار بود امروز قورمه سبزی داشته باشیم. اما نون جان خواب ماند و غذا آماده نشد. این حسرت اول صبحی مرا یاد ناشکری‌هایم می‌اندازد. چقدر بابت غذاهایی که خورده‌ایم شاکر تو بوده‌ایم؟ چقدر بابت داشتن تنی سالم شاکر تو بوده‌ایم؟ حالا که هر ساعت نگران سطح اکسیژن آقا جانیم، حالا که هر لحظه نگران خستگی‌های مامان هستیم، حالا  که دلشورۀ تمام شدن قرنطینه را داریم، فکر می‌کنم که اغلب بندۀ ناسپاسی بوده‌ام. ناسپاس بوده‌ام چون از حال‌های خوشم به حد کافی لذت نبرده‌ام. از دوستی‌هایم به قدر کافی محظوظ نشده‌ام. از خواهرهایم، از برادرم چقدر دور شده‌ام در حالی که آنها همین حوالی بوده‌اند همیشه.
حتی در برابر تیم محبوبم ناشکر بوده‌ام. توی باخت‌هایش بیشتر غر زده‌ام و توی بردهایش کمتر خوشحالی کرده‌ام. آدمیزاد همین است، تا وقتی از دست نداده، تا وقتی به زاری نیوفتاده، قدر داشته‌هایش را نمی‌داند. 
امشب دعا می‌کنم برای خودم و آدم‌هایی شبیه خودم، که در لحظه از همۀ دارایی‌شان لذت ببرند، از عشق لبریز شوند و به فردا فکر نکنند، از بودن یار کنارشان سرشار شوند و به فردا فکر نکنند، از حضور پدر و مادر غرق شادی باشند و به عیب و ایرادها و اختلاف‌ها فکر نکنند. امشب دلتنگم. مثل همۀ روزهای گذشته و تلاش می‌کنم کمتر فکر و خیال کنم و بیشتر خودم را غرق کار نشان دهم. شاید لازم شد حتی یک روز بابت دلتنگی هم شاکر تو باشیم. شاید یک روز دلتنگ نبودیم و قلب‌مان از دلتنگ کسی نبودن فسرد....

  • ۲ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۱۵
  • نسرین

هوالمحبوب 

دلم می‌خواهد این روزها و شب‌ها بیشتر دعا کنم. برای کسانی که دل از دست داده‌اند، برای چشم‌هایی که منتظرند، برای لب‌هایی که مهر سکوت خورده‌اند. برای تمام کسانی که دلتنگند و بیچاره. برای تمام کسانی که دست‌شان از بام آرزو کوتاه است. دلم می‌خواهد امید ارزان بود محبوب من. دلم می‌خواست عشق ارزان بود، وفاداری ارزان بود و من جهان را سیراب می‌کردم از امید، از عشق، از وفاداری. دوست داشتن را خودت در نهادمان نهادی و بیچاره‌مان کردی تا دنبال چاره باشیم همه عمر. بگذار اشک‌ها راه خودشان را پیدا کنند و سیر سیر بگرییم، بلکه راه نجات را یافتیم. بگذار عشق هنوز زنده باشد، بگذار امید هنوز تصویر روشنی از آینده باشد، بگذار همچنان به تو که فکر می‌کنیم لبخند شویم. 


*عنوان: سومین سحر

  • ۴ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۵۰
  • نسرین

هوالمحبوب 

دلم سال‌هایی را می‌خواهد که از جان و دل عاشقت بودم. سال‌هایی که سقف آسمان اینقدر دور و دست نیافتنی نبود. دلتنگم و ابن دلتنگی درمانی ندارد. کاش می‌توانستم بغلت کنم، سخت محتاج نوازشم. بی‌پناه و یله رها شده در این آشفته بازار. می‌دانی بنده‌هایت گاه به گاه آغوش‌درمانی لازم دارند، که حس امنیت کنند، که دوست داشته شوند و من سخت دورم از درمان. توی این شب‌ها و روزها دارم دنبال تو می‌گردم. کوچه به کوچه و خانه به خانه. ماه‌هاست که گمت کرده‌ام. کاش خودت را نشانم ندهی، دستت را بر سرم بکشی و دوباره قبولم کنی با تمام زخم‌هایم. نگویی کجای راه را اشتباه رفته‌ام، ملامتم نکنی، تنبیهم نکنی فقط ببخشی و سخت در آغوش بگیری‌ام. بنده‌هایت این روزها حال خوشی ندارند محبوب من. از زنده بودن پشیمانند، از بودن پشیمانند. باش تا لذت زندگی را بچشانی‌ام. بگذار این سایه شوم بد ترکیب از زندگی کم شود. 



*دومین سحر

  • ۵ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۱
  • نسرین

هوالمحبوب 

نون جان می‌گوید اگر تو بخواهی کار تمام است، اگر تو اراده کنی، اگر تو معجزه کنی جهان نجات خواهد یافت. راستش من امیدم به معجزه‌هایت را از دست داده‌ام. شبیه موجود بی‌خاصیتی که به نیروی برتر تکیه ندارد، صبح را شب می‌کنم. اما تو دیروز ثابت کردی که هنوز زنده‌ای و نفس می‌کشی. دلم می‌خواهد این سی شب دوباره عاشقت شوم. شبیه آن زوج‌های بامزه‌ای که عهدشان را هر سال تجدید می‌کنند، دلم می‌خواهد دوباره بشوم بنده عاشقت. 

لطفا جهان را از این سیاهی و نکبتی که گرفتارش شده، نجات بده. بگذار کمی نفس بکشیم. تو که می‌بینی به جز تو کسی را توی این خراب‌آباد نداریم. بی‌صاحبیم محبوب من. ما رها شده‌ایم تو رهایمان نکن. بگذار زندگی بشود همان دلخوشی‌هایی که شب‌ها خوابشان را می‌دیدیم و صبح‌ها برای به دست آوردن‌شان جان می‌کندیم. بگذار سفر رفتن نشود آرزوی در گور خفته.



*اولین سحر

  • ۵ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۲
  • نسرین

هوالمحبوب

 

فکر می‌کنم تنها کسی که دوست داشتنش بی‌منته تویی، تنها کسی که آغوشش بی‌منته تویی، تنها کسی که تا حالا اشکم رو در نیاورده تویی، تنها کسی که هر وقت دعوا می‌کنم باهاش لبخند می‌زنه و چیزی نمی‌گه تویی، اون شب که حسابی کفری بودم از دستت، چند تا حرف بد زدم بهت، وایسادی و نگاهم کردی، نه با تمسخر، نه از بالا به پایین، درست مثل یه عاشق واقعی. من فهمیدم چرا حالم بده، فهمیدم چرا این روح سرکشم آروم نمی‌شه، فهمیدم چون تو با نگات بهم فهموندی، من دارم الکی دست و پا می‌زنم، اول و آخرش خودتی. من گاهی الکی حساب باز می‌کنم روی بنده‌هات، اول و آخرش خودتی، خسته‌ام از دنیا، خسته‌ام از هیاهوی آدمات، خسته‌ام از حرف و طعنه و کنایه و درشت شنیدن، خسته‌ام از آزمون و خطا. یه روز بشین و حرفامو گوش کن، یه روز که سرت خلوت بود، بشین باهام حرف بزن، من قرآن رو خوندنم، چندین بارم خوندم، دلم از اون حرفا نمی‌خواد، دلم حرفای خودمونی‌تر می‌خواد، از حرفای دوتایی که تو خلوت میشه زد فقط. من خسته‌ام خیلی زیاد. بهم انگیزه دوباره بلند شدن بده. من برای شروع دوباره نا ندارم. انگار تمام انرژی‌ام تحلیل رفته. قرص دیگه جواب نمی‌ده، خودت باید یه فکری به حالم بکنی. بذار من حرف بزنم، حرفامو کات نکن، بهم نگو دوستم نداری، بهم نگو حوصله‌ات رو ندارم، بهم نگو چرا هی گیر می‌دی، بهم نگو من واقعا نمی‌رسم این رابطه رو هندل کنم، توام اینا رو بگی دیگه من جایی ندارم بهش پناه ببرم. تو حوصله‌ام رو داشته باش، تو بفهم منو، تو بشنو حرفمو. اگه حرف نزنم دق میکنم، دیگه خسته‌ام از بغض وقت و بی‌وقت، از آشوبی که افتاده به جونم. از کج فهمی‌ها خسته‌‌ام. من مرز دوست و دشمنم قاطی شده، من تنهام، اونقدر که حتی مامان منو نمی‌فهمه. تنهام و دارم یکی یکی از دست میدم، کی بیام پیشت؟ کی سرت خلوته؟ کی خوابت نمیاد؟ کی خسته نیستی؟ کی حوصله داری؟ کی بشینیم دو تا پیاله چایی بخوریم و من یه دل سیر تو بغلت گریه کنم و تو پشت و پناهم بشی؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

امروز آخرین نامه را برایت می‌نویسم، با حالی که چندان خوب نیست، می‌دانم این روزهای آخر پشت پا زدم به تمام عهد و پیمان‌های اول ماه و حسابی ناامیدت کردم، اما ناامید نیستم که ببخشایی‌ام. وقتی شروع کردم به نوشتن، صبر آمد، این صبر را به فال نیک می‌گیرم و برای ادامه دادنش دل و جرات پیدا می‌کنم.

تلاش کردم این یک ماه جادویی را بیشتر به تو نزدیک شوم، تلاش کردم تمام افسار گسیختگی گذشته را چاره کنم، خواستم به تو بپیوندم و مثل سابق دوستت داشته باشم، خواستم آنقدر به تو نزدیک شوم، که حال دلم با حال دلت کوک شود، نشسته بودم ور دلت و از هر نگاهت به زندگی من نور می‌پاشید. اما روزهای آخر دوباره چیزی در وجودم به عصیان برخاست که از تو دورم کرد، ننوشتن از تو چارۀ من نبود، من بیچارۀ توام، غیر تو معشوقی نیست که بی‌منت بپذیردم، غیر از تو کسی نیست که بخواندم، که بشنودم، که خریدارم شود، که آغوشش را به رویم باز کند، با تمام تاریکی‌ها و سیاهی‌هایی که رویش نشسته. تو برام خدای تمام و کمالی بودی و من بندۀ همیشه مقصری که زیاد توبه می‌شکست. گاه از دوست داشتن زیاد، گاه از بی‌پناهی، گاه از حرص و آز دنیا و مافیها.
روزه‌ها و نمازهایم همه پر از شک و تردیدند. خودم باشم قبول‌شان نمی‌کنم. اما تو مهربانی، رحمتت وسیع است و بی‌کران. خودخواهی‌ام را نادیده بگیر، از اینکه تو را در انحصار خودم قرار داده‌ام بگذر، به من رحم کن تا دلم از این سیاهی وحشت نترکد.
محبتت را به من بچشان، آغوشت جایگاه امن من است، از آن نرانم. غیر تو کسی را ندارم که سینه سینه درد را برایش سوغات ببرم، غیر از تو محرمی نیست که اشک‌های گاه و بی‌گاهم را ببیند و آرامم کند. غیر از تو خدایی در زمین و آسمان ندارم. در روزگاری که همه فراموشم کرده‌اند، تو بودی، در روزگاری که از بی‌کسی گریه می‌کردم تو بودی، در روزگاری که مستاصل و درمانده، دنبال پناه بودم، دست‌هایت را روی سرم کشیدی، آغوشت را به رویم باز کردی، در روزگاری که انکارت کردم، لبخند زدی و صبوری کردی، در روزگاری که دعوایت کردم، مهربان بودی، در تک‌تک سال‌های عمرم، مثل یک تکیه‌گاه امن، پشتم بودی و تحسینم کردی. 
من چه کردم برای تو؟ برای تو که اینقدر تمام و کمال خدایی؟ من چه داشتم برای تو جز یک اعتقاد نیم بند که به بادی بند بود؟ کی تمام قد ایستادم به طرفداری تو؟ کی وجودم سرشار از یقین بودنت شد؟ کی حق بندگی را ادا کردم؟ 
روزگار غریبی است محبوبم، روزگاری که دوست داشتنت کیمیا شده است. حرف زدن از تو فراموش شده، خودت گم شده‌ای میان اینهمه تاریکی و وحشت. ما بیشتر از هر زمان دیگری به تو محتاجیم و تو بیش از هر زمان دیگری از بشر دل بریده‌ای.
برای تمام وقت‌هایی که از وجودت غافل بودم، برای تمام زمان‌هایی که شرم نکردم از حضورت، برای تمام لحظاتی که بودی و ندیدمت، برای تمام درهایی که زدم ولی خانۀ تو نبود، برای تمام سال‌های بدی که تو را از زندگی‌ام خط زده بودم، مرا ببخش. دعای آخرین شب این است که مرا ببخشی و نشانۀ این بخشیده شدن را به من نشان دهی. نمی‌گویم برایم نامه بنویس، می‌دانم با وجود هزاران فرشته‌ای که در درگاهت هست، باز هم نوشتن نامه برای میلیاردها آدم، کار ممکنی نیست، تو هم که اهل بی‌عدالتی و تبعیض نیستی، اما امروز نشانم بده که بخشیده‌ای این نسرین عصیان‌گر نافرمان را.
می‌دانی؟ دوستت دارم، این دوست داشتن توست که یک روز نجاتم خواهد داد. 
برای تمام کسانی که خواسته بودند دعایشان کنم، امشب دعا می‌کنم که عاقبت به خیر شوند و حاجت روا. که امشب خدا بیشتر از شب‌های قبل مهربان است چون می‌داند که شب آخریست که عدۀ کثیری همراهی‌اش می‌کنند. 


عنوان: آخرین سحر

  • نسرین

هوالمحبوب


سلام محبوب ازلی و ابدی


نورت را دیدم، تابیدی و من حست کردم، تو خدای آرزوهای بزرگ نیستی، تو خدای آرزوهای کوچک اما مهمی، همیشه وقتی می‌نشینم به غر زدن، کاری می‌کنی که فردایش با گردنی کج برگردم و بگویم حق با تو بود. حالا هم حق با توست، همیشه و همه وقت حق با توست. من بندۀ بیچاره‌ای هستم که چاره‌ام تویی، از تو خشمگین هم که باشم، باز هم دوستت دارم، دلم هم که بگیرد، باز هم دوستت دارم، حتی اگر وانمود کنم که نرنجیده‌ام، در همان لجظه‌ای که قلبم می‌شکند، در تک‌تک ساعت‌های بیداری و خواب، در تمام لحظات تشنگی و گرسنگی قبل از افطار، دوستت دارم.
گمان نکن که اگر خواسته‌های بزرگم را اجابت نکنی، از گفتن و خواستن باز می‌ایستم، من شبیه آن بچه‌های ننر و سرتقی هستم که تا حرف‌شان را به کرسی ننشانند، دست از خواستن بر نمی‌کشند، از حالا تا هزار سال دیگر، من همان یک چیز را از تو خواهم خواست، چه در این دنیا و چه در آن دنیایی که وعده کرده‌ای.
وعده‌مان بهشت باشد یا دوزخ، دنیا باشد یا آخرت، زود باشد یا دیر، بالاخره روزی از سر خستگی هم که شده، ناچاری مرا بشنوی، شبیه آن خواستن‌هایی که کسی رابه استیصال می‌رساند، اجابتش می‌کنی تا صدایش را نشنوی. تو بزرگی، بی‌انتهایی، برایت شنیدن من کار سهلی است. منم که سراپا نیازم و عجزم نسبت به تو. دوستم داشته باش، از تمام بنده‌هایت بیشتر دوستم داشته باش، قلبم سخت گرفته و رنجور است، مرا بخواه. 

  • ۲ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۵
  • نسرین

هوالمحبوب


هزار بار گفتی، بنده‌ای رو ناامید از درگاهم برنمی‌گردونم، هزار بار خوندم که پیامبرانت رو عتاب کردی بابت روندن کافران از در خونه‌شون، گفتی که اونها بندۀ من هستند و من روزی اونها رو تامین می‌کنم، از قدیما چیزی یادم نیست، ولی ده ساله ماه رمضون که می‌شه، شب قدر که می‌‎شه من میام در خونه‌ات، عین ده سالم فقط یه چیز ازت می‌خوام؛ نه تنها نمی‌دی که هر سال هم بیشتر ازش دورم می‌کنی، من معنی مصلحتت رو نمی‌دونم، من نادانم از درک هر نوع مصلحتی، من خسته‌ام از هر بار با گردن کج برگشتن از در خونه‌ات، تا کی به امید رمضان و رجب بشینم که حاجت‌روایی شامل حال منم بشه؟ وقتی سوختم و تموم شدم و چیزی از جوونی برام نموند دیگه جاجت‌روایی به چه دردم می‌خوره؟ وقتی از دستش دادم و زندگی تباه‌تر از این شد خدایی تو گره از کارم باز نمی‌کنه، من خسته و خرابم می‌شنوی صدامو؟؟ دیدی امروز توی ایستگاه چه از ته دل دعا کردم؟ چه از ته دل شکر کردم؟ چون فکر می‌کردم کرمت شامل حالم شده بود، اما اشتباه می‌کردم، تو عادت کردی یه بدبختی رو توی این زمین نشونه بگیری و مشت‌هاتو یکی‌یکی حواله کنی سمتش، کجاست اون کریمی‌ات؟ کجاست اون رحمانی‌ات؟ مگه شب قدر زار نزدیم تا صبح؟ مگه هزار بار استغفار نکردیم هر ماه، هر سال؟ پس چی شد اون بار عامت؟ چی شد اون درهای رحمتت؟ ما سوختیم و تموم شدیم، ما یه عمره چله‌نشین مصیبت‌های ریز و درشتیم. اسم این نعمتی که بهمون دادی زندگی نیست خدا، این روز رو شب کردن و شب رو روز کردن، اسمش تنازع برای بقاست، زندگی نیست. من همین لحظه، همین الان بهت نیاز دارم، شاید وقتی بخوای و بدی دیر شده باشه و من ازت رو برگردونده باشم، من صاف و صادق نبودم، اما اونقدرم کج نبودم که نبینی‌ام. کم بودم، اما بد نبودم، تو مگه وقتی نعمت دادی به ریز و درشت بنده‌هات نگاه کردی؟ تو مگه وقتی خوشبختی رو هوار کردی سرشون، نگاه به اعمالشون کردی؟ چی شد که اونی که همیشه باید صبوری کنه ما شدیم؟ چی شد اونی که همیشه غرق شد و یاری‌گری نداشت ما شدیم؟ خدایی با ما مشکلی داری؟


عنوان: بیست و یکمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۴
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام محبوب ابدی و ازلی.


ببین من نمی‌گم که تقصیر من نبوده، باشه قبول ولی فقط یه لطفی بکن این مسئله رو به شنبه موکول کن، بذار این دو تا امتحان آخری رو هم بگیرم بعد بزن بپوکونش اصلا:(((
من الان به این گوشی لعنتی احتیاج دارم، همه چیز زندگیم توی این لامصبه، برای تو که کاری نداره، اندازۀ آرزوهای دیگه هم بزرگ نیست، فقط یه کاری کن این صفحۀ لعنتی دو روز دیگه کار کنه، بعد از کار بنداز، پلیززززززززز

  • ۶ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۳
  • نسرین

هوالمحبوب

نشسته‌ام میان هیاهوی آدم‌ها، میان خواستن‌ها و به نیاز ایستادن‌ها، منتظر دست‌های اجابت. چه از دل هم بی‌خبریم. نشسته‌ام به دعا و سکوت و نیایش. هر شب و هر شب، هر جا که بساط نیازمندی بر پا باشد، دست‌ها گرفته به سوی آسمان تنها یک چیز را از تو می‌خواهم.
اینکه داشته‌هایم کم نشوند، گم نشوند. ما قانعیم به همین داشته‌های مختصر. به همین صدای نفس‌های مادر، به همین قدم زدن‌های پدر، به همین هیاهوی بچه‌ها، به صدای خنده‌های خواهرها، به دویدن‌ها و نرسیدن‌ها. دیگر از خواسته خالی‌ام. از آرزو تهی.
اما دلم روشن است به اینکه تو مادر‌ها را دوست‌تر می‌داری، به اینکه نفس حق مادر‌ها گیراتر است. به اینکه زاری کردن‌هایش را می‌بینی، به مادر‌ها که تجسم عینی تو هستند در برهوت زمین. مادرها را برایمان حفظ کن. نفس پدرها را برایمان حفظ کن. خنده‌ها را از ما نگیر، دلمان را خالی کن از کینه‌ها، حسدها، حسرت‌ها، آرزوهای محال و دور و دراز. ما قانعیم به همین حال، به همین روز، به همین لحظه. به دل‌هایمان قدرت پذیرش رنج، به روح‌مان امکان پرواز ، به جان‌مان گنجایش درد، به ما جسم و جانی تهی از خواسته بده. که نخواهیم بیشتر از تو را، که نبینیم غیر تو را، که نخواهیم از کسی غیر از تو، که نکوبیم دری غیر از در تو را.
برایم سخت است نوشتن، از استیصال این روزها، از رفتن و برگشتن از ایمان و بی‌ایمانی، از یقین و شک، از خوف و رجا، از اوج و حضیض، از درگیر شدن با دنیا، از خواستن دنیا، از خواستن آدم‌ها، از خواستن مقام و مال و عشق.
دورم نکن از راه درست، دورم نکن از خودت از آرزوهایی که بوی تو را می‌دهند، از خواسته‌هایی که یک سرشان به تو وصل است. از خطاهایی که کردیم و برگشتیم، از لذت‌هایی که بردیم و زهرمان شد، از خواستن‌هایی که پوچ بود و هوس بود و رنج‌مان داد، از تمام تلخی‌ها و تباهی‌ها و تنهایی‌ها به تو پناه می‌برم. از تمام گناهی که روحم را سخت و سیاه کرده است، از دروغ‌هایی که گفته‌ام و کامم را تلخ کرده است، از دل‌هایی که شکسته‌ام، از کفری که گفته‌ام، از دور شدن‌هایی که دست من نبود. از تمام دور شدن‌ها، از تمام بی‌راهه‌ها برگشته‌ام به تو. بی‌هیچ آرزو و حاجت و خواسته‌ای. جز اینکه مادر‌ها را، پدرها را از آرزوهایمان کم نکنی. همین. همین برای همۀ دنیا.


بازنشر از پست شب قدر پارسال+

التماس دعا رفقا+

عنوان: نوزدهمین سحر

  • ۱ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۱
  • نسرین