هوالمحبوب
سلام محبوب ابدی و ازلی.
یادت هست که گفته بودم وقتِ بیپناهی، اولین آدم را شکل پناه میبینم و به آغوشش میخزم؟ یادت هست که چه شبهایی از بیپناهی گریه کرده بودم و یادت نبود که باید بغلم کنی؟ دیشب هم نبودی و من تنهاییام را بغل کردم و گریستم، به حال خودم و تمام لحظههایی که توی تلاطم امواج به دنبال مفری گشتهام، گریستم. اشکها آرامم نمیکردند، زخمهای کهنه سرباز کرده بودند و من نمیخواستم پناهجوی غیرقانونی قلب کسی باشم. میخواستم پذیرفته شوم، میخواستم دوست داشته شوم، این خواستۀ زیادی است که بخواهم به جز تو مفر دیگری هم داشته باشم؟ وقتهایی که سرت شلوغ است، وقتهایی که حوصلهام را نداری، وقتهایی که دستم به دامنت نمیرسد، به من بگو چه کنم، وقتی از غم مچاله میشوم؟ چه کنم وقتی کسی قلبم را میشکند و میگذرد؟ چه کنم با غمی که توی دلم خانه میکند و خیال رفتن ندارد؟ چه کنم با تکه پارههای دلی که روزی باید به تو پسش بدهم؟ کاش دوست داشتن را نمیآفریدی، کاش عاشقم نمیکردی به خودت، کاش یادم میدادی صبور باشم، چگونه صبور باشم و تا کی صبور باشم....
قلبم از اندوه لبریز است، مرا همینگونه که هستم بپذیر، مرا دلشکسته، غمگین، بیپناه بپذیر و قرارم باش. توی زمین و هفت آسمان به تو قرار میگیرم، توی گوشم باز هم از همان حرفهای همیشگی بزن، از همانها که قرص فراموشیاند. از همانها که جز تو را از یادم میبرند. من تنهاییام شره کرده و نفسم را بند آورده است، من تنهاییام سخت طاقتم را بریده، تنهایی گزنده است، تلخ است. آه محبوب من، مرا امروز بیشتر از دیروز دوست بدار. خستهام و اندوهگین.
عنوان: هشتمین سحر
- ۲ نظر
- ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۳۱