گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و خدا» ثبت شده است

هوالمحبوب


سلام محبوب ابدی و ازلی.


یادت هست که گفته بودم وقتِ بی‌پناهی، اولین آدم را شکل پناه می‌بینم و به آغوشش می‌خزم؟ یادت هست که چه شب‌هایی از بی‌پناهی گریه کرده بودم و یادت نبود که باید بغلم کنی؟ دیشب هم نبودی و من تنهایی‌ام را بغل کردم و گریستم، به حال خودم و تمام لحظه‌هایی که توی تلاطم امواج به دنبال مفری گشته‌ام، گریستم. اشک‌ها آرامم نمی‌کردند، زخم‌های کهنه سرباز کرده بودند و من نمی‌خواستم پناه‌جوی غیرقانونی قلب کسی باشم. می‌خواستم پذیرفته شوم، می‌خواستم دوست داشته شوم، این خواستۀ زیادی است که بخواهم به جز تو مفر دیگری هم داشته باشم؟ وقت‌هایی که سرت شلوغ است، وقت‌هایی که حوصله‌ام را نداری، وقت‌هایی که دستم به دامنت نمی‌رسد، به من بگو چه کنم، وقتی از غم مچاله می‌شوم؟ چه کنم وقتی کسی قلبم را می‌شکند و می‌گذرد؟ چه کنم با غمی که توی دلم خانه می‌کند و خیال رفتن ندارد؟ چه کنم با تکه پاره‌های دلی که روزی باید به تو پسش بدهم؟ کاش دوست داشتن را نمی‌آفریدی، کاش عاشقم نمی‌کردی به خودت، کاش یادم می‌دادی صبور باشم، چگونه صبور باشم و تا کی صبور باشم....
قلبم از اندوه لبریز است، مرا همین‌گونه که هستم بپذیر، مرا دلشکسته، غمگین، بی‌پناه بپذیر و قرارم باش. توی زمین و هفت آسمان به تو قرار می‌گیرم، توی گوشم باز هم از همان حرف‌های همیشگی بزن، از همان‌ها که قرص فراموشی‌اند. از همان‌ها که جز تو را از یادم می‌برند. من تنهایی‌ام شره کرده و نفسم را بند آورده است، من تنهایی‌ام سخت طاقتم را بریده، تنهایی گزنده است، تلخ است. آه محبوب من، مرا امروز بیشتر از دیروز دوست بدار. خسته‌ام و اندوهگین.


عنوان: هشتمین سحر

  • ۲ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۳۱
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

قلبم امروز چند بار از ذوق ترک خورده است، چند بار بغضم شکسته و چند بار چشم‌هایم به اشک نشسته است، داشتم فراموش می‌کردم نعمت‌هایی که داده‌ای را، نعمت هوای بهاری، نعمت راه رفتن، نعمت نشستن و زل زدن به درخت‌های تازه جوانه زدۀ بلوار، نعمت معلم بودن را.
دیروز به من ثابت کردی که آدم مهمی بوده‌ام و نمی‌دانستم، پیام‌هایشان را که می‌گذارم کنار هم از شدت ذوق نمی‌دانم چه کنم. من کجا و معلمی کجا، من کجا و عظمت معلمی کجا، تو بودی که هولم دادی به این سمت، تو بودی که دستت را ستون تنم کردی، قوت پایم شدی، دل و جرات‌ام بخشیدی، تو بودی که قلبم را به نور تعلیم روشن کردی، چطور غافل بودم من؟ چطور مرا بهتر از من شناختی؟ من همان ظلوم جهولی‌ام که گفته‌ای، اما تو رحمت بی‌کرانی، تو نوری، و این نور دارد جهانم ار روشن می‌کند.
زندگی در دستان من است، روشنایی از روزن می‌تابد و قلبم را به تلاطم وا می‌دارد، تو خدایی و فهم همین جمله برای من بس است اگر بنده‌ات باشم.
تو خدایی و قادر به هر چیزی، تو خدایی و روزی دست توست، تو خدایی و مرا بیشتر از من دوست داری، عاشق‌ترم کن به زندگی، به بودن، به حیات، به نفس کشیدن، عاشق‌ترم کن تا قدر بدانم لحظه‌هایی که دارم را. عاشقت‌ترم کن تا امروز بیشتر از دیروز دوستت بدارم.

عنوان: هفتمین سحر
  • ۹ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۸
  • نسرین

هوالمحبوب

سلام محبوب ازلی و ابدی

امروز را بیشتر از دیروز با یاد تو سپری کردم، داشتم فکر می‌کردم به لطف ماه توست که دردها تسکین یافته‌اند، غم‌ها سبک‌تر شده‌اند. اصلا به قشنگی ماه توست که بیداریم و از بیداری‌مان لذت می‌بریم.

یاد توست که لبخند می‌شود و بر لب‌هایم می‌نشیند، یاد توست که گاه اشک می‌شود و از چشم‌هایم می‌چکد، یاد توست که قلبم را آکنده، یاد توست که در دقایقم جاری است، یاد توست این شعف درونی که می‌جوشد و به غلیان در می‌آید.

از تو نوشتن آرامم می‌کند، با تو حرف زدن سبکم می‌کند، نوشتن برای تو حال دلم را بهتر می‌کند.

نگاهم کن، مرا ببین، مرا بشنو، من حرف‌هایم با تو ناتمام است، مرا دوست بدار ای عاشق.


عنوان: ششمین سحر


  • ۶ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۱۱
  • نسرین

هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

داشتنت سهل و ممتنع است، شبیه شعری که عاشقش می‌شوم اما نمی‌توانم از بر کنم، شبیه دوست داشتنی که دلت را قرص می‌کند اما به زبان نمی‌آید. به قول سعدی، می‌روی و در نظری، غایبی و در تصوری، همه جا حضورت را گسترده‌ای، مرا ببخش که گاه، نیمهٔ دیوانه‌ام، عصیان می‌کند و چشم‌هایش از خشم دو دو می‌زند، مرا ببخش برای صدای بلندم، خشمم، ناصبوری‌ام. صبورم کن، مهربانم کن، تلاطم روحم را آرام کن. تو بزرگی، تو بی‌کرانی، تو لطیفی، روحم را صیقل بده، جانم را آرام کن، دلم آشوب است، از پستی‌های پی در پی، از نبودن‌ها، نشدن‌ها، نخواستن‌ها، مرا سفت و سخت بغل بگیر و از جهان و هر چه در آن است، آسوده‌ام کن.


عنوان: پنجمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

مست خوابم، چشم‌هایم به اختیارم نیستند، امروز و امشب پلک روی هم نگذاشته‌ام، قرارمان به قاعده است، می‌آیم، می‌ایستم پشت پنجره‌ات، به امید نگاهی، اما تو هنوز با من سر خشمی. سر بر نمی‌داری تا چشم‌هایم از محبت نگاهت لبریز شود. 

امروز ذکر می‌گفتم. می‌دانستم که گوش خوابانده‌ای تا بشنوی‌ام، با هر الله که می‌گفتم، لبانت به خنده می‌نشست، با هر غفاری که از دهان می‌جست، ماهِ صورتت درخشان‌تر می‌شد، همیشه همین است، قرار قهر و آشتی میان عاشق و معشوق، گفته بودی هزار بار، بل بیش از هزار، عاشق‌تری از من.

عاشق قهر نمی‌داند، عتاب نمی‌داند، تو دوست‌ترم داری، قسم به هزار اسم اعظمت، تو عاشق‌تری.

که من بنده‌ام و پشیمان، من بنده‌ام و هراسان و یله رها شده وسط این بیابان. بی‌بلد راه، بی پیغامبری، خودت دستم بگیر، خودت راه نشانم بده. 


عنوان: چهارمین سحر


  • ۳ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۶
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.


ایستاده‌ای در برابرم، در قنوت نماز، در میان سجده‌ها، در هر قامتی که می‌بندم. ذکر روز و شبم شده‌ای، خیالت رهایم نمی‌کند. این منم، همان تاریکِ تاریک. همان که ماه‌ها پشت کرده بود به بندگی‌ات. حالا آمده‌ام به تجدید دیدار. آمده‌ام کنارت دل سبک کنم.
ردی از حضورت توی لحظه‌ها مانده، روزها به شکوه سابق نیست، شعف سال‌های قبل توی رگ‌هایم نیست، رگ و پی‌ام دنبال توست اما خودم دورم از داشتنت. می‌بینمت، از دور، می‌آیی و می‌گذری. صدایت توی روزهای تبدار بهار طنین‌انداز نمی‌شود. قلبم فرو نمی‌ریزد از عظمتت. اما رهایت نمی‌کنم. آمده‌ام که بیابمت که حضورت را بپاشم به دقایقم. شرمم می‌آید دستم را به سویت بگیرم و صدایت کنم، توی نمازهای صبح و عصر ، سرم به گل‌های قالی است. آسمانت را نمی‌بینم.
کدرم، تلخم، سیاهم، تهی‌ام. دوباره بسازم. دوباره دست‌هایت را حصار تنم کنم. دوباره پرم بده، جلدت خواهم شد. روزگار نفس بریده‌ام کرده، تو نفس دوباره‌ام باش. 


عنوان: سومین سحر

  • ۷ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

روز اول گذشت، من تو را در نماز صبح یافتم، نه خشمگین بودی و نه انتقام‌جو، نگاهم کردی و نگاهت کردم، روزم توی چهار دیواری اتاق گذشت و شبم کنار سفره تو افطار شد. از خشمت می‌ترسیدم، از قهرت واهمه داشتم، نگران بودم رد کرده‌ام کنی، سرگردان و حیران رهایم کنی، بسوزانی و آتشم سرد و سلامت نشود، غرقم کنی و کشتی نجات نفرستی، به قربانگاهم ببری و قربانی‌ای جز من در کار نباشد. مهربان نبودی، اما غضب هم نکردی، آغوشت را نگشودی ولی از خودت هم نراندی، من به همین راضی‌ام. دلت را به دست خواهم آورد. همین که نمازم را شنیدی و قبول کردی، همین که رخصت روزه یافتم، همین که هنوز قلبم برایت می‌تپد، یعنی تو خواهان منی. من با قلبم صدایت خواهم کرد، با چشم‌های گریانم به جستجویت برخواهم خواست، خودت را به من نشان بده ای یار.


عنوان:دومین سحر

  • ۳ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۹
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی‌ام سلام.

باز هم دلی پر برایت سوغات آورده‌ام، از خشم‌های فرو‌خورده، از بغض‌های کال، از زخم‌های به چرک نشسته، از بال‌هایی که پرش دادم و شکسته‌بال باز گشتند.

دل پر چین و چروکم را یدک‌کش کرده‌ام تا ماه تو. آمده‌ام زخمی و خسته و افسار گسسته، دیگر آن من سابق نیستم که دلم پر می‌زد برای حرف زدن با تو، روحم را به گرو گذاشته‌ام برای مشتی آرزو. 

مرا ببخش و از من بگذر.

مرا ببخش و به من رحم کن.

دلم طاقت بیش از این رنجیدن را ندارد.

مرا دوباره دوست بدار.

مرا دوباره در آغوش بگیر.

دلم برای خلوت کردن با تو تنگ است.

یک سینه حرف، یک دریا اشک، یک بغل دلتنگی، آورده‌ام هوار کنم روی سرت.

مرا دوباره بپذیر.


عنوان: اولین سحر

  • ۹ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۲۸
  • نسرین