گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و خدا» ثبت شده است

هوالمحبوب

محبوب ابدی و ازلی سلام.


فکر می‌کنم امروز برای اولین بار در تمام عمرم اول برای خودم دعا کردم، سر افطار، بی‌آنکه یاد کس دیگری توی سرم وول بخورد، برای خود خودم دعا کردم، بی‌رودروایسی، بی‌خجالت، همان چیزی را خواستم که سال‌ها صدایش را هم در نمی‌آوردم، تو که خودت خدایی و بی‌شک دانا به غیب و اسرار ما. اما برای خودم می‌نویسم که یادم بماند که چقدر سال‌های عمرم را سر خواستن و به زبان نیاوردن هدر داده‌ام. 
امشب با تمام وجودم از تو یک چیز خواستم، یک نور کوچکی توی قلبم روشن شد و یقین دارم که امسال به خواسته‌ام می‌رسم. می‌دانم که حرف زدن را دوست داری، معامله کردن را هم، من اما همیشه گردن کج کرده بودم و گذشته بودم، فکر می‌کردم خب خودش می‌داند چی توی دلم هست، خب خودش مگر خدا نیست؟ چه نیاز به گفتن؟ بعدها مادربزرگ گفت، خدا دوست دارد صدای بنده‌هایش را بشنود، بلند و رسا صدا کردن‌شان را، یاری طلبیدن‌شان را، حالا من توی این وقت و ساعت، خواسته‌ام را بلند و رسا توی گوشت هجی می‌کنم. تو هم خیلی زود و بدون فوت وقت قبولش کن. من دعا اولی هستم، من همانی‌ام که نمازهایش تک و توک قضا می‌شود، همانی که دم افطار بی‌اعصاب می‌شود، همانی که گاهی دروغ می‌گوید، گاهی صدایش را بالا می‌برد، همانی که نظم و نظام درستی ندارد، کمی شلخته است و کمی بی‌حوصله و بسیار عجول. زود می‌رنجم، قلبم کف دستم است، زود دل می‌بندم به آدم‌ها، به اتفاق‌ها، اشیا، دنیا را دوست دارم، زندگی را دوست دارم، حتی اگر شوق زندگی گاهی توی دلم ته‌نشین شود، من آدم کاملی نیستم، گاهی بی‌حوصله‌ام، زود جوش می‌آورم، تحمل کردنم سخت می‌شود، اما خوب بلدم رفاقت کنم، برای شادی آدم‌ها وقت می‌گذارم، آدم‌ها جزو مهمی از زندگی‌ام هستند، هر چند گاهی رمقی برای شادی نیست، هر چند گاهی فقط به فرار فکر می‌کنم، اما خودت که می‌دانی، بهانه نیست، من توی فرودهای بسیاری بوده‌ام، سقوط زیاد داشته‌ام و زندگی‌ام پر از نشیب بوده، خودت که حی و حاضری و رنج‌های هر روزه‌ام را می‌بینی، اما من برای خودم توی همین برهوت محبت و عاطفه زندگی ساخته‌ام، زورم همینقدر بوده و تمامش را خرج کرده‌ام.
مدیون هیچ کسی جز خودم نیستم، من خودم را به سختی به این نقطه رسانده‌ام، به اینجایی که با خیال آسوده بنشینم و برای تو بنویسم، برای من، برای بنده‌ای که از آن بالا به قد ذره‌ای ناچیز است، برای یک عدد نسرین کوچک، با بال‌های زخمی و پاهایی خسته، چه در چنته داری؟ برآوردن دعاهایم را بلدی؟ من زندگی از سرم گذشته، دنیا و مافیها را به اهلش واگذاشته‌ام، اما حالا که زنده‌ام و ناچار از زندگی، به بهانه و دلیل نیازمندم. یا همین امشب بمیرانم و یا همین امشب صدایم را بشنو. 


عنوان: هجدهمین سحر

  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

دیروز را توی رویاها غرق شدم تا کمی از خستگی‌هایم کم شود. رویاهای شیرینی که هیچ گاه قرار نیست در واقعیت تحقق یابند. می‌دانی، دیروز خسته بودم، کوه کنده بودم و دم غروب در حال تجزیه شدن بودم، اما حال دلم خوب بود، حال دلم مدت‌هاست با تو خوب است، این خستگی، مهمان همین چند روز است، به ما فرصت نفس کشیدن نمی‌دهند، از در و دیوار کار ریخته‌اند سرمان و به ما می‌گویند انجامش دهید و صدایتان در نیاید. اما همین هم نعمت است، آدمیزاد کار نکند می‌پوسد، کار که باشد، به خیلی چیزها فکر نمی‌کنی و سرت گرم می‌شود و ناخودآگاه حس می‌کنی چقدر خوشبختی، حتی اگر واقعا خوشبخت نباشی.
گاه پیش خودم می‌گویم، نکند کم گذاشته باشم، نکند آن طور که باید برایشان تلاش نکردم، نکند می‌توانستم بهتر باشم و نخواستم؟ این نکند‌ها، عذاب این روزهایم شده است. بعد می‌گویم مگر من هر روز و هر شب به شش قسمت مساوی تقسیم نشده‌ام از حجم کار و فشار روحی؟ مگر می‌شود کم گذاشته باشم وقتی همیشه بوده‌ام و همیشه جنگیده‌ام؟
می‌دانی، غریب افتاده‌ام این گوشه از عالم. میان تمام شلوغی‌ها و بدو بدو‌ها، من تک و تنها و غریبم. بی‌هیچ آدمی که از حال دلم خبردار باشد، دلم آخرین سنگرم شده است و دیوار دفاعی‌ام را محکم‌تر از همیشه ساخته‌ام، هیچ کس نمی‌تواند به دلم نفوذ کند، حال دلم را بپرسد، همه می‌آیند، از دور دستی تکان می‌دهند، سلام می‌کنند و می‌روند. روزهاست که ننشسته‌ام پای صحبت دلم، پای رنج‌هایش، تنهایی‌هایش، غصه‌های کوچک و بزرگش، دلم دارد قد می‌کشد و من شبیه آن مادری هستم که از بلوغ فرزندش غافل بوده و یکهو چشم باز می‌کند و می‌بیند، پشت لبش سبز شده، استخوان ترکانده و سری توی سرها درآورده. دلم را رها کرده‌ام و گوشه‌ای بسط نشسته‌ام و حال جنگیدن ندارم، حال شخم زدن خاطرات ریز و درشت را ندارم، حال شمردن زخم‌ها را ندارم.
ترجیح می‌دهم لبخند بزنم و بگذرم، بی‌آنکه تلاش کنم بفهممش. محبوبم، حال دلم خوب است، غمت مباد. غصه‌ها مهمانان چند روزه‌اند، بالاخره ته همۀ این ماجراها، من می‌مانم و تو و دلی که به اندازۀ تمام محبت‌مان جا دارد. 
محبوب من، امیدم را به زندگی افزونی بده، رویاهایم را جاودان کن، این روزها بیش از هر چیزی به رویابافی نیازمندم، به اینکه توی آن رویای زیبا، همه چیز دلخواه من باشد، امیدوارم کن به اینکه زندگی به رنج‌هایی که هر روز می‌کشیم، می‌ارزد. مرا به خودت، به بزرگی‌ات، به کریمی‌ات، به رحمانیتت، به رئوفی‌ات، به به سمیع و بصیر بودنت همچنان امیدوار نگه دار. 


عنوان: هفدهمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۶
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام محبوب ابدی و ازلی

از اینکه هر روز مجبوری حرف‌های میلیاردها بندۀ خودت را گوش دهی، خسته نمی‌شوی؟ از اینکه عدۀ زیادی از آنها حرف‌هایت را نمی‌فهمند، به ستوه نمی‌آیی؟ از کج‌فهمی‌ها، از  کج رفتن‌ها، از تعبیر اشتباه حرف‌هایت عصبانی نمی‌شوی؟ تو چگونه اینهمه صبوری؟ اینهمه بخشنده‌ای؟ اینهمه بی‌حد و حصر مهربانی؟
من بارها و بارها در طول روز به مرز انفجار می‌رسم، بارها و بارها توی دلم فحش‌های بد می‌دهم، بارها خواسته‌ام از دست تک‌تک‌شان خلاص شوم ولی ته قلبم، حسی غلیان می‌یابد و مرا به ادامۀ راه تشویق می‌کند، از مهربانی‌هایشان، از سپاس‍گزاری‌هایشان، از دوست‌داشتن‌هایشان، نمی‌توانم خوشحال نشوم.
ته قلب تو هم گمانم چنین حس خوشایندی هست، حسی که از دیدن بنده‌های خوبت جوانه می‌زند و سبز می‌شود.
 راستش را بخواهی، من هم خدای کوچکی هستم در ابعاد نانو، در چند کلاس بیست و چند نفره. اما به جای بنده‌های مطیع و فرمانبر، بچه‌هایی دارم که جنس خودم‌اند.
 مثل تو که ما را پاره‌های تنت خطاب می‌کنی، مثل تو که عاشق مایی، من هم عاشق آنهایم، اما من هم برایشان کیفر و عذاب تعیین می‌کنم، همان طور که از بهشت و جوی شیر و عسلش حرف می‌زنم برایشان. گاهی این وسط اجنه‌ای از جنس آتش، میان‌شان حلول می‌کند و آنها را از صراط مستقیم، منحرف می‌کند، باید خدای عادل و درستکار و صادقی باشم تا بتوانم دست تک‌تک‌شان را بگیرم و به راه درست بازگردانم‌شان!
محبوب من، خستگی‌هایم را درمان باش، تنهایی‌هایم را مرهم باش، من بی‌چارۀ عالمم، چاره باش، غمگینم، تسکین باش، تسلیمم، رضای من باش. از زاری کردن به ستوه آمده‌ام، از حرف زدن خسته‌ام، تو آن اتفاق بزرگی باش که سال‌هاست چشم به راهش هستم، مرا برهان از این دقیقه‌های کسالت بار، از دقیقه‌های ملال‌آور.

عنوان: شانزدهمین سحر
  • ۶ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۹
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.


امروز دانستم که زندگی آنقدر کوتاه است که نباید بخشی از آن را به بحث فرساینده و بی‌ثمر با آدم‌های غیر مهم تلف کرد. نباید روح و جسم را درگیر کینه کرد، کینه قلب را سخت و سیاه می‌کند، کینه بار دل می‌شود، بند پای می‌شود و خوشی‌ها را تلخ می‌کند. امروز را، روز رهایی از دست کینه‌ها نام می‌گذارم. از بدترین آدم‌ها، از بدترین ضربه‌ها، از مهلک‌ترین و سمی‌ترین رابطه‌ها شروع می‌کنم، اسمشان را از لیست سیاه قلبم پاک می‌کنم و به دست فراموشی می‌سپارم، تا نه خاطرۀشان آزارم دهد و نه حضور بی‌جایشان، جا را برای ساکنان قلبم تنگ‌تر کند. 
محبوب من، هیچ گاه مرا از لیست دوست‌دارانت خط نزن، حتی اگر روزی فراموشکارانه، یادم برود صحبت دیرین با تو را، حتی اگر روزی خوشی‌های دنیا، مرا آنچنان در خود غرق کند که برایت نامه ننویسم، درد و دل نکنم و تو را محبوب من صدا نزنم. 
محبوب من، قلبم را به اندازۀ آسمان‌ها و زمین وسعت بده، قلبم را جایگاه خوبی‌ها کن، قلبم را با مهر زمینیان و آسمانیان آکنده کن، دلم را تاب صبوری بده، دلم را بزرگ کن، تا نشکند، نگیرد، کم نیاورد.
محبوب من، دوست داشتن واقعی را به من بیاموز، یادم بده چطور دوست بدارم بی‌هیچ انتظاری، چطور دوست بدارم بی‌هیچ منتی، چطور دوست بدارم، بی‌هیچ شک و تردیدی.
محبوب من، روحم را آمادۀ پذیرش کن، جسمم را تاب‌آوری بیاموز، به من یاد بده که زاری نکنم، به من یاد بده که صبور باشم، به من یاد بده که نشکنم که تلخ نشوم.
به من عشق را بیاموز، چگونه عاشق بودن و چطور عاشقی کردن را، نشانم بده چطور می‌توان توامان عاشق بود و معشوق ماند، چطور می‌شود دوست داشت و در این دوست داشتن غرق نشد؟ چطور می‌شود، کسی را خواست ولی در این خواسته ذلیل نشد؟ چطور می‌شود مهربان بود و مهربان ماند؟
من تشنۀ دانستنم، من شیفتۀ توام، به من بیاموز چگونه، امروز بیشتر از دیروز دوستت بدارم؟ 



عنوان: پانزدهمین سحر

  • ۱ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۰۳
  • نسرین
هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

قلبم از محبت به تو سرشار است، قلبم از حس سپاسگزاری آکنده است، بنده‌هایت حالم را خوب می‌کنند، حرف‌هایشان، رفتارهایشان، حس تعلق داشتن به دنیایی که گاهی کدر و تلخ می‌شود، حالا تمام وجودم را پر کرده. دوست داشتن حس غریبیست محبوب من، دوست که می‌داری، خون با شدت بیشتری در رگ‌هایت جریان می‌یابد، بی‌خودی و بی‌دلیل می‌خندی، قلبت تندتر می‌کوبد، حس می‌کنی شبیه ملوان زبل که مدام اسفناج می‌خورد و قوی‌تر می‌شد، تو از قدرت عشق سرشاری، می‌توانی کوهی را جا به جا کنی و از نفس نیوفتی. دوست داشتن زیباترین حسی است که آفریده‌ای. 
دوست داشتن، قدرتمندت می‌کند، همانقدر که می‌تواند باعث ضعفت شود. دوست داشتن، امیدوارت می‌کند، همانقدر که می‌تواند مایوست کند، دوست داشتن، پر و بالت می‌دهد، همانقدر که می‌تواند موجب سقوطت شود، دوست داشتن شاعرت می‌کند، مجنونت می‌کند و تمام دوست داشتن‌ها با توست که معنا می‌یابد. دلم می‌خواهد بغلت کنم، شگفتا که توی آغوشم جا نمی‌شوی، شگفتا که بیش از تصور من بزرگی، شگفتا که نادیدنی هستی و دور و غیر قابل تجسم. ولی هر بار که غمگینم، به تو پناه می‌آورم و پناهم می‌شوی، هر بار شکسته‌ام، مرهمی، هر بار که شادم، موجب آنی، هر بار که ناامیدم، نور امیدی، هر بار که خسته‌ام، آسایشی، هر بار که زخمی‌ام، دوایی، تو چیستی و کیستی که من اینگونه بی‌تاب توام؟ دیوانه‌ام نپندار، من دوستت دارم، امروز بیش از دیروز، فردا بیش از امروز.
قرارم باش، امیدم باش، نورم باش، زندگی بی‌تو چه پوچ و خالی است، زندگی بی‌تو چقدر تهی است.


عنوان: چهاردهمین سحر
  • ۴ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۱۷
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

امروز مرا ببخش، بیشتر از دیروز و هر روز دیگری، برای تند‌زبانی‌هایم، برای دل شکستن‌هایم، برای بی‌پروایی‌هایم، برای دروغ‌هایی که گفته‌ام، برای تمام منم‌منم کردن‌هایم، برای تمام لحظاتی که ناخواسته دلی را رنجاندم، برای تمام نه‌های ریز و درشتی که گفته‌ام. مرا ببخش و بیامرز.
امروز بیشتر از هر روزی به بخششت محتاجم. حتی تمام کسانی را که مرا رنجانده‌اند را نیز ببخش، حتی تمام کسانی را که آزارم داده‌اند را، تمام بدخواهانم را، تمام کسانی که دوست‌شان داشتم، ولی دوستم نداشتند.
امروز را روز آرزومندی نام می‌نهم، بیا و امروز از هر کدام از بنده‌هایت یک آرزوی کوچک را برآورده کن، می‌دانی، شبیه آدم‌های قدرتمندی که تا هواداران‌شان از یک عددی بالاتر می‌رود و شروع می‌کنند به بذل و بخشش، حالا که هوادار تو از همۀ جهان بیشتر است، حالا که پیج تو پرطرفدارترین پیج جهان هستی است، حالا که تعداد لایک و کامنت تو بیشتر از همه است، بیا و در یک اقدام ناگهانی، امروز را روز برآورده شدن آرزوها نام بگذار.
ما آرزومندان بی‌چیزی هستیم که چشم به دست کرم تو دوخته‌ایم، شبیه پر کاهی با هر باد هوا و هوسی به این سو و آن سو می‌رویم، ما اشک‌مان دم مشک‌مان است، ما دل‌مان همیشۀ خدا کف دست‌مان است، ما که یک بار دل دادیم و یک عمر پا‌سوزش شدیم، بیا و به خاطر دل ما هم که شده، امروز خدای بهتری باش، بهتر از دیروز خودت، بهتر از هر روز خودت.
یادم هست جایی خوانده بودم، جایی که بخشش هست، دشمنی و کینه نیست، دنیای تیره و تار امروزت، به یک عفو عمومی نیاز دارد، ما را ببخش و بیامرز.



عنوان: سیزدهمین سحر

  • ۳ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۵۸
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

دیروز داشتیم از عشق حرف می‌زدیم، از اینکه اگر نباشد چقدر زندگی پوچ و تهی خواهد بود. امروز به چیز دیگری فکر کردم، به اینکه اوجان هم که باشد، عشق هم که بپاشد به زندگی من، اگر من همین نسرینِ عنق و بی‌اعصاب بازگشته از جنگ‌های درونی باشم، بازهم زندگی به کام هر دوتایمان تلخ خواهد شد، مرا قبل از عشق صبور کن، به من صبری اندازه ایوب بده تا بتوانم این میزان فشار روحی را تاب بیاورم، به من فرصتی بده تا برگردم به همان نسخۀ نسرین شاد و شنگول سابق، به من فرصتی بده تا خودم را پیدا کنم، من سال‌هاست خودم را گم کرده‌ام. من هیچ وقت اینقدر کدر و تلخ نبودم. من تحملم کم شده، من ناتوان‌تر از ده سال قبلم، زندگی به همان سختی گذشته است، رنج‌ها همان‌هایی هستند که بودند، اما من دیگر آن من شاد قبل نیست. دیگر روحم به وسعت قبل نیست، حوصله قهر و آشتی هیچ کس را ندارم، حوصله شکافتن و نفوذ کردن به لایه‌های درونی هیچ احدالناسی را ندارم، فرصتی برایم بساز که برای عاشق شدن، نیازی به این همه مقدمه‌چینی نباشد، من ترس‌هایم، رنج‌هایم، کاستی‌هایم را پذیرفته‌ام. پس کسی را به سراغ من بفرست که قبولم کند. 
سخت محتاج صبرم، صبری که آرامم کند، که آتش درونم را سرد کند، صبری که به من قدرت پذیرش بدهد، صبری که چشم‌هایم را به روی همه چیز ببندد، صبری که نگاهم را وسعت دهد و مرا از قعر این تاریکی بیرون کشد.
من طاقتم کم است، ضعیفم، ناتوان و رنجورم، مرا دوست داشتن بیاموز، مرا دوست بدار، هر روز بیشتر از دیروز، بگذار باور کنم که عشق رویا نیست، بگذار باور کنم که بالاخره از پس تمام این تلخی‌ها، روزی دنیا به روی مان خواهد خندید.
من از بزرگ شدن هم می‌ترسم، از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی پیر شدن، از پیر شدن و زندگی تباه شده، از پیر شدن و آرزوهای به باد رفته، مرا قبل از تمام شدن، کامروا کن. مرا دلشاد و حاجت روا بمیران. که آن دنیا یک دل سیر بغلت کنم و ببوسمت.


عنوان: دوازدهمین سحر

  • نسرین

هوالمحبوب

سلام محبوب ازلی و ابدی.

یادت هست مدت‌ها خواسته‌ام از از تو، معجزه زمان بود؟ اینکه زمان را برگردانی به فلان روز و فلان ساعت تا من یک بار دیگر مقابلش بایستم و این بار بدون اشتباه؟ حالا سال‌ها از آن وقت و تاریخ گذشته و آدم‌ها به ابدیت پیوسته‌اند، ذهن و قلبم تهی شده و به این فکر می‌کنم که آیا سال‌ها بعد، این روزهای شوم نیز فراموشم خواهند شد؟ آیا روزی خواهد رسید که به دلتنگی‌های اکنون بخندیم؟ که قلب‌مان از عشق سرشار شود و جای خالی کسی تیر نکشد؟
می‌شود یک بار هم ما دست‌مان به چیدن میوه ممنوعه دراز شود؟ یک بار هم دنیا به کام ما بچرخد و آخر قصه آنکه به خانه رسید ما باشیم؟ می‌شود دیگر هرس نشویم؟ که خالی نشویم؟ که سقوط نکنیم؟ 
زندگی بی‌عشق، خالی است، کم است، پوچ است، زندگی بی‌عشق به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. چقدر سخت است زندگی و خواستن و خیال بافتن وقتی تو مقابلم ایستاده‌ای. شاید با خودت می‌گویی، بنده جان، سقف خواسته‌هایت خیلی حقیر است، شاید بگویی چیز بیشتری بخواه. شاید بخندی و این بار هم فراموش کنی. اما توی این برهوت دنیا، چیز بیشتری به کارم نمی‌آید. دوست داشتن گره از کارم می‌گشاید. خواستن و تا ابد خواستن، عاشق بودن و تا ابد عاشق ماندن برای من بس است.


عنوان: یازدهمین سحر

  • ۵ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۳۸
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام محبوب ابدی و ازلی.

امروز آرام‌تر از دیروزم، کمی صبورتر، کمی خوددار‌تر، انگار غم‌ها ته‌نشین شده‌اند، لبخند می‌زنم و یاد گرفته‌ام شادی را پیدا کنم، حتی اگر شده در ابعاد خیلی کوچک. داشتن آدم‌هایی که حالت را خوب می‌کنند غنیمت بزرگی است، من حالم با آدم‌ها خوب است، تا زمانی که توی غار تنهایی‌هایم نخزم، حالم خوب است، تنها که می‌شوم، وحشت تنهایی، مرا به تمام غریبی‌های عالم، مبتلا می‌کند. می‌دانی، تو خودت همیشه تنها بوده‌ای، توی هفت آسمان و هفت زمین، توی کهکشان‌ها و منظومه‌های بزرگ و کوچک، تنها بوده‌ای و هیچ وقت کسی نبوده که بنشیند با تو یک پیاله چای بنوشد، پس غم تنهایی آدم‌هایت را خوب می‌فهمی. خوب می‌فهمی درد نخواستن و نشدن و دلتنگی را. می‌دانم که قلبت را به درد می‌آوردم، اما باید بنویسم تا کمی از این اندوه بی‌پایان کاسته شود. من دلتنگم و این چیزی نیست که بتوانم پنهانش کنم. دلتنگی با آدم زاده می‌شود، با اون رشد می‌کند و با او به خاک می‌رود. این روزهای دل‌انگیز بهاری، من توی چهار دیواری خانه، آرام نمی‌گیرم. برایم بال پروازی بفرست، از آنهایی که لبخندت را امتداد می‌دهند، آغوشت را گرم می‌کنند، پاهایت را از زنجیر اسارت می‌رهانند، برایم دریچه‌ای باز کن تا توی آسمانت شناور شوم.


عنوان: دهمین سحر

  • ۵ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۵۰
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

شروع که کردم به نوشتن، حالم خوب بود، فکر می‌کردم برای ادامه دادن این نوشته‌ها حرف کم می‌آوردم. اما هیچ حال خوبی مستمر نیست، مدام تغییر می‌کند، مگر می‌شود شب باشد و تنهایی هجوم نیاورد؟ گلویم می‌سوزد، چشم‌هایم کم‌سو شده‌اند و قلبم مچاله است. دیشب نشسته بودم به مرور همه بدبختی‌های بزرگ و کوچکم و داشتم اشک کم می‌آوردم برای هضم تمام‌شان. تو باش، سایه افکنده، هوادار، مهربان. تو باش تا بگویم از پس تمام دلتنگی‌های جهان بر می‌آیم. تو باشم تا بخندم و بگذرم.
سیلی خورده و پاسوخته و سر به زیر، بیم‌ناک آینده و نگران حال و مایوس از گذشته، چراغ راهم باش، نور باش تا زندگی رنگ بگیرد، بگذرانم از این کویر وحشت، بگذرانم از این زندگی کدر و هولناک. دیگر دلم به هوای لای‌لای من گوش نمی‌سپارد، دیگر نمی‌توانم خوابش کنم، دیگر از پس هیچ چیز بر نمی‌آیم.
اگر طاقتش را داشتم کارم صبح تا شب، گریه کردن بود، اندوه من پایانی ندارد، من به تنگ آمده‌ام از همه چیز و همه کس. یارای فریاد هم نیست، یارای جنگیدن هم نیست، یارای صبر هم. چیزی بگو، کلامی، حرفی سخنی، که آتشم را سرد کند، گلستان نخواستم، فقط سرد شوم و دمی آرام بگیرم، من از این هول و هراسی که به جانم رخنه کرده می‌ترسم، از اینکه ببازم و سر افکنده و خموده به تماشای زندگی بنشینم می‌ترسم. تحملم به ته رسیده، زیبایی‌هایت رنگ باخته و من تنها دردهایت را می‌چشم. سخت فریبم داده این زندگی، هیچ چیز دلم را به زندگی گره نمی‌زند. دلم دوست داشتن می‌خواهد، دلم محبتی که تمام نشود می‌خواهد. برای آدم‌های خوبت دلتنگم. برای تمام آنهایی که روزگاری مهرشان به دلم بود. خدایا کی تمام می‌شویم؟



عنوان: نهمین سحر

  • ۸ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۱۲
  • نسرین