اون بشیمینجی اوباشدان
هوالمحبوب
محبوب ازلی و ابدی سلام.
امروز دانستم که زندگی آنقدر کوتاه است که نباید بخشی از آن را به بحث فرساینده و بیثمر با آدمهای غیر مهم تلف کرد. نباید روح و جسم را درگیر کینه کرد، کینه قلب را سخت و سیاه میکند، کینه بار دل میشود، بند پای میشود و خوشیها را تلخ میکند. امروز را، روز رهایی از دست کینهها نام میگذارم. از بدترین آدمها، از بدترین ضربهها، از مهلکترین و سمیترین رابطهها شروع میکنم، اسمشان را از لیست سیاه قلبم پاک میکنم و به دست فراموشی میسپارم، تا نه خاطرۀشان آزارم دهد و نه حضور بیجایشان، جا را برای ساکنان قلبم تنگتر کند.
محبوب من، هیچ گاه مرا از لیست دوستدارانت خط نزن، حتی اگر روزی فراموشکارانه، یادم برود صحبت دیرین با تو را، حتی اگر روزی خوشیهای دنیا، مرا آنچنان در خود غرق کند که برایت نامه ننویسم، درد و دل نکنم و تو را محبوب من صدا نزنم.
محبوب من، قلبم را به اندازۀ آسمانها و زمین وسعت بده، قلبم را جایگاه خوبیها کن، قلبم را با مهر زمینیان و آسمانیان آکنده کن، دلم را تاب صبوری بده، دلم را بزرگ کن، تا نشکند، نگیرد، کم نیاورد.
محبوب من، دوست داشتن واقعی را به من بیاموز، یادم بده چطور دوست بدارم بیهیچ انتظاری، چطور دوست بدارم بیهیچ منتی، چطور دوست بدارم، بیهیچ شک و تردیدی.
محبوب من، روحم را آمادۀ پذیرش کن، جسمم را تابآوری بیاموز، به من یاد بده که زاری نکنم، به من یاد بده که صبور باشم، به من یاد بده که نشکنم که تلخ نشوم.
به من عشق را بیاموز، چگونه عاشق بودن و چطور عاشقی کردن را، نشانم بده چطور میتوان توامان عاشق بود و معشوق ماند، چطور میشود دوست داشت و در این دوست داشتن غرق نشد؟ چطور میشود، کسی را خواست ولی در این خواسته ذلیل نشد؟ چطور میشود مهربان بود و مهربان ماند؟
من تشنۀ دانستنم، من شیفتۀ توام، به من بیاموز چگونه، امروز بیشتر از دیروز دوستت بدارم؟
عنوان: پانزدهمین سحر
غم بی حد و درد بی شمار و من فرد
یا رب چه کنم که صبر نتوانم کرد
یا درد باندازه درمان بفرست
یا حوصله ای بده باندازه درد