دوقوزومینجی اوباشدان
هوالمحبوب
محبوب ازلی و ابدی سلام.
شروع که کردم به نوشتن، حالم خوب بود، فکر میکردم برای ادامه دادن این نوشتهها حرف کم میآوردم. اما هیچ حال خوبی مستمر نیست، مدام تغییر میکند، مگر میشود شب باشد و تنهایی هجوم نیاورد؟ گلویم میسوزد، چشمهایم کمسو شدهاند و قلبم مچاله است. دیشب نشسته بودم به مرور همه بدبختیهای بزرگ و کوچکم و داشتم اشک کم میآوردم برای هضم تمامشان. تو باش، سایه افکنده، هوادار، مهربان. تو باش تا بگویم از پس تمام دلتنگیهای جهان بر میآیم. تو باشم تا بخندم و بگذرم.
سیلی خورده و پاسوخته و سر به زیر، بیمناک آینده و نگران حال و مایوس از گذشته، چراغ راهم باش، نور باش تا زندگی رنگ بگیرد، بگذرانم از این کویر وحشت، بگذرانم از این زندگی کدر و هولناک. دیگر دلم به هوای لایلای من گوش نمیسپارد، دیگر نمیتوانم خوابش کنم، دیگر از پس هیچ چیز بر نمیآیم.
اگر طاقتش را داشتم کارم صبح تا شب، گریه کردن بود، اندوه من پایانی ندارد، من به تنگ آمدهام از همه چیز و همه کس. یارای فریاد هم نیست، یارای جنگیدن هم نیست، یارای صبر هم. چیزی بگو، کلامی، حرفی سخنی، که آتشم را سرد کند، گلستان نخواستم، فقط سرد شوم و دمی آرام بگیرم، من از این هول و هراسی که به جانم رخنه کرده میترسم، از اینکه ببازم و سر افکنده و خموده به تماشای زندگی بنشینم میترسم. تحملم به ته رسیده، زیباییهایت رنگ باخته و من تنها دردهایت را میچشم. سخت فریبم داده این زندگی، هیچ چیز دلم را به زندگی گره نمیزند. دلم دوست داشتن میخواهد، دلم محبتی که تمام نشود میخواهد. برای آدمهای خوبت دلتنگم. برای تمام آنهایی که روزگاری مهرشان به دلم بود. خدایا کی تمام میشویم؟
عنوان: نهمین سحر
یک رفیقی داشتم دعاش سر سفره این بود که خدایا ما رو بکش و بیامرز.
برای روزای سخت زندگی دعای خوبیه. بلکه تمام بشیم و خلاص و این خستگی از تنمون بیرون بیاد.