اون سگیزیمینجی اوباشدان
هوالمحبوب
محبوب ابدی و ازلی سلام.
فکر میکنم امروز برای اولین بار در تمام عمرم اول برای خودم دعا کردم، سر افطار، بیآنکه یاد کس دیگری توی سرم وول بخورد، برای خود خودم دعا کردم، بیرودروایسی، بیخجالت، همان چیزی را خواستم که سالها صدایش را هم در نمیآوردم، تو که خودت خدایی و بیشک دانا به غیب و اسرار ما. اما برای خودم مینویسم که یادم بماند که چقدر سالهای عمرم را سر خواستن و به زبان نیاوردن هدر دادهام.
امشب با تمام وجودم از تو یک چیز خواستم، یک نور کوچکی توی قلبم روشن شد و یقین دارم که امسال به خواستهام میرسم. میدانم که حرف زدن را دوست داری، معامله کردن را هم، من اما همیشه گردن کج کرده بودم و گذشته بودم، فکر میکردم خب خودش میداند چی توی دلم هست، خب خودش مگر خدا نیست؟ چه نیاز به گفتن؟ بعدها مادربزرگ گفت، خدا دوست دارد صدای بندههایش را بشنود، بلند و رسا صدا کردنشان را، یاری طلبیدنشان را، حالا من توی این وقت و ساعت، خواستهام را بلند و رسا توی گوشت هجی میکنم. تو هم خیلی زود و بدون فوت وقت قبولش کن. من دعا اولی هستم، من همانیام که نمازهایش تک و توک قضا میشود، همانی که دم افطار بیاعصاب میشود، همانی که گاهی دروغ میگوید، گاهی صدایش را بالا میبرد، همانی که نظم و نظام درستی ندارد، کمی شلخته است و کمی بیحوصله و بسیار عجول. زود میرنجم، قلبم کف دستم است، زود دل میبندم به آدمها، به اتفاقها، اشیا، دنیا را دوست دارم، زندگی را دوست دارم، حتی اگر شوق زندگی گاهی توی دلم تهنشین شود، من آدم کاملی نیستم، گاهی بیحوصلهام، زود جوش میآورم، تحمل کردنم سخت میشود، اما خوب بلدم رفاقت کنم، برای شادی آدمها وقت میگذارم، آدمها جزو مهمی از زندگیام هستند، هر چند گاهی رمقی برای شادی نیست، هر چند گاهی فقط به فرار فکر میکنم، اما خودت که میدانی، بهانه نیست، من توی فرودهای بسیاری بودهام، سقوط زیاد داشتهام و زندگیام پر از نشیب بوده، خودت که حی و حاضری و رنجهای هر روزهام را میبینی، اما من برای خودم توی همین برهوت محبت و عاطفه زندگی ساختهام، زورم همینقدر بوده و تمامش را خرج کردهام.
مدیون هیچ کسی جز خودم نیستم، من خودم را به سختی به این نقطه رساندهام، به اینجایی که با خیال آسوده بنشینم و برای تو بنویسم، برای من، برای بندهای که از آن بالا به قد ذرهای ناچیز است، برای یک عدد نسرین کوچک، با بالهای زخمی و پاهایی خسته، چه در چنته داری؟ برآوردن دعاهایم را بلدی؟ من زندگی از سرم گذشته، دنیا و مافیها را به اهلش واگذاشتهام، اما حالا که زندهام و ناچار از زندگی، به بهانه و دلیل نیازمندم. یا همین امشب بمیرانم و یا همین امشب صدایم را بشنو.
عنوان: هجدهمین سحر
خدا که خودش میدونه اما به زبون آوردن دعا هم آدم رو سبک میکنه:-)