گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

اون یتی‌مین‌جی اوباشدان

دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۰۶ ق.ظ

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

دیروز را توی رویاها غرق شدم تا کمی از خستگی‌هایم کم شود. رویاهای شیرینی که هیچ گاه قرار نیست در واقعیت تحقق یابند. می‌دانی، دیروز خسته بودم، کوه کنده بودم و دم غروب در حال تجزیه شدن بودم، اما حال دلم خوب بود، حال دلم مدت‌هاست با تو خوب است، این خستگی، مهمان همین چند روز است، به ما فرصت نفس کشیدن نمی‌دهند، از در و دیوار کار ریخته‌اند سرمان و به ما می‌گویند انجامش دهید و صدایتان در نیاید. اما همین هم نعمت است، آدمیزاد کار نکند می‌پوسد، کار که باشد، به خیلی چیزها فکر نمی‌کنی و سرت گرم می‌شود و ناخودآگاه حس می‌کنی چقدر خوشبختی، حتی اگر واقعا خوشبخت نباشی.
گاه پیش خودم می‌گویم، نکند کم گذاشته باشم، نکند آن طور که باید برایشان تلاش نکردم، نکند می‌توانستم بهتر باشم و نخواستم؟ این نکند‌ها، عذاب این روزهایم شده است. بعد می‌گویم مگر من هر روز و هر شب به شش قسمت مساوی تقسیم نشده‌ام از حجم کار و فشار روحی؟ مگر می‌شود کم گذاشته باشم وقتی همیشه بوده‌ام و همیشه جنگیده‌ام؟
می‌دانی، غریب افتاده‌ام این گوشه از عالم. میان تمام شلوغی‌ها و بدو بدو‌ها، من تک و تنها و غریبم. بی‌هیچ آدمی که از حال دلم خبردار باشد، دلم آخرین سنگرم شده است و دیوار دفاعی‌ام را محکم‌تر از همیشه ساخته‌ام، هیچ کس نمی‌تواند به دلم نفوذ کند، حال دلم را بپرسد، همه می‌آیند، از دور دستی تکان می‌دهند، سلام می‌کنند و می‌روند. روزهاست که ننشسته‌ام پای صحبت دلم، پای رنج‌هایش، تنهایی‌هایش، غصه‌های کوچک و بزرگش، دلم دارد قد می‌کشد و من شبیه آن مادری هستم که از بلوغ فرزندش غافل بوده و یکهو چشم باز می‌کند و می‌بیند، پشت لبش سبز شده، استخوان ترکانده و سری توی سرها درآورده. دلم را رها کرده‌ام و گوشه‌ای بسط نشسته‌ام و حال جنگیدن ندارم، حال شخم زدن خاطرات ریز و درشت را ندارم، حال شمردن زخم‌ها را ندارم.
ترجیح می‌دهم لبخند بزنم و بگذرم، بی‌آنکه تلاش کنم بفهممش. محبوبم، حال دلم خوب است، غمت مباد. غصه‌ها مهمانان چند روزه‌اند، بالاخره ته همۀ این ماجراها، من می‌مانم و تو و دلی که به اندازۀ تمام محبت‌مان جا دارد. 
محبوب من، امیدم را به زندگی افزونی بده، رویاهایم را جاودان کن، این روزها بیش از هر چیزی به رویابافی نیازمندم، به اینکه توی آن رویای زیبا، همه چیز دلخواه من باشد، امیدوارم کن به اینکه زندگی به رنج‌هایی که هر روز می‌کشیم، می‌ارزد. مرا به خودت، به بزرگی‌ات، به کریمی‌ات، به رحمانیتت، به رئوفی‌ات، به به سمیع و بصیر بودنت همچنان امیدوار نگه دار. 


عنوان: هفدهمین سحر

  • ۹۹/۰۲/۲۲
  • نسرین

من و خدا

نظرات  (۴)

  • رفیقِ نیمه راه
  • باورم نمیشه احساس میکنم یه مدتی رو در زمان پرش کردم!

    واقعا شد هفده روز!!

    پاسخ:
    خیلی خیلی زود گذشت.

    همین تلاشها و جنگیدن هاست که به زندگی معنی میده اگر نبود که زندگی پوچ میشد

    مهمترین اصل تو زندگی اینه که حداقل خودت از تلاش خودت راضی باشی حالا نتیجه شاید یه چیز دیگه باشه

    پاسخ:
    دقیقا.
    اینکه تهش بگی من تلاشمو کردم و مدیون و بدهکار خودم و بقیه نیستم.

    انشااله🤗🌺

    پاسخ:
    😊🧡💛💚💙💜

    آدمیزاد کار نکند می‌پوسد، کار که باشد، به خیلی چیزها فکر نمی‌کنی و سرت گرم می‌شود و ناخودآگاه حس می‌کنی چقدر خوشبختی، حتی اگر واقعا خوشبخت نباشی.

     

    چقدر عالی

    پاسخ:
    قربانت:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">