اونبیریمینجی اوباشدان
هوالمحبوب
سلام محبوب ازلی و ابدی.
یادت هست مدتها خواستهام از از تو، معجزه زمان بود؟ اینکه زمان را برگردانی به فلان روز و فلان ساعت تا من یک بار دیگر مقابلش بایستم و این بار بدون اشتباه؟ حالا سالها از آن وقت و تاریخ گذشته و آدمها به ابدیت پیوستهاند، ذهن و قلبم تهی شده و به این فکر میکنم که آیا سالها بعد، این روزهای شوم نیز فراموشم خواهند شد؟ آیا روزی خواهد رسید که به دلتنگیهای اکنون بخندیم؟ که قلبمان از عشق سرشار شود و جای خالی کسی تیر نکشد؟
میشود یک بار هم ما دستمان به چیدن میوه ممنوعه دراز شود؟ یک بار هم دنیا به کام ما بچرخد و آخر قصه آنکه به خانه رسید ما باشیم؟ میشود دیگر هرس نشویم؟ که خالی نشویم؟ که سقوط نکنیم؟
زندگی بیعشق، خالی است، کم است، پوچ است، زندگی بیعشق به لعنت خدا هم نمیارزد. چقدر سخت است زندگی و خواستن و خیال بافتن وقتی تو مقابلم ایستادهای. شاید با خودت میگویی، بنده جان، سقف خواستههایت خیلی حقیر است، شاید بگویی چیز بیشتری بخواه. شاید بخندی و این بار هم فراموش کنی. اما توی این برهوت دنیا، چیز بیشتری به کارم نمیآید. دوست داشتن گره از کارم میگشاید. خواستن و تا ابد خواستن، عاشق بودن و تا ابد عاشق ماندن برای من بس است.
عنوان: یازدهمین سحر
آخر هرچیزی خوب میشه اگه نشد بدون که به آخر نرسیده:)