گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

اون سگیز مینجی اوباشدان

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ق.ظ

هوالمحبوب


صبح که بیدار شدم ذهنم خالی بود. نمی‌دانستم از چه قرار است بنویسم. به نیمرویی که داشتم می‌خوردم فکر می‌کردم به لیوان چای که اذان بی‌موقع نگذاشت بخورم و حالا دارم با حسرت نگاهش می‌کنم. قرار بود امروز قورمه سبزی داشته باشیم. اما نون جان خواب ماند و غذا آماده نشد. این حسرت اول صبحی مرا یاد ناشکری‌هایم می‌اندازد. چقدر بابت غذاهایی که خورده‌ایم شاکر تو بوده‌ایم؟ چقدر بابت داشتن تنی سالم شاکر تو بوده‌ایم؟ حالا که هر ساعت نگران سطح اکسیژن آقا جانیم، حالا که هر لحظه نگران خستگی‌های مامان هستیم، حالا  که دلشورۀ تمام شدن قرنطینه را داریم، فکر می‌کنم که اغلب بندۀ ناسپاسی بوده‌ام. ناسپاس بوده‌ام چون از حال‌های خوشم به حد کافی لذت نبرده‌ام. از دوستی‌هایم به قدر کافی محظوظ نشده‌ام. از خواهرهایم، از برادرم چقدر دور شده‌ام در حالی که آنها همین حوالی بوده‌اند همیشه.
حتی در برابر تیم محبوبم ناشکر بوده‌ام. توی باخت‌هایش بیشتر غر زده‌ام و توی بردهایش کمتر خوشحالی کرده‌ام. آدمیزاد همین است، تا وقتی از دست نداده، تا وقتی به زاری نیوفتاده، قدر داشته‌هایش را نمی‌داند. 
امشب دعا می‌کنم برای خودم و آدم‌هایی شبیه خودم، که در لحظه از همۀ دارایی‌شان لذت ببرند، از عشق لبریز شوند و به فردا فکر نکنند، از بودن یار کنارشان سرشار شوند و به فردا فکر نکنند، از حضور پدر و مادر غرق شادی باشند و به عیب و ایرادها و اختلاف‌ها فکر نکنند. امشب دلتنگم. مثل همۀ روزهای گذشته و تلاش می‌کنم کمتر فکر و خیال کنم و بیشتر خودم را غرق کار نشان دهم. شاید لازم شد حتی یک روز بابت دلتنگی هم شاکر تو باشیم. شاید یک روز دلتنگ نبودیم و قلب‌مان از دلتنگ کسی نبودن فسرد....

  • ۰۰/۰۲/۱۱
  • نسرین

من و خدا

نظرات  (۲)

Good

پاسخ:
:)

زندگی همین لذت بردن از داشته‌هامونه

پاسخ:
دقیقا:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">