آخریرمینجی اوباشدان
هوالمحبوب
محبوب ازلی و ابدی سلام.
امروز آخرین نامه را برایت مینویسم، با حالی که چندان خوب نیست، میدانم این روزهای آخر پشت پا زدم به تمام عهد و پیمانهای اول ماه و حسابی ناامیدت کردم، اما ناامید نیستم که ببخشاییام. وقتی شروع کردم به نوشتن، صبر آمد، این صبر را به فال نیک میگیرم و برای ادامه دادنش دل و جرات پیدا میکنم.
تلاش کردم این یک ماه جادویی را بیشتر به تو نزدیک شوم، تلاش کردم تمام افسار گسیختگی گذشته را چاره کنم، خواستم به تو بپیوندم و مثل سابق دوستت داشته باشم، خواستم آنقدر به تو نزدیک شوم، که حال دلم با حال دلت کوک شود، نشسته بودم ور دلت و از هر نگاهت به زندگی من نور میپاشید. اما روزهای آخر دوباره چیزی در وجودم به عصیان برخاست که از تو دورم کرد، ننوشتن از تو چارۀ من نبود، من بیچارۀ توام، غیر تو معشوقی نیست که بیمنت بپذیردم، غیر از تو کسی نیست که بخواندم، که بشنودم، که خریدارم شود، که آغوشش را به رویم باز کند، با تمام تاریکیها و سیاهیهایی که رویش نشسته. تو برام خدای تمام و کمالی بودی و من بندۀ همیشه مقصری که زیاد توبه میشکست. گاه از دوست داشتن زیاد، گاه از بیپناهی، گاه از حرص و آز دنیا و مافیها.
روزهها و نمازهایم همه پر از شک و تردیدند. خودم باشم قبولشان نمیکنم. اما تو مهربانی، رحمتت وسیع است و بیکران. خودخواهیام را نادیده بگیر، از اینکه تو را در انحصار خودم قرار دادهام بگذر، به من رحم کن تا دلم از این سیاهی وحشت نترکد.
محبتت را به من بچشان، آغوشت جایگاه امن من است، از آن نرانم. غیر تو کسی را ندارم که سینه سینه درد را برایش سوغات ببرم، غیر از تو محرمی نیست که اشکهای گاه و بیگاهم را ببیند و آرامم کند. غیر از تو خدایی در زمین و آسمان ندارم. در روزگاری که همه فراموشم کردهاند، تو بودی، در روزگاری که از بیکسی گریه میکردم تو بودی، در روزگاری که مستاصل و درمانده، دنبال پناه بودم، دستهایت را روی سرم کشیدی، آغوشت را به رویم باز کردی، در روزگاری که انکارت کردم، لبخند زدی و صبوری کردی، در روزگاری که دعوایت کردم، مهربان بودی، در تکتک سالهای عمرم، مثل یک تکیهگاه امن، پشتم بودی و تحسینم کردی.
من چه کردم برای تو؟ برای تو که اینقدر تمام و کمال خدایی؟ من چه داشتم برای تو جز یک اعتقاد نیم بند که به بادی بند بود؟ کی تمام قد ایستادم به طرفداری تو؟ کی وجودم سرشار از یقین بودنت شد؟ کی حق بندگی را ادا کردم؟
روزگار غریبی است محبوبم، روزگاری که دوست داشتنت کیمیا شده است. حرف زدن از تو فراموش شده، خودت گم شدهای میان اینهمه تاریکی و وحشت. ما بیشتر از هر زمان دیگری به تو محتاجیم و تو بیش از هر زمان دیگری از بشر دل بریدهای.
برای تمام وقتهایی که از وجودت غافل بودم، برای تمام زمانهایی که شرم نکردم از حضورت، برای تمام لحظاتی که بودی و ندیدمت، برای تمام درهایی که زدم ولی خانۀ تو نبود، برای تمام سالهای بدی که تو را از زندگیام خط زده بودم، مرا ببخش. دعای آخرین شب این است که مرا ببخشی و نشانۀ این بخشیده شدن را به من نشان دهی. نمیگویم برایم نامه بنویس، میدانم با وجود هزاران فرشتهای که در درگاهت هست، باز هم نوشتن نامه برای میلیاردها آدم، کار ممکنی نیست، تو هم که اهل بیعدالتی و تبعیض نیستی، اما امروز نشانم بده که بخشیدهای این نسرین عصیانگر نافرمان را.
میدانی؟ دوستت دارم، این دوست داشتن توست که یک روز نجاتم خواهد داد.
برای تمام کسانی که خواسته بودند دعایشان کنم، امشب دعا میکنم که عاقبت به خیر شوند و حاجت روا. که امشب خدا بیشتر از شبهای قبل مهربان است چون میداند که شب آخریست که عدۀ کثیری همراهیاش میکنند.
عنوان: آخرین سحر
برا تک تک جملاتت کلی حرف خوب میشه نوشت
اول از همه بگم که سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند .
نوشته "یواش یواش دوراخ گداخ" چیست؟
.
.
تحریک میزبان توسط میهمان برای آوردن آخرین قسمت پذیرایی( مثلا دسری چیزی مونده بیار که کم مونده برویم)
دیروز وسط دعاهای قبل افطارم گفتم خدایا الان تو مرحله یواش یواش دوراخ گداخ هستیم ها . دیگه چیزی از مهمانی ویژه ات نمونده.
درسته که مهمان خوبی نبودیم اما تو میزبان خوبی هستی .
بر کریمی مثل تو روا نیست که فقیری مثل من رو دست خالی از سر سفرهات برگردانی.