ایمیایکیمینجی اوباشدان
هوالمحبوب
سلام محبوب ازلی و ابدی
نورت را دیدم، تابیدی و من حست کردم، تو خدای آرزوهای بزرگ نیستی، تو خدای آرزوهای کوچک اما مهمی، همیشه وقتی مینشینم به غر زدن، کاری میکنی که فردایش با گردنی کج برگردم و بگویم حق با تو بود. حالا هم حق با توست، همیشه و همه وقت حق با توست. من بندۀ بیچارهای هستم که چارهام تویی، از تو خشمگین هم که باشم، باز هم دوستت دارم، دلم هم که بگیرد، باز هم دوستت دارم، حتی اگر وانمود کنم که نرنجیدهام، در همان لجظهای که قلبم میشکند، در تکتک ساعتهای بیداری و خواب، در تمام لحظات تشنگی و گرسنگی قبل از افطار، دوستت دارم.
گمان نکن که اگر خواستههای بزرگم را اجابت نکنی، از گفتن و خواستن باز میایستم، من شبیه آن بچههای ننر و سرتقی هستم که تا حرفشان را به کرسی ننشانند، دست از خواستن بر نمیکشند، از حالا تا هزار سال دیگر، من همان یک چیز را از تو خواهم خواست، چه در این دنیا و چه در آن دنیایی که وعده کردهای.
وعدهمان بهشت باشد یا دوزخ، دنیا باشد یا آخرت، زود باشد یا دیر، بالاخره روزی از سر خستگی هم که شده، ناچاری مرا بشنوی، شبیه آن خواستنهایی که کسی رابه استیصال میرساند، اجابتش میکنی تا صدایش را نشنوی. تو بزرگی، بیانتهایی، برایت شنیدن من کار سهلی است. منم که سراپا نیازم و عجزم نسبت به تو. دوستم داشته باش، از تمام بندههایت بیشتر دوستم داشته باش، قلبم سخت گرفته و رنجور است، مرا بخواه.
اول و آخر در خونه خودشیم.