ایکینجی اوباشدان(*)
هوالمحبوب
دلم سالهایی را میخواهد که از جان و دل عاشقت بودم. سالهایی که سقف آسمان اینقدر دور و دست نیافتنی نبود. دلتنگم و ابن دلتنگی درمانی ندارد. کاش میتوانستم بغلت کنم، سخت محتاج نوازشم. بیپناه و یله رها شده در این آشفته بازار. میدانی بندههایت گاه به گاه آغوشدرمانی لازم دارند، که حس امنیت کنند، که دوست داشته شوند و من سخت دورم از درمان. توی این شبها و روزها دارم دنبال تو میگردم. کوچه به کوچه و خانه به خانه. ماههاست که گمت کردهام. کاش خودت را نشانم ندهی، دستت را بر سرم بکشی و دوباره قبولم کنی با تمام زخمهایم. نگویی کجای راه را اشتباه رفتهام، ملامتم نکنی، تنبیهم نکنی فقط ببخشی و سخت در آغوش بگیریام. بندههایت این روزها حال خوشی ندارند محبوب من. از زنده بودن پشیمانند، از بودن پشیمانند. باش تا لذت زندگی را بچشانیام. بگذار این سایه شوم بد ترکیب از زندگی کم شود.
*دومین سحر
خدایا لذت هم ندادی، ندادی! فقط از رنجهامون بکاه...