ایمیبیریمینجی اوباشدان
هوالمحبوب
هزار بار گفتی، بندهای رو ناامید از درگاهم برنمیگردونم، هزار بار خوندم که پیامبرانت رو عتاب کردی بابت روندن کافران از در خونهشون، گفتی که اونها بندۀ من هستند و من روزی اونها رو تامین میکنم، از قدیما چیزی یادم نیست، ولی ده ساله ماه رمضون که میشه، شب قدر که میشه من میام در خونهات، عین ده سالم فقط یه چیز ازت میخوام؛ نه تنها نمیدی که هر سال هم بیشتر ازش دورم میکنی، من معنی مصلحتت رو نمیدونم، من نادانم از درک هر نوع مصلحتی، من خستهام از هر بار با گردن کج برگشتن از در خونهات، تا کی به امید رمضان و رجب بشینم که حاجتروایی شامل حال منم بشه؟ وقتی سوختم و تموم شدم و چیزی از جوونی برام نموند دیگه جاجتروایی به چه دردم میخوره؟ وقتی از دستش دادم و زندگی تباهتر از این شد خدایی تو گره از کارم باز نمیکنه، من خسته و خرابم میشنوی صدامو؟؟ دیدی امروز توی ایستگاه چه از ته دل دعا کردم؟ چه از ته دل شکر کردم؟ چون فکر میکردم کرمت شامل حالم شده بود، اما اشتباه میکردم، تو عادت کردی یه بدبختی رو توی این زمین نشونه بگیری و مشتهاتو یکییکی حواله کنی سمتش، کجاست اون کریمیات؟ کجاست اون رحمانیات؟ مگه شب قدر زار نزدیم تا صبح؟ مگه هزار بار استغفار نکردیم هر ماه، هر سال؟ پس چی شد اون بار عامت؟ چی شد اون درهای رحمتت؟ ما سوختیم و تموم شدیم، ما یه عمره چلهنشین مصیبتهای ریز و درشتیم. اسم این نعمتی که بهمون دادی زندگی نیست خدا، این روز رو شب کردن و شب رو روز کردن، اسمش تنازع برای بقاست، زندگی نیست. من همین لحظه، همین الان بهت نیاز دارم، شاید وقتی بخوای و بدی دیر شده باشه و من ازت رو برگردونده باشم، من صاف و صادق نبودم، اما اونقدرم کج نبودم که نبینیام. کم بودم، اما بد نبودم، تو مگه وقتی نعمت دادی به ریز و درشت بندههات نگاه کردی؟ تو مگه وقتی خوشبختی رو هوار کردی سرشون، نگاه به اعمالشون کردی؟ چی شد که اونی که همیشه باید صبوری کنه ما شدیم؟ چی شد اونی که همیشه غرق شد و یاریگری نداشت ما شدیم؟ خدایی با ما مشکلی داری؟
عنوان: بیست و یکمین سحر
به اینجا که میرسه میگم: خدایا حکمتت زیادی پیچیده است قربونت برم.