گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

انگشت کوچک دست چپ

سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ

هوالمحبوب

مامان برای ناهار دلمه بادمجان پخته است، از دیشب تدارکش را دیده و امروز سفارش کرد که سر ظهر بروم نانوایی و سه تا سنگک خشخاشی بگیرم. شال و کلاه کردم و راهی نانوایی شدم. کوچه‌ها هنوز از اثر برف چند هفته پیش، یخ زده و سُر هستند و من با احتیاط قدم بر می‌دارم تا کله پا نشوم. 
توی مسیر به این فکر می‌کردم که چند نفر امروز برای ناهارشان دلمه یا کوفته پخته‌اند؟ چند نفر توی راه نانوایی هستند برای خرید نان داغ؟ شاطر همیشگی سر تنور نبود، شاطر امروزی پسر جوانی بود با ریش تنک، لیوان چایی به دست ایستاده بود جلوی خمیرزن و نگاهم می‌کرد. چند باری دیده‌ام که جای شاطر همیشگی می‌آید.
گفت: « چند تا می‌خوای؟» مامان سفارش کرده بود سه‌تا. گفتم و ایستادم جلوی پیشخوان. 
وردست مشغول صحبت با موبایلش بود، با صمد نامی داشت معامله یک پیکان مدل 76 را جوش می‌داد. ته مکالمه سر 15 تومن به توافق رسیدند. بعد بلافاصله زنگ زد به اصغر نامی، از او هم قیمت گرفت تا مطمئن شود ضرر نمی‌کند. علی وردست همیشگی این نانوایی است، از وقتی که یادم می‌آید، اینجا بوده. پارسال چند روزی حلقه دستش می‌کرد، یکهو می‌دیدی وسط نان دادن دست مشتری، می‌ایستاد یک گوشه و با حلقۀ توی انگشتش بازی می‌کرد و به افق‌های دور خیره می‌شد.
دیگر حلقه دستش نمی‌کند. 
آدم عجیبی است، گاه زل می‌زند توی تخم چشمت و تو حس می‌کنی دارد تا فیها خالدونت را شخم میزند. گاه هم اصلا نگاهت نمی‌کند و همان طور سر به زیر و آرام نانت را می‌دهد و نامت را نمی‌پرسد.
سنگک‌ها رو توی کیسۀ پا
رچه‌ای گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. هوا سرد است اما نه آنقدر که لرزت بگیرد. اما انگشت کوچک دست چپم، زق‌زق می‌کند. دردش تا مغز استخوانم رسوخ می‌کند، دستم را می‌مالم، گرمش می‌کنم، توی جیبم پنهانش می‌کنم اما هیچ کدام از این کارها تاثیری ندارند. انگشتم دوست دارد وقت و بی‌وقت درد بگیرد و من هیچ کاری ازم بر نمی‌آید. گاه نصف شب از دردش بیدار می‌شوم، فحش می‌دهم، سرم را توی بالش فرو می‌کنم؛ انگشتم را توی هفت تا سوراخ قایم می‌کنم تا بلکه دردش ساکت شود، آخرش احتمالا خوابم می‌برد و گاه صبح‌ها هم با همان درد بیدار می‌شوم.
گاه به سرم می‌زند انگشت کوچک دست چپم را ببُرم و بیندازم جلوی سگ‌ها تا از شر درد جانکاهش خلاص شوم. دخترعمه‌ام که دکتر شد، یک روز خوشحال و خندان انگشتم را نشانش دادم که تشخیصت چیه؟ به نظرت چرا انگشت من اینقدر دردناکه؟ گفت ما برای درد خود دست نمی‌تونیم دلیل منطقی پیدا کنیم؛ تو توقع داری برای یک انگشت، آن هم کوچکترین‌شان دلیل عملی وجود داشته باشد؟
فکر کردم لابد الهام دکتر خوبی نیست و درسش را خوب نخوانده، بلند شدم رفتم پیش متخصص طب فیزیکی و بعد از عکس و آزمایش نوشت که نه عصب انگشتت مشکلی دارد و نه استخوانش هر چه که هست به غدد فلانت مربوط می‌شود.
یادم هست که این درد لعنتی از دبیرستان شروع شد، توی فصل سرد که تا زانو برف می‌بارید و احتمالا اغلب شما آن سال‌های پربرف را یادتان نیست، حتی دستکش بافتنی مامان هم نمی‌توانست دستم را گرم کند، توی آن ده دقیقه پیاده‌روی از خانه تا مدرسه، دست و پاهایم شبیه یک قندیل یخی می‌شد و توی مدرسه از زق‌زق‌شان گریه‌ام می‌گرفت. این درد اما چند سالی است که بیشتر خودش را نشان می‌دهد. با کوچک‌ترین فشاری، با کوچکترین برخوردی چنان دردی می‌گیرد که نگو.
القصه برای روز شنبه از متخصص غدد وقت گرفته‌ام تا ببرم انگشت کوچک دست چپم را نشانش دهم، ببینم کم‌کاری کدام غدۀ خدانشناس، این بلا را سر من آورده که حتی به بریدن انگشتم هم فکر کرده‌ام. یک چیز عجیب دیگر شکل رشد کردن ناخن این انگشت کذاست، هم کندتر از بقیه بلند می‌شود و هم شکل کج و معوجی دارد!



+بعدانوشت: دیروز یک عزیزی نوشته بود اگر کامنت‌ها نبودند ما بلاگرها چه می‌کردیم؟ امروز داشتم به کامنت‌های شما فکر می‌کردم، به جز رفقای بلاگر، اسم چند نفر توی ذهنم بولد شد، معصومه و سارینا و جانان که وبلاگ ندارند اما اغلب پست‌ها را می‌خوانند و معرکه‌ترین کامنت‌ها را برایم می‌نویسند. خواستم بابت بودن‌تان و رنجی که برای وبلاگ‌خوانی می‌کشید سپاسگزاری کنم، شما انسان‌های فرهیخته‌ای هستید و من خوشحالم که خوانندۀ نوشته‌هایم هستید. اگر عزیز دیگری جزو این لیست هست و من نامش را فراموش کرده‌ام عذر خواهم.

 

  • ۹۹/۱۰/۲۳
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۲)

  • حامد سپهر
  • فکر کنم طب سوزنی هم میتونه کمک کنه احتمالا کانالهای عصبی مسدود شده

    پاسخ:
    متخصص طب فیزیکی گفت عصب‌ها مشکلی ندارن.
  • حامد سپهر
  • دلمه‌ی بادمجان و سنگگ خشخاشی چه شود:)

    موقع نوشتن پست فکر اونایی که تا ساعت پنج هنوز ناهار نخوردن هم بکنید:))

    پاسخ:
    خودمم هنوز نخورده بودم:))
    ولی جاتون خالی محشر بود:)
  • دُردانه ‌‌
  • ایشالا که مشکل حادی نیست. نتیجۀ دکتر رفتنتو بیا بگو. از بزرگتراتم بپرس ببین وقتی بچه بودی بلایی سر این انگشتت نیومده باشه یه وقت.

     

    + من تهران که بودم می‌رفتم نونوایی. ولی اینجا روم نمیشه.

    پاسخ:
    ممنونم، ایشالله. تقصیر خودمه که پارسال ادامه ندادم معاینات رو و نصفه رها کردم. 
    نه چیزی نشده، آخه یادمه که از اواخر دبیرستان این شکلی شد و دردش تقریبا یه هفت، هشت سالیه مداوم شده و دو سال اخیرم شدت گرفته.

    +چند بار بری عادت می‌کنی برای منم سخت بود ولی خب شرایط آدمو به خیلی کارا سوق می‌ده:)
  • آشنای غریب
  • پیکان تمیز بود؟ 

    بریم بگردیم بلکم خدا کمک کرد یه پیکانی حداقل خریدیم:((

     

     

    پاسخ:
    من از پشت تلفن نفهمیدم تمیز بود یا نه، فقط علی گفت رنگ شده ولی تمیز درآوردن، دوگانه‌سوزم هست تازه.

    ماها که کم کار هستیم توی کامنت گذاشتن رو ببخش

    ما یکجورایی اون حس خوبی که از نوشته هات میگیریم رو بلوکه میکنیم :|

     

    +امیدوارم مشکل جدی نداشته باشه انگشت کوچیکه دست چپ :)

    پاسخ:
    منظورم این نبود که بگم بلاگرها کم‌توجه شدن یا چی. صرفا یه تشکر و قدردانی از کسایی بود که رنج بیشتری برای وبلاگ خوندن می‌کشن. اغلب ما حواس‌مون بهشون نیست.


    ممنونم خاکستری عزیز
  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • واقعاً از خدا می‌خوام هر چی زودتر سلامتی بهت برگرده و از این دردِ نابخرد، خلاص بشی...

    می‌تونم بگم محکم‌ترین دلیلی که برای موندن ما تو وبلاگستان وجود داره، همین کامنتاست، شبیهشون هیچ کجا نیست ^_^

    پاسخ:
    ممنونم ازت.

    احتمالا همینه که خیلی وقتا سرخورده می‌شیم از نادیده گرفته شدن.
  • فاطمه .‌‌
  • خداروشکر که در ده روز گذشته دلمه بادمجان خوردم. :)

    +در یک ماه گذشته اینجا هم پیکان پونزده تومن معامله شد و خانواده ما از دور شاهد بود. حس شبکه خبر بودن بهم دست داد. :)) 

    من  دوم سوم ابتدایی  بودم یه روز صبح از همون روزایی که برف تا زانو اومده بود، رفتم نونوایی. موقع برگشت پاهام یخ کرده بود. جوری که نمی‌تونستم راه برم و وسط راه گیر کردم. شانس آوردم و همسایه‌مون منو دید و چند دیقه پاهامو گرفت تو دستاش و ها کرد و بالاخره با بدبختی بردم خونه. از اون روز به بعد تا چند سال زمستونا استخوان پاهام درد می‌کرد و هرچی هم پاهامو گرم نگه‌ می‌داشتم باز استخوونا یخ بودن. خودمون به اصطلاح می‌گیم پاهام لوله می‌کرد! نمی‌دونم چی شد خوب شد. :/  حالا وقتی گفتی یاد این ماجرا افتادم.

    امیدوارم انگشت دستت خوب بشه زودتر. :*

    پاسخ:
    عه نتونستم اغوا کنم تو رو ؟ :))

    چقدر تو هم هچی رو می‌دونی نشد که :))

    منم یه بار دوره ابتدایی چننی تجربه‌ای داشتم.

    برف باریده بود تا زانو و مدرسه تعطیل نبود. ما داشتیم با خواهرم و دوستامون از مدسه بر می‌گشتیم. پا و دستامون رو حس نمی‌کردیم، یه فولکس از این مینی‌بوسی‌ها وایساد که سوارمون کنه، خواهرم گفت نه اینا بچه‌دزدن و نذاشت سوار بشیم.
    دوره‌ای بود که خونه‌مون آتیش گرفته بود و تو آشپزخونه ته حیاط زندگی می‌کردیم:))
    خلاصه شبیه قندیل یخی رسیدیم خونه و تا چند ساعت بغل بخاری بودیم.

    نسرین جان من از دیدن اسمم پایین صفحه ذوق زده شدم حتی اگر مخاطبت من نباشم :)

    منم به نوبه خودم ممنونم که مینویسی.خوبم مینویسی. از سال 84 بزرگترین لذت من وبلاگ خوانی است و میدونم چقدر پیدا کردن یه وبلاگ نویس خوب غنیمته :)

    راستی من خیلی وقت پیش وبلاگ میچکا کلی رو میخوندم. قلم اون زن محشره. مدتها بود نمی نوشت و الان گهگاه مینویسه. بعید میدونم نخونده باشیش ولی خب نمیتونم از لذت یادآوریش بگذرم :)

     

    پاسخ:
    معلومه که با تو بودم، با تو که کلی انرژی ازت می‌گیرم همیشه.
    یه آشنایی که انگار خیلی نزدیکه بهم.
    کاش خودت هم می‌نوشتی، به نظرم قلم خوب یدار یکه ازمون دریغش می‌کنی.
    تازگیا آشنا شدم منم باهاش:)


    چطوری به این درد انقدر صبوری نشون دادی؟ من چند ماهه عشرت می زنم انقدر از انگشت اشاره دردم نالیدم و از این و اون سوال کردم تا یکم بهتر شد ولی هنوز روی مخمه.

    پاسخ:
    می‌دونی، احساس می‌کنم دکتر رفتن و طی کردن اون پروسه برام خیلی سخته، تا مجبور نشم، ترجیح می‌دم درد رو تحمل کنم.
    اما دیگه وقتی رسید به مغز استخوانم ناچار می‌شم برم مداوا کنم.

    سلام و درود نسرین خانوم عزیز 

     

    جانان هم متقابلن از شما سپاسگزار هست خانوم ک دلنوشته‌هات رو میتونه بخونه و اگر پای هر پست‌ت ولحرفی نمی‌کنم ب دو دلیل عمده 

    گاهی حالش رو ندارم ، گاهی هم وقتش رو ندارم ـ برمی‌گرده ! 

    وگرنه با کمال میل می‌خونمت ! 

    در این فصل دپرسیون برای اغلب انسانها ـ ایام پرآرامشی برات آرزو می‌کنم

    پاسخ:
    سلام دوست بزرگوار

    ممنون درک می‌کنم، خودمم همیشه برای خوندن و نوشتن وقت ندارم:)

    راستی دربارۀ خصوصی‌تون هم باید بگم که نه راستش فعلا برام مقدور نیست. 
    یه جور تخلیه روانیه شاید.
    می‌خواستم ایمل بزنم که بی‌جواب نذاشته باشم‌تون ولی دیگه کامنت دادین گفتم همینجا بگم.
    حضورتون و حرف‌هاتون بی‌نهایت ارزشمنده برام.
  • بانوچـه ⠀
  • برات آرزوی سلامتی می‌کنم عزیزم.

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم:)
  • آقاگل ‌‌
  • امیدوارم زودتر سلامتی بهت برگرده. 

    این دردهایی که معلوم نیست یهو از کجا میان، خودشون از صدتا درد بدترن.

    بعد هم بهمون میگن اشرف مخلوقات. آخه اشرف مخلوقات یهویی انگشت کوچک دست چپش شروع می‌کنه به درد؟ بدون اینکه بگه چش هست؟ مشکلش چیه؟ خب اگر راست میگه، مثل بچه آدم بیاد بشینه حرفش رو بزنه.

    پاسخ:
    مرسی.
    دقیقا، درد اگه منشاش مشخص باشه انگار تحمل کردنش هم راحت‌تره.
    اشرف مخلوقاتی که کلی باگ داره:))
    تازه خودش که نمیاد هیچ، منم می‌رم سراغش روشو می‌کنه اون وری و میره.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">