انگشت کوچک دست چپ
هوالمحبوب
مامان برای ناهار دلمه بادمجان پخته است، از دیشب تدارکش را دیده و امروز سفارش کرد که سر ظهر بروم نانوایی و سه تا سنگک خشخاشی بگیرم. شال و کلاه کردم و راهی نانوایی شدم. کوچهها هنوز از اثر برف چند هفته پیش، یخ زده و سُر هستند و من با احتیاط قدم بر میدارم تا کله پا نشوم.
توی مسیر به این فکر میکردم که چند نفر امروز برای ناهارشان دلمه یا کوفته پختهاند؟ چند نفر توی راه نانوایی هستند برای خرید نان داغ؟ شاطر همیشگی سر تنور نبود، شاطر امروزی پسر جوانی بود با ریش تنک، لیوان چایی به دست ایستاده بود جلوی خمیرزن و نگاهم میکرد. چند باری دیدهام که جای شاطر همیشگی میآید.
گفت: « چند تا میخوای؟» مامان سفارش کرده بود سهتا. گفتم و ایستادم جلوی پیشخوان.
وردست مشغول صحبت با موبایلش بود، با صمد نامی داشت معامله یک پیکان مدل 76 را جوش میداد. ته مکالمه سر 15 تومن به توافق رسیدند. بعد بلافاصله زنگ زد به اصغر نامی، از او هم قیمت گرفت تا مطمئن شود ضرر نمیکند. علی وردست همیشگی این نانوایی است، از وقتی که یادم میآید، اینجا بوده. پارسال چند روزی حلقه دستش میکرد، یکهو میدیدی وسط نان دادن دست مشتری، میایستاد یک گوشه و با حلقۀ توی انگشتش بازی میکرد و به افقهای دور خیره میشد.
دیگر حلقه دستش نمیکند.
آدم عجیبی است، گاه زل میزند توی تخم چشمت و تو حس میکنی دارد تا فیها خالدونت را شخم میزند. گاه هم اصلا نگاهت نمیکند و همان طور سر به زیر و آرام نانت را میدهد و نامت را نمیپرسد.
سنگکها رو توی کیسۀ پارچهای گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. هوا سرد است اما نه آنقدر که لرزت بگیرد. اما انگشت کوچک دست چپم، زقزق میکند. دردش تا مغز استخوانم رسوخ میکند، دستم را میمالم، گرمش میکنم، توی جیبم پنهانش میکنم اما هیچ کدام از این کارها تاثیری ندارند. انگشتم دوست دارد وقت و بیوقت درد بگیرد و من هیچ کاری ازم بر نمیآید. گاه نصف شب از دردش بیدار میشوم، فحش میدهم، سرم را توی بالش فرو میکنم؛ انگشتم را توی هفت تا سوراخ قایم میکنم تا بلکه دردش ساکت شود، آخرش احتمالا خوابم میبرد و گاه صبحها هم با همان درد بیدار میشوم.
گاه به سرم میزند انگشت کوچک دست چپم را ببُرم و بیندازم جلوی سگها تا از شر درد جانکاهش خلاص شوم. دخترعمهام که دکتر شد، یک روز خوشحال و خندان انگشتم را نشانش دادم که تشخیصت چیه؟ به نظرت چرا انگشت من اینقدر دردناکه؟ گفت ما برای درد خود دست نمیتونیم دلیل منطقی پیدا کنیم؛ تو توقع داری برای یک انگشت، آن هم کوچکترینشان دلیل عملی وجود داشته باشد؟
فکر کردم لابد الهام دکتر خوبی نیست و درسش را خوب نخوانده، بلند شدم رفتم پیش متخصص طب فیزیکی و بعد از عکس و آزمایش نوشت که نه عصب انگشتت مشکلی دارد و نه استخوانش هر چه که هست به غدد فلانت مربوط میشود.
یادم هست که این درد لعنتی از دبیرستان شروع شد، توی فصل سرد که تا زانو برف میبارید و احتمالا اغلب شما آن سالهای پربرف را یادتان نیست، حتی دستکش بافتنی مامان هم نمیتوانست دستم را گرم کند، توی آن ده دقیقه پیادهروی از خانه تا مدرسه، دست و پاهایم شبیه یک قندیل یخی میشد و توی مدرسه از زقزقشان گریهام میگرفت. این درد اما چند سالی است که بیشتر خودش را نشان میدهد. با کوچکترین فشاری، با کوچکترین برخوردی چنان دردی میگیرد که نگو.
القصه برای روز شنبه از متخصص غدد وقت گرفتهام تا ببرم انگشت کوچک دست چپم را نشانش دهم، ببینم کمکاری کدام غدۀ خدانشناس، این بلا را سر من آورده که حتی به بریدن انگشتم هم فکر کردهام. یک چیز عجیب دیگر شکل رشد کردن ناخن این انگشت کذاست، هم کندتر از بقیه بلند میشود و هم شکل کج و معوجی دارد!
+بعدانوشت: دیروز یک عزیزی نوشته بود اگر کامنتها نبودند ما بلاگرها چه میکردیم؟ امروز داشتم به کامنتهای شما فکر میکردم، به جز رفقای بلاگر، اسم چند نفر توی ذهنم بولد شد، معصومه و سارینا و جانان که وبلاگ ندارند اما اغلب پستها را میخوانند و معرکهترین کامنتها را برایم مینویسند. خواستم بابت بودنتان و رنجی که برای وبلاگخوانی میکشید سپاسگزاری کنم، شما انسانهای فرهیختهای هستید و من خوشحالم که خوانندۀ نوشتههایم هستید. اگر عزیز دیگری جزو این لیست هست و من نامش را فراموش کردهام عذر خواهم.
فکر کنم طب سوزنی هم میتونه کمک کنه احتمالا کانالهای عصبی مسدود شده