برای ارغوان و بردیا
هوالمحبوب
زمان دانشکده، هر کدام از دوستانم برای بچههای فرضیشان اسمی انتخاب کرده بودند، زهرا که بدجور پانترک بود، دو دستی چسبیده بود به اسم «آنار» هر دقیقه و هر لحظه برای آنار دلش غنج میرفت. ازدواج که کرد، بچهدار که شد، به نظر پدر همسرش احترام گذاشت و قبول کرد که «آنار» را «مهدیار» صدا کند. الناز از بچه بدش میآمد، تصمیم داشت هیچ وقت بچهدار نشود. حالا هم دو سال است که ازدواج کرده و همچنان روی تصمیمش استوار است. سمیه مثل باقی خواهرهایش عاشق اسمهای مذهبی بود و میدانستیم که بچهدار هم که شود، صاحب یک امیرمحمدی، امیرعلیای چیزی خواهد شد. حالا دو تا پسر دارد «امیرمحمد» و «امیرحسام».
من اما از اول دبیرستان که قصۀ «کشته شدن بردیا» را توی کتاب تاریخمان خواندم، شیفتۀ اسم «بردیا» شدم. هر چقدر هم اصرار کردم که اسم «ایلیا» را بگذاریم «بردیا» کسی گوشش بدهکار نشد. حالا من ماندهام و بردیا و سنی که همین طور بالا میرود و پسری که احتمال زاده شدنش نزدیک به صفر است.
اما «ارغوان» چند سال پیش متولد شد. دقیقش را نمیدانم چطور و چگونه، اما یکهو چشم باز کردم دیدم چقدر شیفتۀ اسم ارغوان شدهام و دلم میخواهد اسم دخترم را بگذارم ارغوان. قبلتر هم از اسم«آبان» خوشم میآمد. گمانم از وقتی فیلم باغهای کندلوس را دیدم، این اسم توی سرم افتاد.
نمیدانم اصلا توی طالعام مادر شدن نوشته شده یا نه؛ نمیدانم اسم بچههای فرضیام مثل اسم پسر زهرا صد و هشتاد درجه تغییر خواهد کرد یا نه، اما مادر شدن را دیگر مثل قبل دوست ندارم. فکر میکنم توی این سن و سال مادر شدن ظلم در حق بچه است. بچهها حق دارند پدر و مادر جوان داشته باشد که پا به پای آنها جوانی کند.
اما حالا اگر ورق برگشت و روزی از روزهای خوب خدا من ارغوان و بردیا داشتم؛ دلم میخواهد اینگونه مادری کنم:
من بچههایم رو دوست خواهم داشت، آنقدر که از مهر و محبت من سرشار شوند، من بچههایم را خواهم بوسید، در آغوش خواهم کشید و نخواهم گذاشت حسرت محبت نکردۀ من توی دلشان قلمبه شود. نخواهم گذاشت جای مهر مادری را در آغوش دیگری جستجو کنند. برای بچههایم پیش از آنکه واعظ و روحانی و نکیر و منکر باشم، مادر خواهم بود. سرشار از روح زندگی، سرشار از عاطفه و مهر بیدریغ. برایشان کتاب خواهم خواند، برایشان ترانه خواهم خواند، در گوششان لالاییهای مادری زمزمه خواهم کرد. تهدیدشان نخواهم کرد، رفیقشان خواهم شد تا در غم و شادی، به آغوش من پناه بیاورند نه بیگانه. مادری خواهم بود که به وجودم افتخار کنند، به وجودشان خواهم بالید. در شکست و پیروزی، در زنج و شادی، در سختی و آسانی. اما دلم میخواهد بیش از آنی که با بچههایم رفیق باشم، با پدر بچههایم رفیق باشم. دلم میخواهد شبیه ستونهای محکمی باشیم که پشت بچهها به ما گرم باشد. از آن مادرهای حال به هم زن که بچهها را با پدرشان تهدید میکنند، یا از آنها که جلوی بچهها پدرشان را تحقیر میکنند، یا با پدرشان جلوی بچهها دعوا میکنند، نخواهم شد. خانۀ ما پر خواهد بود از نور امید. زندگی هر چند کم جان اما با عشق ادامه خواهد داشت. ما کنار هم کتاب میخوانیم، نقاشی میکشیم، به موسیقی گوش میدهیم، قصه مینویسیم و بازی میکنیم. بازیهایمان پر از هیجان و شوز و شوق خواهد بود از آنها که بعدش از شدت خنده به اشک بیوفتی، از آنها که دلت درد بگیرد از خنده. ما با هم آب بازی خواهیم کرد، زیر باران راه خواهیم رفت، از سرما خوردن نخواهیم ترسید، توی زمستان بستنی لیس خواهیم زد و هر چیزی که دوست داشته باشیم خواهیم خورد. ما با دستهای لرزان و سرخ از سرما، آدمبرفی درست خواهیم کرد، همدیگر را با گلولههای برفی نشانه خواهیم گرفت. ما برای یکدیگر تولدهای شگفتانه خواهیم گرفت، نه از این تولدهای ساختگی با تمهای عجوجق، ما زندگی خواهیم کرد به دور از رنگ و ریا و تظاهر.
دوست دارم ارغوان و بردیایی اگر بودند، توی یک خانۀ امن و پر از عشق قد بکشند و حسرتی هم اگر به دل دارند از جنس عاطفه و محبت و لبخند نباشد. دوست دارم مادری باشم که همیشه بتوانند روی رفاقتش حساب کنند.
برای چالش بلاگردون، به رسم همۀ چالشها دعوت میکنم از لادن، سوسن، آبان، مانا
سلام
عاخیییییی *------*