گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از آرزوها» ثبت شده است

هوالمحبوب


قسمت اول، قسمت دوم


دیدم روز عیده و منم حوصله‌ام سر رفته. خیلی هم چیز خاصی برای نوشتن ندارم، جز اینکه بیام و از سری سوم فانتزی‌های ازدواجی‌ام پرده بردارم. یکی از فانتزی‌هایی که همیشه تو سرم بود، برگرفته از رمان فاخر «پنجره» نوشتۀ فهیمه رحیمیه. من 14-15 سالم بود که این رمان رو خوندم و کلا با جهان‌بینی فهمیه رحیمی آشنا شدم. از همون زمانم در کنار آثار فاخری که از کتابخونه بابابزرگم کش می‌رفتم، به موازاتش کتاب‌های فهمیه رحیمی رو هم خیلی با جدیت دنبال می‌کردم.
هنوزم که هنوزه، با اینکه با ادبیات جدی و قابل اعتنا دم‌خورم ولی نویسنده‌هایی مثل رحیمی رو تقبیح نمی‌کنم. به نظرم این دست نویسنده‌ها اتفاقا نقش پررنگی در کتاب‌خون کردن نسل من داشتن و تنها قشری بودن که به مسئله مهم و حیاتی عشق در ادبیات پرداختن. اگه شما این گروه از نویسنده‌های به اصطلاح بازاری یا زرد رو  از ادبیات معاصر خط بزنین، سهم ناچیزی از کتاب‌ها باقی می‌مونن که به عشق پرداختن. 
القصه، اگه پنجره رو خونده باشین، اونجا ما با یک عشق عجیب غریب بین یه دختر نوجوان و یک پسر جوان مواجهیم. دختری که دانش‌آموزه و پسری که معلم این دختر می‌شه در یک مقطعی. من از وقتی نوجوان بودم، شیفتۀ چنین عشقی بودم، عشقی که با سرسنگینی و بی‌محلی شروع بشه. عشقی که دو نفر اول اولش از هم خوششون نمیاد و هی شاخ و شونه می‌کشن برای هم ولی بعد کم‌کم، یه عشق خیلی خاص بین‌شون شکل می‌گیره. اون نگاه‌های زیر زیرکی، پاییدن‌ها وقتی حواسش نیست، حرفای سر بسته، توجه‌های وقت و بی‌وقت، همۀ اینا برام خواستنی بودن و هنوزم هستن. من مثل دخترای تو فیلمای عاشقانه، خیلی توی فانتزی‌هام زندگی می‌کنم، برای همینه که ازدواج و عشق رو یک چیز خاص و رویایی می‌بینم. فکر می‌کنم این رابطه‌ای که قراره شکل بگیره، خیلی جذاب باید باشه تا من درگیرش بشم. 
الان دیگه نوجوان و احساساتی نیستم، با عقل یک زن 32 ساله دارم به قضیه نگاه می‌کنم، دارم منطق رو قاطی می‌کنم با حسم ولی همچنان فکر می‌کنم اینایی که می‌گن ازدواج فقط اولش خوبه و بعد یه مدت همه چیز طرف عادی می‌شه، چرند می‌گن. از نظر من رابطۀ عاشقانه مثل پرورش یه گله. هر چقدر که به پاش وقت بذاری، بهش برسی، اونم زیبا‌تر می‌شه. نمی‌شه که گلت رو رها کنی و توقع داشته باشی همیشه مثل روزهای اول با طراوت باقی بمونه. خیلی از زن‌ها و مرد‌ها، خودشون مقصر یکنواخت شدن رابطه‌شون هستن ولی معمولا اینو گردن نفر مقابل میندازن. 
خلاصه که داشتم می‌گفتم، فانتزیم اینه که با کسی وارد رابطه کاری بشم و اون اولش خیلی جدی و سرسخت و مصمم جلو بریم و کم‌کم اون حسه بیدار بشه. حسی که یهو خشمت رو نفرتت رو می‌بلعی و صورتت می‌خنده. برعکس چیزی که خودم هستم، از مردهای خیلی احساساتی چندان خوشم نمیاد. ترجیح می‌دم طرف مقابل احساساتش رو خیلی راحت و ارزون خرج نکنه. به نظرم قربون صدقه رفتن هم باید حساب شده و منطقی باشه. نه خسیس بودن در بیان عواطف خوشاینده و نه لوث کردن قضیه. خلاصه که دم عیدی منتظر چنین پارتنری می‌گردم برای نرد عشق باختن:)
الان که دارم اینا رو می‌نویسم، یهو به این فکر کردم که حتی در عالم دوستی معمولی با جنس مخالف هم، من بیشتر جذب مردای جدی و با دیسپلین می‌شم تا عاطفی‌های لوس:) 
اگه شمام مثل من حوصله‌تون سر رفته، بیایین به دو تا سوال جواب بدین:

-اول اینکه با پیشنهاد دادن از طرف خانم‌ها موافقید یا نه و چرا؟

-دوم اینکه فانتزی شما برای عشق و عاشقی و ازدواج چیه؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب


زمان دانشکده، هر کدام از دوستانم برای بچه‌های فرضی‌شان اسمی انتخاب کرده بودند، زهرا که بدجور پان‌ترک بود، دو دستی چسبیده بود به اسم «آنار» هر دقیقه و هر لحظه برای آنار دلش غنج می‌رفت. ازدواج که کرد، بچه‌دار که شد، به نظر پدر همسرش احترام گذاشت و قبول کرد که «آنار» را «مهدیار» صدا کند. الناز از بچه بدش می‌آمد، تصمیم داشت هیچ وقت بچه‌دار نشود. حالا هم دو سال است که ازدواج کرده و همچنان روی تصمیمش استوار است. سمیه مثل باقی خواهرهایش عاشق اسم‌های مذهبی بود و می‌دانستیم که بچه‌دار هم که شود، صاحب یک امیرمحمدی، امیرعلی‌ای چیزی خواهد شد. حالا دو تا پسر دارد «امیرمحمد» و «امیرحسام».
من اما از اول دبیرستان که قصۀ «کشته شدن بردیا» را توی کتاب تاریخ‌مان خواندم، شیفتۀ اسم «بردیا» شدم. هر چقدر هم اصرار کردم که اسم «ایلیا» را بگذاریم «بردیا» کسی گوشش بدهکار نشد. حالا من مانده‌ام و بردیا و سنی که همین طور بالا می‌رود و پسری که احتمال زاده شدنش نزدیک به صفر است.
اما «ارغوان» چند سال پیش متولد شد. دقیقش را نمی‌دانم چطور و چگونه، اما یکهو چشم باز کردم دیدم چقدر شیفتۀ اسم ارغوان شده‌ام و دلم می‌خواهد اسم دخترم را بگذارم ارغوان. قبل‌تر هم از اسم«آبان» خوشم می‌آمد. گمانم از وقتی فیلم باغ‌های کندلوس را دیدم، این اسم توی سرم افتاد.
نمی‌دانم اصلا توی طالع‌ام مادر شدن نوشته شده یا نه؛ نمی‌دانم اسم بچه‌های فرضی‌ام مثل اسم پسر زهرا صد و هشتاد درجه تغییر خواهد کرد یا نه، اما مادر شدن را دیگر مثل قبل دوست ندارم. فکر می‌کنم توی این سن و سال مادر شدن ظلم در حق بچه است. بچه‌ها حق دارند پدر و مادر جوان داشته باشد که پا به پای آنها جوانی کند.
اما حالا اگر ورق برگشت و روزی از روزهای خوب خدا من ارغوان و بردیا داشتم؛ دلم می‌خواهد اینگونه مادری کنم:
من بچه‌هایم رو دوست خواهم داشت، آنقدر که از مهر و محبت من سرشار شوند، من بچه‌هایم را خواهم بوسید، در آغوش خواهم کشید و نخواهم گذاشت حسرت محبت نکردۀ من توی دلشان قلمبه شود. نخواهم گذاشت جای مهر مادری را در آغوش دیگری جستجو کنند. برای بچه‌هایم پیش از آنکه واعظ و روحانی و نکیر و منکر باشم، مادر خواهم بود. سرشار از روح زندگی، سرشار از عاطفه و مهر بی‌دریغ. برایشان کتاب خواهم خواند، برایشان ترانه خواهم خواند، در گوش‌شان لالایی‌های مادری زمزمه خواهم کرد. تهدیدشان نخواهم کرد، رفیق‌شان خواهم شد تا در غم و شادی، به آغوش من پناه بیاورند نه بیگانه. مادری خواهم بود که به وجودم افتخار کنند، به وجودشان خواهم بالید. در شکست و پیروزی، در زنج و شادی، در سختی و آسانی. اما دلم می‌خواهد بیش از آنی که با بچه‌هایم رفیق باشم، با پدر بچه‌هایم رفیق باشم. دلم می‌خواهد شبیه ستون‌های محکمی باشیم که پشت بچه‌ها به ما گرم باشد. از آن مادرهای حال به هم زن که بچه‌ها را با پدرشان  تهدید می‌کنند، یا از آنها که جلوی بچه‌ها پدرشان را تحقیر می‌کنند، یا با پدرشان جلوی بچه‌ها دعوا می‌کنند، نخواهم شد. خانۀ ما پر خواهد بود از نور امید. زندگی هر چند کم جان اما با عشق ادامه خواهد داشت. ما کنار هم کتاب می‌خوانیم، نقاشی می‌کشیم، به موسیقی گوش می‌دهیم، قصه می‌نویسیم و بازی می‌کنیم. بازی‌هایمان پر از هیجان و شوز و شوق خواهد بود از آنها که بعدش از شدت خنده به اشک بیوفتی، از آنها که دلت درد بگیرد از خنده. ما با هم آب بازی خواهیم کرد، زیر باران راه خواهیم رفت، از سرما خوردن نخواهیم ترسید، توی زمستان بستنی لیس خواهیم زد و هر چیزی که دوست داشته باشیم خواهیم خورد. ما با دست‌های لرزان و سرخ از سرما، آدم‌برفی درست خواهیم کرد، همدیگر را با گلوله‌های برفی نشانه خواهیم گرفت. ما برای یکدیگر تولدهای شگفتانه خواهیم گرفت، نه از این تولدهای ساختگی با تم‌های عج‌وجق، ما زندگی خواهیم کرد به دور از رنگ و ریا و تظاهر. 
دوست دارم ارغوان و بردیایی اگر بودند، توی یک خانۀ امن و پر از عشق قد بکشند و حسرتی هم اگر به دل دارند از جنس عاطفه و محبت و لبخند نباشد. دوست دارم مادری باشم که همیشه بتوانند روی رفاقتش حساب کنند. 


برای چالش بلاگردون، به رسم همۀ چالش‌ها دعوت می‌کنم از  لادن، سوسن، آبان، مانا

  • نسرین

هوالمحبوب

سابقۀ نوشتن توی این وبلاگ از سابقۀ بیمه‌ام بیشتر است. امروز که عدد 1900 را دیدم، شگفت زده شدم. دو تا موضوع بود که چند روز گذشته قرار بود بهش بپردازم، یکی سری دوم فانتزی‌های ازدواج بود و دیگری قسمت بعدی داستان من و مهرداد. حالا که این عدد منو متوجه خودش شد، گفتم چه بهتر که به فانتزی ازدواج وبلاگی بپردازم.
شاید از نظر خیلی‌ها آشنایی واقعی و درست و اصولی توی وبلاگ شکل نمی‌گیرد و آدم‌ها فقط یک بخشی از شخصیت خودشان را در نوشته‌هایشان منعکس می‌کنند. شاید نقطه‌های تاریک بسیاری در هر کدام از ما باشد که بقیه دوستان بلاگرمان از وجودشان بی‌خبر باشند. اما برای منی که هشت سال از بهترین سال‌های زندگی‌ام را اینجا گذرانده‌ام، شما وبلاگ‌نویس‌ها از هر آشنایی، آشنا ‌ترید.
خلاصه که یکی از پررنگ‌ترین فانتزی‌های ازدواج برای من، ازدواج وبلاگیه. یعنی آشنایی‌ای که نطفه‌اش در وبلاگ بسته شده و کم‌کم رنگ و بوی واقعی به خودش گرفته، همیشه حس می‌کنم کسی که با قلم و نوشتن آشناست، راحت‌تر منو درک می‌کنه و اون پیونده طبعا قشنگ‌تر شکل می‌گیره. 
همۀ ما توی دنیای وبلاگ‌نویسی، کسانی رو داریم که برامون از بقیه خاص‌تر هستند، کسانی که فکرمون، قلم‌مون، نگاه‌مون به جهان هستی، باهاشون هم‌سو‌تره. طبعا پیدا کردن رفیقی برای تمام زندگی، تو این فضا اتفاق قشنگی می‌تونه باشه. برای همین، هنوزم بعد از تجربه‌های نافرجام، معتقدم یه وبلاگ‌نویس بالاخره منو کشف خواهد کرد و تمام این فانتزی به واقعیت بدل خواهد شد. حالا نیایین بگین منظورت کدوم وبلاگ‌نویسه و توهم خود معشوق پنداری هم بهتون دست نده:))

  • نسرین

هوالمحبوب

بهار عزیز سلام

می‌دانم که در شلوغی‌های آمدنت خیلی‌ها حواس‌شان به تو نیست، گم شده‌ای وسط این همه حس مبهم. کسی دستت را نمی‌گیرد و مثل عروس‌های عزیز کرده بر صدر مجلس نمی‌نشاندت. ما داغ‌داریم بهار عزیز. داغدار نداشتن‌ها، نبودن‌ها، نشدن‌ها، داغدار خرابی‌ها، تباهی‌ها....

می‌دانم که می‌دانی برای آمدن هیچ بهاری چشم انتظاری کافی نیست. بهار را باید زندگی کرد. بهار را باید سرمست بود. بهار فصل زندگی است، فصل عاشقی است و غرق در خوشی‌ها شدن.

امسال‌مان سراسر خزان‌زده و سرد و تب‌دار بود. امسال دل‌مان را شکستند، مسافران‌مان به مقصد نرسیده پر‌کشیدند، جوان‌تر‌هایمان نفس‌بریده‌تر شده‌اند و پیرهامان سردر گریبان‌تر، مرد‌هامان به شمار کمتر و زن‌هامان دلتنگ‌تر.

خنده‌هایمان در نطفه خفه شد، اشک‌هایمان را لای نان پیچیدیم و بغض‌هایمان را به زور آه فرو دادیم. ما عزاداری‌هایمان هنوز تمام نشده بود که آمدی. می‌دانم که برای بهار عزیزکرده، رسیدن به سرزمین به سوگ نشسته چقدر دردناک است. اما ما چشم به راه توایم و منتظر سوغات.

منتظر یک بغل خنده، یک دنیا دلخوشی، منتظر یک دعای از سر شوق، منتظر آفتاب و نور و روشنایی. لطفا برایمان فراوانی و وسعت روزی بیاور. دلمان دیر زمانی است که پژمرده است

لطفا آنقدر خوب باش که بتوانیم تمام غصه‌هایمان را در آغوش تو گریه کنیم و دل سبک کنیم.

لطفا آنقدر خوب باش که منت بهار دیگری را نکشیم. بگذار امسال سال ما باشد. بی‌هیچ ردی از اشک بر گونه‌هایمان، بی هیچ آهی از سر درد، بی‌هیچ چشم به راهی و حسرت به دلی.

پایان سال‌مان یادآور یک جای خالی بزرگ است، یادآور تمام دل‌هایی که آرزوهایشان را بغل گرفته و خاموش شدند، یادآور چشم‌هایی که برق شادی‌شان دیری نپایید و به حسرت گرایید.

دلتنگی‌ها را نمی‌شود کتمان کرد بهار عزیز؛

امسال فصل‌ها را گم کردیم بهار عزیز؛

تو سکوت کردی و ما در قعر زمستان دفن شدیم؛

درخت با آب زنده است و ما با بهار؛

با دل‌هایمان کاری کن که چهار فصل امسال‌مان بهاری شود؛

باغ نگاه‌مان هرچند که برگ و بار ندارد، اما با آمدنت حسرتی به دل نخواهیم داشت. بارانی بباران بر تمام حسرت‌های ما تا تمام شود این سال نود و درد.

برایمان دلِ خوش به ارمغان بیاور و خندۀ بی‌دلیل، برایمان عشقِ بی‌دلهره، شادمانی بی‌‌بهانه برایمان سال نیکو به همراه بیاور. می‌دانم که کوله‌بار تو به وسعت تمام نداشته‌های ماست، به خواب و خاطره‌هایمان گرد خنده بپاش که سخت محتاج آنیم.

بهار عزیز ما چشم به راه آمدنت هستیم حتی با تمام خستگی‌هایمان....


  • نسرین

 

هوالمحبوب

 

این همون پادکستی هست که به آقا حامد قول داده بودم، مربوط به یکی از پست های قدیمی وبلاگه. یکم گلو درد دارم، نمیدونم صدام چطور شده، نمیدونم چرا ماه مهر بیاد و من سرما نخورم یه جای کار می لنگه.

 

 

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب


دنیا به سرعت در حال پیشرفت است و همه چیز در کسری از ثانیه زیر و رو می شود، خیلی از وسیله ها جا به جا می شوند با نسل های نو. آدم هایی می میرند، آدم هایی به دنیا می آیند. شهری ویران می شود و تمدنی از دل خاک سر بر میدارد. عشقی تمام می شود و عشقی جوانه می زند. اما در این جهان بی صاحب که هیچ کس منتظر هیچ کس نیست گاهی وقتها آدم ها در فهمیدن چیزهای خیلی ساده عاجزند! من هنوز هم قادر نیستم ثابت کنم که شروع و پایان یک رابطه ی عاشقانه تنها دست همان دو نفر است! هیچ نفر سومی نمیتواند رابطه ی عاشقانه ی دو انسان را به هم بزند مگر اینکه یکی از آن دو نفر با او همدست شده باشد! حالا یا از روی ترس ، یا از روی منفعت طلبی، یا عافیت اندیشی.....
خواهش میکنم بیایید ضعف هایمان را باور کنیم، ایمان بیاوریم به نداشته هایمان به از دست داده هایمان و شکوه نکنیم از روزگار، که روزگار همان دست ساخته های من و توست.
رحم کنیم به همدیگر، چه بسا روزی به رحم یک انسان نیازمند شدیم....
  • نسرین