فانتریهای ازدواج-قسمت سوم
هوالمحبوب
دیدم روز عیده و منم حوصلهام سر رفته. خیلی هم چیز خاصی برای نوشتن ندارم، جز اینکه بیام و از سری سوم فانتزیهای ازدواجیام پرده بردارم. یکی از فانتزیهایی که همیشه تو سرم بود، برگرفته از رمان فاخر «پنجره» نوشتۀ فهیمه رحیمیه. من 14-15 سالم بود که این رمان رو خوندم و کلا با جهانبینی فهمیه رحیمی آشنا شدم. از همون زمانم در کنار آثار فاخری که از کتابخونه بابابزرگم کش میرفتم، به موازاتش کتابهای فهمیه رحیمی رو هم خیلی با جدیت دنبال میکردم.
هنوزم که هنوزه، با اینکه با ادبیات جدی و قابل اعتنا دمخورم ولی نویسندههایی مثل رحیمی رو تقبیح نمیکنم. به نظرم این دست نویسندهها اتفاقا نقش پررنگی در کتابخون کردن نسل من داشتن و تنها قشری بودن که به مسئله مهم و حیاتی عشق در ادبیات پرداختن. اگه شما این گروه از نویسندههای به اصطلاح بازاری یا زرد رو از ادبیات معاصر خط بزنین، سهم ناچیزی از کتابها باقی میمونن که به عشق پرداختن.
القصه، اگه پنجره رو خونده باشین، اونجا ما با یک عشق عجیب غریب بین یه دختر نوجوان و یک پسر جوان مواجهیم. دختری که دانشآموزه و پسری که معلم این دختر میشه در یک مقطعی. من از وقتی نوجوان بودم، شیفتۀ چنین عشقی بودم، عشقی که با سرسنگینی و بیمحلی شروع بشه. عشقی که دو نفر اول اولش از هم خوششون نمیاد و هی شاخ و شونه میکشن برای هم ولی بعد کمکم، یه عشق خیلی خاص بینشون شکل میگیره. اون نگاههای زیر زیرکی، پاییدنها وقتی حواسش نیست، حرفای سر بسته، توجههای وقت و بیوقت، همۀ اینا برام خواستنی بودن و هنوزم هستن. من مثل دخترای تو فیلمای عاشقانه، خیلی توی فانتزیهام زندگی میکنم، برای همینه که ازدواج و عشق رو یک چیز خاص و رویایی میبینم. فکر میکنم این رابطهای که قراره شکل بگیره، خیلی جذاب باید باشه تا من درگیرش بشم.
الان دیگه نوجوان و احساساتی نیستم، با عقل یک زن 32 ساله دارم به قضیه نگاه میکنم، دارم منطق رو قاطی میکنم با حسم ولی همچنان فکر میکنم اینایی که میگن ازدواج فقط اولش خوبه و بعد یه مدت همه چیز طرف عادی میشه، چرند میگن. از نظر من رابطۀ عاشقانه مثل پرورش یه گله. هر چقدر که به پاش وقت بذاری، بهش برسی، اونم زیباتر میشه. نمیشه که گلت رو رها کنی و توقع داشته باشی همیشه مثل روزهای اول با طراوت باقی بمونه. خیلی از زنها و مردها، خودشون مقصر یکنواخت شدن رابطهشون هستن ولی معمولا اینو گردن نفر مقابل میندازن.
خلاصه که داشتم میگفتم، فانتزیم اینه که با کسی وارد رابطه کاری بشم و اون اولش خیلی جدی و سرسخت و مصمم جلو بریم و کمکم اون حسه بیدار بشه. حسی که یهو خشمت رو نفرتت رو میبلعی و صورتت میخنده. برعکس چیزی که خودم هستم، از مردهای خیلی احساساتی چندان خوشم نمیاد. ترجیح میدم طرف مقابل احساساتش رو خیلی راحت و ارزون خرج نکنه. به نظرم قربون صدقه رفتن هم باید حساب شده و منطقی باشه. نه خسیس بودن در بیان عواطف خوشاینده و نه لوث کردن قضیه. خلاصه که دم عیدی منتظر چنین پارتنری میگردم برای نرد عشق باختن:)
الان که دارم اینا رو مینویسم، یهو به این فکر کردم که حتی در عالم دوستی معمولی با جنس مخالف هم، من بیشتر جذب مردای جدی و با دیسپلین میشم تا عاطفیهای لوس:)
اگه شمام مثل من حوصلهتون سر رفته، بیایین به دو تا سوال جواب بدین:
-اول اینکه با پیشنهاد دادن از طرف خانمها موافقید یا نه و چرا؟
-دوم اینکه فانتزی شما برای عشق و عاشقی و ازدواج چیه؟
سلام نسرین جون
والا جونم برات بگه که منم با خوندن همین رمان های زرد بود که کتابخون شدم :)
کتابخونه خواهرام ردیف به ردیف با کتاب های فهمیه رحیمی، م. مودب پور، دانیال استیل و... پر شده بود.
ولی خدایی الان یادم اومد که جلد دوم پنجره، ماندانا بود فکر کنم اسمش، بد سمی بود :)))
۱. بله بنظرم کلا پیشنهاد دادن نباید متعلق به جنسیت خاصی باشه، حتی اگه بدتیرین حالت یعنی رد شدن پیشنهاد رو درنظر بگیریم، طرف مقابل تکلیفش مشخص میشه .
اخه اینجوری آدم بین زمین و اسمون معلق هست و همچنان در کف نیم نگاهی از معشوق میمونه. بیشتر و بیشتر توی باتلاق رویابافی و عشق نافرجام فرو میره!
۲.راستش فکر میکنم جزو معدود دخترهایی هستم که هیییییچ وقت خودم رو توی لباس عروس تصور نکردم :|
فانتزی عاشقی و اینا داشتمااا اما گویا باگ داره :)))
خب میدونی من به عشق اعتقاد ندارم و خطرناک ترین رابطه میتونه اون عشق در یک نگاه باشه!
ایده ال ترین شروع یک رابطه برای من وقتی هست که دو طرف بنا به اشتراک هایی باهم در تماس هستند، به مرور زمان و شناختی که ایجاد میشه اون علاقه هم شکل بگیره :)
علاقه و دوست داشتن ناشی از شناخت برای من قابل اتکا ترین شکل دوست داشتن هست.