دم اسبی
هوالمحبوب
شب اول که میخواستم لم بدهم و کتاب بخوانم، دست بردم سمت دم اسبیام که کش مو را شل کنم تا موهایم کشیده نشوند، میخواستم به عادت همیشه موهایم را روی بالش افشان کنم و در لمیدهترین حالت ممکن از کتاب خواندن لذت ببرم، اما دستم از بالای سرم سُر خورد و مایوس به زمین نشست. خبری از دم اسبی بالای سرم نبود، انگار کسی نصف شب موهایم را دزدیده باشد. من سنگینی دم اسبی را بالای سرم حس میکردم و هر بار که میخواستم دراز بکشم دستم ناخودآگاه بالای سرم میرفت که موهایم را آزاد کند. من موقع راه رفتن هم سنگینی موهایم را حس میکردم، موهایی که چند روز یش خودم به دست آرایشگر سپرده بودم و او آرامآرام قیچی زده بود و حلقۀ موها روی زمین تلمبار شده بود و من هی افسوس خورده بودم به حال موهایی که میتوانستم باهاشان مهربانتر باشم.
میدانی من هنوز سنگینی موهایم را با خودم حمل میکنم هز صبح و هر شب. من هنوز هم جلوی آینه که میایستم در نگاه اول شوکه میشوم از موهای طلایی فر خوردۀ بالای سرم. در نگاه اول تصویر توی آینه برایم غریب مینماید. ابروهایم که از حالت دخترانگی یک سال گذشته خارج شدهاند و قوس و کمانی به خود گرفتهاند، چهرهام را بشاشتر کرده، فریم صورتی رنگ عینک به چهرهام خوش نشسته و همۀ اینها از من آدم دیگری ساخته است.
من هنوز هم دلم برای موهای بلندم تنگ میشود، دلم برای گیرۀ سبز رنگی که با وسواس انتخابش کرده بودم تنگ میشود دلم برای هول و ولای خشک کردن موها توی چلۀ زمستان تنگ میشود، دلم حتی برای انگشتهای استخوانی آبا که لای موهایم میچرخید و نوازشم میکرد هم تنگ است. دلم برای آبا و موهای بافتۀ کودکیهایم تنگ است. برای بافۀ موهای پر پشتم که آبا هر بار بعد از بستنشان قربان صدقهشان میرفت.
من بارهای بسیاری موهایم را وحشیانه کوتاه کردهام، بارهای بسیاری آدمهای بسیاری به جانم غر زدهاند که حیف است این موهای خوش رنگ و بلند. من هر بار خندیدهام و گفتهام مو باز هم بلند میشود، خاصیت مو همین است دیگر، چرا برای چیزی که دوباره به دست خواهم آورد غصه بخورم؟
حالا دلتنگ موهایم شدهام، دلتنگ انبوهی موی قهوهای روشن که میگفتند دیوانهای اگر رنگشان کنی، چه خوش رنگ است موهایت. موهای خوش رنگم را حالا دیگر ندارم، زمستان بود که مریم کاسۀ رنگ را روی کپۀ موهایم خالی کرد و کلهام نارنجی مایل به زرد شد. بهار دمیده بود پشت دیوارهای خانه که موهای نارنجی مایل به زردم را کوتاه کردم و حالا برایشان دلتنگم. یاد عکسی افتادم که اردیبهشت دو سال پیش توی شاهگولی گرفته بودم. بچهها را برده بودیم اردوی آخر سال و من با مقنعۀ سیاه گلدار، با عیک آفتابی ایستاده بودم زیر سایۀ سروی و موهایم از مقنعه بیرون زده بودند. یک سلفی هول هولکی دم آخر که بماند به یادگار. عکس قشنگی شده بود. عکس را همان روز پست کرده بودم و کسی برایم نوشته بود چه موهای خوش رنگی. خون دویده بود زیر پوستم. اولین کسی بود که میگفت چه موهای خوش رنگی. بعدترها آدمهای بسیاری این عبارت را به کار بردند اما حلاوت آن جملۀ نخسین همیشه با من است.
شما خانوم معلم من میشین ؟ :))))