از دل داستانهایم
هوالمحبوب
استاد داستاننویسیام میگوید، برای اینکه شخصیتت را درست خلق کنی، باید خوب بشناسیاش. علایقش را، خصوصیاتش را، شکل و شمایل ظاهریاش را، مزاجش را، عادتهای غذاییاش را و .....
زن داستان من شبیه اما واتسون است. دیدهاید که صورتش چقدر آرام و دلنشین است؟ اما اگر بیاییم و بر اساس عناصر زیبایی شناسی، بررسیاش کنیم، نه چشمهای درشت و زیبایی دارد و نه لبهایش قلوهای و دلبرباست. موهایش را ساده آرایش میکند و پوستش سفیدی یکدستی دارد.
دلم میخواهد جنون زن، عاصی شدنش، قیامش علیه خود و زندگیاش را جوری بنویسم که استاد انقلتی تویش در نیاورد و همکلاسی افغانم را مدام توی سر من نکوبد. استاد میگوید خانم ف خلاقتر است و این خلاقیت ریشه در تجربۀ زیستهاش دارد، افغانها انگار در دل داستان زندگی میکنند و زندگیشان همواره آبستن حوادث است. استاد مرا نمیشناسد. از دیدش من یک دختر پاستوریزۀ امروزیام که زندگیام در درس و بعد تدریس خلاصه شده است. از دید استاد انتخاب موضوع به این سختی برای من مناسب نبود و احتمالا تهته ذهنش فکر میکند موضوع را ابتر میگذارم و به سرانجام نمیرسانمش.
من اما این روزها و شبها به یاد چشمهای زن و استیصال روزهای آخرش زندگی میکنم و به این فکر میکنم که همین روزها باید از صندلی بلند شوم و بروم در دل داستانم. وقت زیادی تا یکشنبههای داستانی باقی نمانده است.
چقدر زیبا مینویسید، مرحبا
اتفاقا شخصیت زن داستانتونو من حس کردمش پس خیلی هم خالی و عریان نیست فقط کمی پختگی نیاز دارد که با قلم توانای شما، به نظرم کاملا شدنی است.