گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

از دل داستان‌هایم

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۰۴ ب.ظ

هوالمحبوب


داستان جدیدی که اسفند ماه شروعش کرده‌ام، جان نمی‌گیرد. زن نشسته روی صندلی و ساکت و مایوس نگاهم می‌کند، مرد دست‌های باد پیچی شده‌اش را نشانم می‌دهد و شماتتم می‌کند که چرا اینقدر سنگدلانه زنش را از او گرفتم. نوزاد با چشم‌های درشت و سیاهش زل می‎‌زند توی چشم‌هایم و می‌گرید. حالا انگار بی‌پناه‌تر از قبل شده است و هیچ آغوشی نیست که برایش امن باشد. 
زن ناشناس صورتش را از من پنهان می‌کند، انگار می‌ترسد که آخر قصه نظرم را عوض کنم و رازش را برای مرد افشا کنم. می‌دود و با سرعت دور می‌شود و من، این نویسندۀ شوربخت، نشسته‌ام میان انبوهی از کاغذهای خط‌خطی شده و نمی‌توانم شخصیت‌هایم را جان ببخشم. آدم‌ها از زیر دستم در می‌روند و من نمی‌توانم قلق‌شان را به دست بیاورم.
استاد داستان‌نویسی‌ام می‌گوید، برای اینکه شخصیتت را درست خلق کنی، باید خوب بشناسی‌اش. علایقش را، خصوصیاتش را، شکل و شمایل ظاهری‌اش را، مزاجش را، عادت‌های غذایی‌اش را و ..... 
زن داستان من شبیه اما واتسون است. دیده‌اید که صورتش چقدر آرام و دلنشین است؟ اما اگر بیاییم و بر اساس عناصر زیبایی شناسی، بررسی‌اش کنیم، نه چشم‌های درشت و زیبایی دارد و نه لب‌هایش قلوه‌ای و دلبرباست. موهایش را ساده آرایش می‌کند و پوستش سفیدی یکدستی دارد.
دلم می‌خواهد جنون زن، عاصی شدنش، قیامش علیه خود و زندگی‌اش را جوری بنویسم که استاد انقلتی تویش در نیاورد و همکلاسی افغانم را مدام توی سر من نکوبد. استاد می‌گوید خانم ف خلاق‌تر است و این خلاقیت ریشه در تجربۀ زیسته‌اش دارد، افغان‌ها انگار در دل داستان زندگی می‌کنند و زندگی‌شان همواره آبستن حوادث است. استاد مرا نمی‌شناسد. از دیدش من یک دختر پاستوریزۀ امروزی‌ام که زندگی‌ام در درس و بعد تدریس خلاصه شده است. از دید استاد انتخاب موضوع به این سختی برای من مناسب نبود و احتمالا ته‌ته ذهنش فکر می‌کند موضوع را ابتر می‌گذارم و به سرانجام نمی‌رسانمش. 
من اما این روزها و شب‌ها به یاد چشم‌های زن و استیصال روزهای آخرش زندگی می‌کنم و به این فکر می‌کنم که همین روزها باید از صندلی بلند شوم و بروم در دل داستانم. وقت زیادی تا یکشنبه‌های داستانی باقی نمانده است.
  • ۰۰/۰۱/۱۰
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۰)

چقدر زیبا مینویسید، مرحبا

اتفاقا شخصیت زن داستانتونو من حس کردمش پس خیلی هم خالی و عریان نیست فقط کمی پختگی نیاز دارد که با قلم توانای شما، به نظرم کاملا شدنی است.

پاسخ:
ممنونم لطف دارید شما:)

نیاز به تمرکز فکری دارم چیزی که این روزها مدام در حال گریزه از من.

شاید باید یکم رهاشون کنید تا قصه هاشون رو بگن .. شاید باید بفرستیدشون مرخصی و تعقیبشون کنید و اینجوری قصه شون رو پیدا کنید :)

پاسخ:
انگار باید خودمو رها کنم تا بتونم برگردم به روالی که داستان نوشتن برام راحت‌تر بود.

:)

پاسخ:
:)

مگه می‌شه نویسنده‌ای که به این زیبایی شرایط الانش رو توصیف کرده از پس نوشتن این داستان برنیاد؟ فکر کنم کافیه یک‌کم با زن قصه‌ات قدم بزنی و کنار رودخونه‌ی توی داستانت با هم سنگ پرت کنید و بعد خودت رو کنار بکشی، می‌بینی که چه‌طور همه‌چیز جون می‌گیره و پیش می‌ره. :) 

پاسخ:
آخ نورا
نیاز دارم به یه خلوت که حالا حالاها تموم نشه و ناچار نباشم تمرکزم رو درگیر چیزی جز خوندن و نوشتن کنم
کاش واقعا ازپسش بربیام.

چه قدر لمس شدنی بود اتفاقا... من وقتی راهنمایی بودم می رفتم کلاس داستان نویسی و واقعا یکی از بهترین روزهای زندگیم بودن... با این که یک ماه بیشتر نبود :) من و دوستم دوتا دختربچه ی سربه هوا بودیم که سبک نوشتن خودمون رو داشتیم و اصلا به رئال نزدیک نبود. و بیشتر افرادی که می اومدن، خانم های سرد و گرم چشیده بودن... و به خاطر تجربه ای که داشتن داستان های بی نهایت لمس شدنی و زیبا می نوشتن... من و دوستم بی نهایت غبطه می خوردیم =)

پاسخ:
یه دوره‌ای داره همه چیز که باید توی دوره خودش رخ بده تا آدم دل بهش بده.
امیدوارم دوباره تجربه‌اش کنید.

قشنگ احساس افسردگی پیدا کردم که چند وقته حتی حال ندارم بشینم روی ایدهٔ داستانم فکر کنم، چه رسد که بنویسمش :|

پاسخ:
به عادت صحبت‌های همیشگی‌مون برنمی‌گردم که ثابت کنم من بدبخت‌ترم:))

سلااااااااااااااممممممممممممممم 🤪

خوبی شما؟!

چقدر خوشحالم برات که می نویسی... دمت گرمممممم...

یادته منو؟

پاسخ:
سلامممممممممممممممممممم
عه به‌به ببین کی برگشته:)))
ذوق زده شدم
خوبی تو؟
سه سال بیشتر شدا
چرا یادم نباشه کلی حرف می‌زدیم اون وقتا باهم

ها سه سال و سه ماه شده حدودا😁

فدااااات...

یکمی حس اینایی رو‌ دارم که خارج بودن برمیگردن مملکت خودشون، نابلدن رسم و رسومات و جاها و آدرسا رو...😅

پاسخ:
من که این مدت فسیل شدم تو بیان و همچنان پرچمم بالاست:)
خب تعریف کن چه کردی و کجا بودی این مدت دختر

انصافا دمت گرم با این پشتکارت... من بعنوان کسی که رفتم اینستا میگم پرچم وبلاگ نویسی خیلی بالاتره...

 

زندگی... کار...

مشغولم در یک هنرستان... الان مسوول پایه ام... واس خود سی چهل تا دختر دارم😍

پاسخ:
اینستاگرام رو که همه داریم ولی برای من هیچی وبلاگم نمی‌شه.
قربانت.
چه خوووب، خوشحال شدم
امیدوارم همیشه زندگی بر وفق مرادت باشه عزیزم.

عه اینستام هستی؟ آدرس بفرست... آره واقعا وبلاگ یه چی دیگه س...

قربووونت😘

پاسخ:
nasrin.ranjbar1988

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">