دفترچه خاطرات-قسمت اول
هوالمحبوب
ساعتها مینشست روی صندلی تاشو و لنگهایش را از هم باز میکرد و دفتر جلد چرمیاش را روی پاهای باد کردهاش میگذاشت و مینوشت. یک ریز و پی در پی. گاه خواب امانش را میبرید. با همان تن لخت و عور و لنگهای باز چرتش میبرد.
جهان تشر میزد:
-هزار بار گفتم این طور لخت و پتی نرو تو تراس. نمیبینی هر بار که اونجایی قدرتی خدا دیش ماهوارۀ این احمد پدرسوخته قاطی میکنه؟
آتیه توی صورت جهان میخندید و میگفت:
-جان جهان از تو دارم الو میگیرم. رخت و لباس آتیش میشه میچسبه به جونم.
پیراهن گلگلی سفیدی را که جهان برایش خریده بود، گاه به گاه تنش میکرد و میگفت برای چند نفر دیگر هم جا دارد، بعد دو تایی میزدند زیر خنده.
هفتههای آخر پیراهن سفید گلدار برایش تنگ بود. حس خفگی لحظهای امانش نمیداد. چینهای پیراهن را باز کرده بود اما باز هم گمان میکرد تنگ است. انگار دیگر قرار نبود توی هیچ لباسی جا شود، روز به روز بیشتر باد میکرد و جسم سنگینش را به سختی این طرف و آن طرف میکشید.
مولود هر بار راه رفتنش را میدید میخندید و میگفت:
-چرا شبیه پنگوئن حامله راه میری؟
آتیه میگفت:
-مگه پنگوئنها هم حامله میشن؟
مولود میگفت:
-نمیدونم ولی اگه بشن قطعا شبیه تو راه میرن.
روزها که تنها میشد، دست میکشید روی شکمش؛ جنین جست و خیز میکرد، گاه به سکسکه میافتاد، گرسنهاش میشد، انگار زندگی توی شکم آتیه هنوز جریان داشت.
دفتر جلد چرمی را که با آمدن جهان گوشهای رها کرده بود، زیر نوازشهای ملایم نسیم ورق میخورد.
هوشمند فقط دیش ماهوارهٔ احمد، این موبایلا اداشو در میارن :))
منتظر ادامهاش هستیم :)