گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دفترچه خاطرات-قسمت اول

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

هوالمحبوب

 

ساعت‌ها می‌نشست روی صندلی تاشو و لنگ‌هایش را از هم باز می‌کرد و دفتر جلد چرمی‌اش را روی پاهای باد کرده‌اش می‌گذاشت و می‌نوشت. یک ریز و پی در پی. گاه خواب امانش را می‌برید. با همان تن لخت و عور و لنگ‌های باز چرتش می‌برد.

 

جهان تشر می‌زد:

 

-هزار بار گفتم این طور لخت و پتی نرو تو تراس. نمی‌بینی هر بار که اونجایی قدرتی خدا دیش ماهوارۀ این احمد پدرسوخته قاطی می‌کنه؟

 

آتیه توی صورت جهان می‌خندید و می‌گفت:

 

-جان جهان از تو دارم الو می‌گیرم. رخت و لباس آتیش می‌شه می‌چسبه به جونم.

 

 

پیراهن گل‌گلی سفیدی را که جهان برایش خریده بود، گاه به گاه تنش می‌کرد و می‌گفت برای چند نفر دیگر هم جا دارد، بعد دو تایی می‌زدند زیر خنده.

 

هفته‌های آخر پیراهن سفید گل‌دار برایش تنگ بود. حس خفگی لحظه‌ای امانش نمی‌داد. چین‌های پیراهن را باز کرده بود اما باز هم گمان می‌کرد تنگ است. انگار دیگر قرار نبود توی هیچ لباسی جا شود، روز به روز بیشتر باد می‌کرد و جسم سنگینش را به سختی این طرف و آن طرف می‌کشید.

 

مولود هر بار راه رفتنش را می‌دید می‌خندید و می‌گفت:

 

-چرا شبیه پنگوئن حامله راه می‌ری؟

 

آتیه می‌گفت:

 

-مگه پنگوئن‌ها هم حامله می‌شن؟

 

مولود می‎گفت:

 

-نمی‌دونم ولی اگه بشن قطعا شبیه تو راه می‌رن.

 

روزها که تنها می‌شد، دست می‌کشید روی شکمش؛ جنین جست و خیز می‌کرد، گاه به سکسکه می‌افتاد، گرسنه‌اش می‌شد، انگار زندگی توی شکم آتیه هنوز جریان داشت.

 

دفتر جلد چرمی را که با آمدن جهان گوشه‌ای رها کرده بود، زیر نوازش‌های ملایم نسیم ورق می‌خورد.

 

  • ۰۰/۰۲/۲۳
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۸)

هوشمند فقط دیش ماهوارهٔ احمد، این موبایلا اداشو در میارن :))

منتظر ادامه‌اش هستیم :)

پاسخ:
:)))
مرسی مرسی

باردار چه چیزی بود ؟

پاسخ:
مگه جز جنینی که تو شکمش جست و خیز می‌کرد، چیز دیگری هم به ذهنت می‌رسه؟

به خاطر حرف دوستش گفتم شاید استعاره بوده :"))))

 

 

پاسخ:
نه بیشتر شوخی بود:)
مدل راه رفتن زن حامله رو تشبیه کرده به مدل راه رفتن پنگوئن.

متن بسی جاذابی بود ^-^

پاسخ:
مرسی مرسی:)

داشتم پنگوئن حامله رو تصور میکردم :))

پاسخ:
تخم‌گذاره:))

نسرین خیییلی کم هست که :|

خدایی داری قطره چکانی طور داستان منتشر میکنی....

نکنه هفته ای یکبار هست؟

 

+جدا از نق زدن هام، خیلی خوب فضاسازی کرده بودی...

ولی تو مسلمون نیستی نسرین :)))

تا مزه اش رفت زیر زبونمون، کات دادی....

پاسخ:
داستان طوریه که ناچار بودم مقدمه رو کپتاه بیارم، قسمت‌های بعدی رو بخونی متوجه می‌شی. عذرم موجهه:))
مرسی مرسی

این صحنه اول رو قبلاً خونده بودم. 

چیزی که الان از قبلی یادمه، می‌تونم بگم الان شروع خیلی بهتر شده. 

یک چیز دیگه، شاید کمی سلیقه‌ای باشه. اینکه از زاویه دید سوم شخص یا دانای کل خیلی خوشم نمیاد و داستان‌هایی که از این زاویه دید روایت می‌شن، برام کشش لازم رو ندارن. به خصوص اینکه کمی تم اجتماعی داشته باشه.

.

نقطه قوت این بخش اول قطعاً و قطعاً دیالوگ‌هاست. خیلی دیالوگ‌هاش خوش نشسته. :)

 

پاسخ:
آره شما خونده بودین. یکم نسبت به نسخۀ اولیه تغییر دادم ولی نه زیاد. مقدمه تقریبا همونه.

آقا کامنت زری رو خوندم کلا حس داستان پرید ://////////

:))))))))))

این چه سمی بود تو گفتی دختر؟؟؟؟

پاسخ:
:)))

توصیه می‌کنم اول خود داستانو بخون. چون ممکنه اسپویل شده باشه تو کامنتا.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">