دفترچه خاطرات-قسمت دوم
هوالمحبوب
خیابانی عریض و طویل در مقابلش سبز شده بود که درختکاریهای دو طرفش، مجذوبش میکرد. باد ملایمی میوزید و شال روی سر آتیه بازیاش گرفته بود. مولود گفته بود گالری انتهای همان خیابان درختکاری شده است.
ساعت از پنج گذشته بود که لتۀ در چوبی گالری را باز کرده بود و خانۀ قدیمی دلبازی مقابلش نمایان شده بود.
«گالری رخ»
کاغذ آدرس را توی کیفش انداخت و دستی به سر و رویش کشید و وارد شد. موسیقی ملایمی توی گالری طنین انداز شده بود.
توی آن همهمه و شلوغی چشم آتیه دنبال آشنایی میگشت تا فضای غریب و سنگین گالری را بشکند. مولود از دور برایش دست تکان داد و آتیه خندید.
آدمهای توی گالری بیشتر از آدمهای توی کوچه و خیابان برای آتیه غریب بودند، انگار فرسنگها بین دنیای او و بقیه فاصله بود.
چشمهای آتیه دو دو میزد. سالها بود که از این آدمها بریده بود و خزیده بود توی چهار دیواری جهان و زندگی بیبو و خاصیتش. حالا اینجا داشت دوباره جان میگرفت.
-آتیه اینقدر زل نزن تو چشم مردم، قیمتها رو هم که دیدی نگو وای چقدر گرون. خب؟
-حالا هی ندید بدید بودنم رو نزنی تو سرم قول میدم طوری نشه.
مولود خندیده بود و آتیه از جهان کنده شده بود و شبیه پردهای زیر نوازشهای ملایم نسیم، به پرواز درآمده بود.
گالری عطر خاصی داشت، شیرین بود و وحشی. بویی که او را یاد جنگل میانداخت. یاد بوی چوب تازه سوخته، بوی آتش.
آن سالها که هنوز خبری از جهان توی زندگیاش نبود، داستان و شعر و نقاشی، همۀ جهانش شده بود. توی همین سالها بود که سر از کلاسهای هنری درآورده بود.
استادشان عادت داشت هر جلسه یکی از هنرجوهایش را مدل نقاشیاش میکرد. دخترها برای مدل استاد شدن سر و دست میشکستند، آتیه اما کمرو و خجالتی بود و خودش را پشت بقیه قایم میکرد تا به چشم نیاید. اما یک روز استاد از بین همۀ هنرجوهای مشتاق، دستش را به سمت او نشانه رفته بود و آتیه شده بود الهامبخش تابلوی«ابدیت».
حالا جلوی تابلوی ابدیت که ایستاده بود، سایهای را بالای سرش حس کرد. مرد همانی بود که عطرش گالری را پر کرده بود. سر که چرخاند، چشمهای مرد خندید.
-چی دیدی تو این تابلو که غرقت کرده دختر؟
-این تابلوی منه. دختر توی تابلو خودمم با همۀ گرههای کوری که تو زندگیم دارم،
-دختر به این زیبایی و گره کور؟
آتیه خندیده بود. معصومانه و یواشکی. مثل همۀ زندگیاش که معصومانه و یواشکی گذشته بود.
-تو شبیه یه شعر بلندی که هنوز هیچ شاعری پیدا نشده که وصفش کنه.
آتیه چشم در چشم مرد که شد، ضربان قلبش بالا رفت، انگار هیچ چیز در نگاهش تغییر نکرده بود تمام پانزده سال گذشته در همان فضای مهآلود باقی مانده بود.
استادی که چند سال با ولع وصف نشدنی سر کلاسهایش مینشست و خودش را از چشم او و بقیه پنهان میکرد،
حالا ایستاده مقابلش و چشمش را به چشم او دوخته بود.
-شما لطف دارین استاد، اما من خودمو شبیه یک راز کشف شده میبینم که جذابیتش رو از دست داده.
-چهرۀ تو جزو اون چهرههاییه که درون فرد رو نشون میده. یه غم پنهانی ته چشمات هست که از همون بدو ورودت منو مجذوبت کرد.
آتیه سحر شده بود، زبانش در دهان نمیچرخید، گلویش خشک بود و چشمهایش دنبال مولود میگشت. توی دلش تمام فحشهایی را که بلد بود نثار مولود کرد که تنها رهایش کرده و رفته. نمیخواست مقابل این مرد، احمق جلوه کند، کلمه کم داشت برای جواب دادن، سکوت کردن هم از ادب به دور بود.
-ولی مگه شما منو یادتونه که اینقدر دقیق دارین توصیفم میکنین؟
-حتی میتونم بگم سر هر جلسه دیر میرسیدی و همیشه ته سالن جا پیدا میکردی، همیشه کفش کتونی پات میکردی و یه گردنآویز هیچ دور گردنت بود که هر وقت مضطرب میشدی لمسش میکردی.
آتیه نفسش را با صدا بیرون داد و احساس کرد تمام آدمهایی که توی گالری هستند، صدای نفس کشیدنش را میشنوند.
گالری گویی یک باره از جمعیت تهی شد. حالا انگار فقط آتیه بود و او که رو به روی هم ایستاده بودند و به رد سالهای گذشته بر چهرۀ هم نگاه میکردند.
قطرههای داغ عرق گردن آتیه را میسوزاند. تنش داغ بود و دستهایش یخ کرده بود. گرد پیری روی چهرۀ استاد خوش نشسته بود. لا به لای موهایش تارهای سفید خودنمایی میکرد.
آتیه صدای مولود را پس زد و خیره شد در چشمهای مردی که سالهای دور تنها آشنایش بود.
رد پای علاقه ی قدیمی توی قصه ای که زن الان متاهله؟ جذاب باید باشه.