گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دفترچه خاطرات-قسمت سوم

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

 

هوالمحبوب

 

به تو که فکر می‌کنم ناخودآگاه لبخند می‌زنم. کنار تو ترس شیرینی را تجربه می‌کنم که همیشه کمش داشته‌ام. هر چیزی که مرا یاد تو می‌اندازد را می‌نویسم که بعدترها فراموشش نکنم، که یادم نرود تنها با تو می‌شد به ترس‌ها هم خندید.

گلدان‌های لیندا را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم تا جوانه‌های تازه را جدا کنم. داشتم به ساقه‌های لخت گل نگاه می‌کردم که یاد تو افتادم. آستین‌هایت را بالا زدی و کنارم روی تخت لم دادی.

-حالا می‌تونیم با خیال راحت بخوابیم.

-چرا؟

-آدم‌ها اولین شبی که به عشق‌شون رسیدن، راحت می‌خوابن.

پرده‌های اتاق خواب را کیپ تا کیپ کشیده بودی و چراغ‌ها را خاموش کرده بودی، می‌گفتی وصال باید توی تاریکی و شاعرانگی اتفاق بیوفته.

من سرم گرومپ گرومپ صدا می‌داد؛ زن‌ها و مردهای بسیاری توی سرم هر صبح و شب، حرف می‌زدند و لیچار بارم می‌کردند. من سرم را فرو می‌کنم لای بازوهای او تا صدایشان را خاموش کنم اما هر بار صداها بلندتر می‌شوند و تا دیوانه‌ام نکنند ول کنم نیستند.

گلدان‌های لیندا مرا یاد تو می‌اندازند. قلمه می‌زنم و تکثیرشان می‌کنم تا هر جای خانه را که نگاه می‌کنم یاد تو بیوفتم. آن شب که گفتی اولین شب آرامش‌مان است، لیوان گل گاو زبان دستم بود و قلبم توی قفسۀ سینه هر چه محکم‌تر می‌کوفت. من بازوهای لختت را که حلقه می‌شد دور تنم دوست داشتم.

-می‌ترسم از خراب شدن همه چیز.

به قلبت اشاره کردی و گفتی:

-تا وقتی اینجایی از هیچ چیز نترس.

دست‌هایت دور تنم حلقه شد. من شبیه گنجشک کوچکی زیر باران می‌لرزیدم؛ سرم روی شانۀ تو بود و موهای خیسم چسبیده بود روی پیشانی‌ام.

حمام داغ بود و نفسم را به شماره انداخته بود. من لباس پوشیده بودم و به عکست توی قاب بالای کتابخانه زل زده بودم و یادم افتاده بود که جهان گفته بود: 

«امشب شیفتم 36 ساعته است. تنها نمون برو خونۀ مولود.»

مولود می‌دانست دارم فرو می‌روم ولی کاری از دستش ساخته نبود.

به مولود گفته بودم: همۀ زندگی‌ام بی‌بو و رنگ گذشته است. همیشه ترسیده‌ام از خطر کردن؛ اما این بار می‌خواهم تا ته خطر بروم. می‌خواهم بزرگترین سیب ممنوعه زندگی‌ام را گاز بزنم. تنم سحر می‌شد زیر تن سنگین او و من این غرق شدن را دوست داشتم.

*********************

جهان آرام و کم‌حرف است. از آن دست آدم‌هایی که تا مجبور نشوند حرف نمی‌زنند. من اما وراجم و پر حرف. جهان اوایل کفری‌ام می‌کرد، بس که ساکت بود. یک بار که مثل همیشه غر می‌زدم سرش، گفت: من سهم کلمات روزانه‌ام را داده‌ام به تو، تا از کمبود کلمه نترکی.

بعدش قهقهه زده بود. من لب و لوچه‌ام را جمع کرده بودم و تا چند روز سر سنگین شده بودم.

جهان دوستم داشت؟ نمی‌دانم. هیچ وقت نگفته بود که ندارد. لابد داشت که آمده بود خواستگاری‌ام. لابد داشت که چهار سال بود از من بچه می‌خواست.

جهان شبیه یک دشت صاف و مسطح است، هیچ پستی و بلندی‌ای ندارد. قلبت را به هیجان نمی‌آورد و شوقی را در تو بر نمی‌انگیزد.

وقتی آمده بود خواستگاری‌ام، مامان گفت:

-مرد خوبی است، سرش به کار خودش گرم است و به کار کسی کار ندارد.

ولی من دوست داشتم جهان به کار من کار داشته باشد. دلم می‌خواست می‌توانستم کنارش بنشینم و ساعت‌ها حرف بزنم و صدای خر و پفش بلند نشود.

پیش جهان من شبیه سایه‌ای محو بودم. فقط حضور داشتم بدون آنکه چیزی را به محیط اطراف اضافه یا کم کنم.

جهان مرد خوبی بود، اما برای من کم بود. بال‌های آرزویم را قیچی کرده بودم تا کنارش جا شوم. اندازۀ من بزرگ بود و جهان ظرف کوچکی بود برای من.

اما او کسی بود که روحم را به رقص وا می‌داشت. کنارش کلمات از دهانم سر می‌خوردند و رها و آزاد بودند.

جهان می‌گفت:

آدمیزاد مثل درخته باید یه جا ریشه بده و سبز بشه. بچه ریشۀ آدمه. آدمی که بچه نداشته باشه، خشک می‌شه.

من توی آغوش قرضی او به جهان فکر می‌کردم و به ریشه دادن. دلم نمی‌خواست جهان توی دلم ریشه بدهد و قد بکشد.

من هربار می‌گفتم:

-بچه که بیاید دیگر ما دو تا مال هم نیستیم. تو پدر که بشوی مرا توی سرت خط میزنی و من مادر که شوم دیگر فرصتی برای زن تو بودن پیدا نمی‌کنم.

جهان هر بار کجکی می‌خندید، خوشش می‌آمد بگویم که مال او هستم. خوشش می‌آمد که مالک من باشد؛ اما جهان هیچ وقت صاحب من نبود و نشد.

 

 

  • ۰۰/۰۲/۲۵
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۵)

اقا دلم واسه جهان سوخت. چرا اخه؟

پاسخ:
شده دیگه:(

عه...

این همزمان که شوهر داره ، میره دنبال یکی دیگه ؟

یا نه ؟

پاسخ:
بلی.

آقا این واقعا زیباست... از قسمت اول هم زیبا بود. امیدوارم در ادامه هم بخونیمش...

پاسخ:
ممنونم لطف دارین.
امیدوارم کشش لازم رو داشته باشه براتون.

این دفعه سه تا پارت و پشت سر هم خوندم و فهمیدم چی شد ...

تف /:

وزتیتشاجشمشکسمشم

پاسخ:
حالا خودتو ناراحت نکن:)

جهان طفلکیه ها...

پاسخ:
هوووم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">