دفترچه خاطرات- قسمت چهارم
هوالمحبوب
آن شب سرم سنگین بود و نوازشهای او هم حالم را بهتر نمیکرد. توی دلم همه چیز به هم میپیچید و بالا میآمد و گلویم میسوخت.
سر شب بود که پرسیده بود:
- چرا توی این همه سال به ازدواج فکر نکردهای آتیه؟
جهان با آن چشمهای خستۀ غمگین آمده بود مقابلم و من با دست پسش زده بودم و گفته بودم:
-مردها تا وقتی صاحب زنی نشدن، عاشقش هستن، اما به محض اینکه بفهمن کار تموم شده و این زن با همۀ وجودش به اونها تعلق داره، دیگه به تنها چیزی که فکر نمیکنن دوست داشتنه.
-من همیشه فکر میکردم تنها هنری که بلدم اینه که کسی رو که دوستش دارم از دست بدم. سالها توی غربت به این تصویر فکر میکردم. به اینکه هرگز با تو توی یه تخت دراز نخواهم کشید، اما حالا کنار منی.
شب را که توی خانۀ او سر میکردم. صبح با تپش قلب بیدار میشدم. فکر این که یک روز پتهام روی آب بیوفتد دیوانهام میکرد.
صبح که کلید را توی قفل چرخاندم، جهان روی کاناپه نشسته بود. چشمهایش دو کاسۀ خون بود. سرش را که بلند کرد، قلبم فرو ریخت.
-مولود همه چیز را گذاشته کف دستش.
-زنگ زده به مولود و فهمیده من شب را آنجا نبودم.
-مولود آمده اینجا پیام.
و... این فکرها در کسری از ثانیه توی سرم رژه میرفتند که جهان به حرف آمد:
-اخراجم کردن. به همین راحتی بعد اینهمه سال اخراجم کردن.
نفسم را که توی سینه حبس شده بود، بیرون دادم. لبخندی روی لبم نشست که سعی کردم از چشم جهان دور نگهش دارم.
پس هنوز فرصت دارم که کاری بکنم. کاری کنم که از گندی که توی زندگیام زدهام خلاص شوم.
حالا جهان روز و شب کنج خانه است و سیگار پشت سیگار دود میکند. چند روز اول سخت گذشت. راضی کردن او برای ندیدنش سخت بود. اما حالا گمان میکند برای پرستاری از مادر بیمارم به شهرمان برگشتهام.
اوقاتم چند روز است که تلخ است و هیچ چیز به دهانم مزه نمیکند. انگار همه چیز طعمشان را از دست داده باشند. چند روز است که صبح به صبح منتظر لکۀ خونی هستم که آمدنش را به تاخیر انداخته است.
اما عاقبت توی همان چهاردیواری دستشویی خانۀ مولود بود که دنیا روی سرم خراب شد. دو خط قرمز توی آن چند دقیقه همه چیز را به هم ریخته بود.
باید با او حرف میزدم. مولود شانههایم را گرفته بود و من از شدت ترس میلرزیدم. باید کاری میکردم. باید از شر این موجود کوچکی که توی دلم جا خوش کرده بود خلاص میشدم.
اما جهان توی خانه منتظرم بود و او خیال میکرد من تا آخر ماه برنخواهم گشت.
جهان از وقتی کارش را از دست داده بیشتر از قبل از بچه حرف میزند:
-خوب است که بچه نداریم آتیه. توی این اوضاع بیکاری و بیپولی حسابی وبالمان میشد.
-آتیه اگر بچه داشتیم حالا که من بیشتر اوقات خانهام حسابی سرمان را گرم میکرد.
-بهتر نیست بچهدار شویم تا به خاطر پاقدم بچه هم که شده گره از کار من باز شود؟
جهان یک ریز حرف میزد و توی هر جملهای که بر زبانش میآمد یک بچه چپانده بود.
شبها توی تخت مچاله میشدم و به او فکر میکردم. دلم برای آغوشش تنگ شده بود و روزهای کشدار تابستان قصد تمام شدن نداشتند.
چراغ سبز گوشی خاموش و روشن میشد. خودش است، همیشه این ساعت از شب سراغم را میگیرد.
نفسم را توی سینه حبس میکنم و برایش همه چیز را مینویسم. از جهان چیزی نمیگویم. از این مهمان ناخواندهای که دلم را آشوب کرده است حرف میزنم. دستم روی صفحۀ گوشی تند و تند سُر میخورد و بالا و پایین میرود. جهان کنار من روی تخت خوابیده. بوی سیگارش دلم را هم میزند.
او هیجان زده است. میخواهد ببیندم. جوری از این عدس حرف میزند که انگار سالها انتظارش را میکشیده است.
****************************************************
یک ماه بیکاری و خانه نشینی جهان تمام شد. مدیرعامل شرکت که عوض شد دوباره جهان را خواستند. حالا میتوانم او را ببینم.
-میخواهم از شرش راحت شوم.
-بیخود، نگهش میداریم و با هم بزرگش میکنیم.
-توی این خراب شده حلالزادهها روزگارشان سیاه است، بچۀ حرام....
دستش را میگذارد روی لبهایم. مرا میکشد توی آغوشش.
-دیگه هیچ وقت به ثمرۀ عشقمون نگو حرامزاده. میریم اتریش و همونجا زندگی میکنیم.
توی دلم به خودم فحش میدهم، توی دلم رخت میشورند، توی دلم عدسی شناور است که.....
باید همه چیز را برایش بگویم. نمیتوانم بگذارم این بازی ادامه یابد. شب توی رختخواب برایش مینویسم. از جهان میگویم و یک سالی که به بازیاش گرفتهام. مینویسم و گوشی را خاموش میکنم.
چند روز باید بگذرد تا تاب تحمل شنیدن حرفهایش را پیدا کنم.
اون دفتر که همهچیز رو توش نوشته بود رو براش فرستاد یا چی؟