گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دفترچه خاطرات-قسمت آخر

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۴ ب.ظ

هوالمحبوب

 

گوشی را بعد چند روز روشن می‌کنم. صدها تماس از دست رفته از او........

پشت گوشی عربده می‌کشد، گریه می‌کند، فحش می‌دهد و بعد یکهو ساکت می‌شود.

بعد می‌گوید باید ببینمت و من حالا بیش از هر چیز به دیدنش نیاز دارم.

سیلی‌اش برق از کله‌ام پراند. رد انگشت‌هایش روی گونه‌ام می‌سوخت.

خواستم بغلش کنم، پسم زد. توی صورتش سردی عجیبی نشسته بود. چیزی از آن برق عشق دیگر نبود.

تهدیدم کرده بود که همین امشب همه چیز را به جهان بگویم. به خانه که رسیدم، سیم‌کارت را شکستم.

به جهان فکر می‌کردم که اگر بفهمد چطور فرو می‌ریزد.

کم‌کم شکمم بالا آمد و جهان و آدم‌ها فهمیدند عدسی توی دلم دارد قد می‌کشد.

از او خبری نبود. ماه‌ها بود که ندیده بودمش. به جهان حرفی نزده بودم. جهان مثل او نبود که با یک سیلی سر و ته قضیه را هم بیاورد. جهان آتش می‌شد و می‌سوزاندم.

****************************************************

آدم توی هفته‌های آخر سنگین می‌شود و راه رفتنش درست شبیه پنگوئن حامله است. مولود راست می‌‌گفت. آدم هیچ وقت از فردای خودش خبر ندارد، فکر می‌کردم او بی‌خیالم شده است و حالا من می‌توانم لکۀ ننگم را به دنیا بیاورم و به جهان قالب کنم و شبیه زن‌های دیگر ادای خوشبختی را در بیاورم.

اما او بالاخره پیدایم کرده بود. سر کوچه‌مان کشیک داده بود و رفتن جهان را دیده بود.

زنگ در را زد، پشت در ایستاده بود. نگاهش خشمگین نبود، فقط سنگینی نگاهش تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.

-هشت ماه قبل بهت گفتم که همه چی رو به شوهرت بگی، اما تو به جای حرف زدن فرار کردی. حالا دوباره پیدات کردم و رو به روت ایستادم. الان یک راه بیشتر نداری، اینکه وقتی بچه‌ام رو به دنیا آوردی، تحویلم بدی. که اگر تحویل ندی شوهرت همه چیز رو می‌فهمه و اوضاع برات بدتر می‌شه.

-بچه‌ رو بهت بدم بازم جهان همه چی رو می‌فهمه، چه فرقی به حال من داره؟

-فرقش اینه که می‌تونی بگی بچه رو ازت دزدیدن یا هر دروغ دیگه‌ای. تو که خوب بلدی دروغ گفتن رو.

-با من و زندگی‌ام این کار رو نکن.

اما او نه توجهی به اشک‌هایم کرد و نه به زاری‌ام و نه به شکمی که بالا و پایین می‌شد و نه به ...

****************************************************

بچه که به دنیا آمد، جهان درونم آرام گرفت. انگار می‌دانستم بعد از این قرار است چه کار کنم. جهان همیشه پیت بنزین‌اش را توی زیرزمین پر نگه می‌داشت. کافی بود دم ظهر که همه خوابند توی حیاط کار را یک سره کنم. شاید این شوربختی همان جا تمام می‌شد و سیاهی‌اش دامن دخترم را نمی‌گرفت. برای این بچه که فرقی نمی‌کند بعد از من با او زندگی کند یا با جهان.

****************************************************

سر ظهر بود که بوی گوشت سوخته فضا را پر کرد. آتش بیخ گوش‌ جهان و مادرش شعله می‌کشید و آتیه را در خود می‌بلعید. جهان دست‌هایش را حصار تن زن کرده بود تا از کام مرگ پسش بگیرد. آتیه درد نمی‌کشید انگار.

تنش مچاله شد، آب شد و فرو ریخت و جهان ماند و بچۀ چند روزۀ بی‌مادر و دریایی سوال که تاب تحمل‌شان را نداشت.

مردم حرف می‌زدند. توی سر جهان پر شده بود از یاوه سرایی ‌های آدم‌ها.

چهل روز گذشته بود و تاول دست‌های جهان هنوز تازه بود. می‌سوخت و دردش تا مغز استخوانش نفوذ می‌کرد. چهلمین روز رفتن آتیه بود که جهان سراغ پماد سوختگی می‌گشت، قرار بود برای زنش مراسم بگیرد. بی‌توجه به حرف آدم‌ها. دخترک روی تخت آرام خوابیده بود.

تیوپ خالی پماد را توی دستش گرفته بود و به آتیه فکر می‌کرد. به شعله‌های رقصان آتش که تن نحیف آتیه را بلعیده بود. داروخانه نزدیک بود باید برای خرید پماد می‌رفت و سر راه خرما و حلوا سفارش می‌داد.

در را که باز کرد مولود پشت در ایستاده بود. جهان هیکل سیاه پوش مولود را نگاه کرد و مولود بی‌هیچ حرفی دفتر جلد چرمی آتیه را مقابل جهان گرفت.

  • ۰۰/۰۲/۲۷
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۹)

کاش جهان هیچ وقت نمی فهمید... کاش....

پاسخ:
دنیا همیشه اونجوری که ما می‌خواییم پیش نمی‌ره متاسفانه:(
متاسفم اگر ناراحت شدی با داستانم.

اووووپس

خیلی وحشتناک تموم شد

البته میدونی تاحدی منطقی بود

 

+مرسی که داستانت رو با ما شریک شذی

خیلی خوشم اومد ازش

فعلا در بهت و حیرت هستم...

پاسخ:
اصل داستان جایی شکل گرفت که تصویر جهان و دست‌های سوخته‌اش اومد تو سرم.
از همون تصویر رسیدم به کل داستان.


متاسفم اگز ناراحت شدی با داستانم:(

نه نه به هیچ وجه... خیلی زیبا بود. خسته نباشی :) امیدوارم باز هم بنویسی.

پاسخ:
مرسی که همراهم بودی. امیدوارم قلمم بجوشه با مخاطب‌های خوبی مثل تو:)

😐 چرا اخه؟

همش به انتخابهای دیگه ای که اتیه میتونست داشته باشه فکرمیکنم. درواقع اتیه ی داستان شخصیت غیرقابل باوری نداره. نمودهاش رو میشه در جامعه دید ولی این دلیل نمیشه دلم نسوزه برای همه ی ادمهای داستان

پاسخ:
تلاشم این بود که تصویر روشنی از آتیه ارائه بدم و بر اساس این تصویر ضعف و قوت این شخصیت رو به خوبی نمایش بدم.
نمی‌گم این تنها راه آتیه بود ولی طبعا کنار اومدن با رسوایی بعدش برای چنین آدمی سخت بود.
مخصوصا با وجود همسری مثل جهان.

نه خب میدونی راستش اول از همه تحسینت میکنم با انتخاب جسورانه ات، مسئله خیانت بحثی هست که حرف زدن ازش شاید یجورایی تابو شده ولی نمیشه کتمانش کرد و متاسفانه ریشه دوونده توی جامعه.

بسی خوشمان امد نسرین جون :*

پاسخ:
مرسی. من هم دقیقا به همین فکر می‌کردم و همیشه این فکر که چی می‌شه یه زن از بین هزاران راه برای خودکشی، خودسوزی رو انتخاب می‌کنه توی ذهنم بود. 
خیلی طول کشید که کم‌کم ایده پخته شد توی سرم.
البته یه جورایی می‌خواستم به تجاوز هنرمندان تو محافل هنری هم اشاره کنم که اون جوری که می‌خواستم از آب در نیومد.

بسی خوشحالم:)

اره و بنظرم موفق هم بودی. یعنی کلا در لفافه و خلاصه خیلی خوب شخصیت‌هارو توصیف کردی.

اره خیلی سخت بود ولی خب محل بحث من انتخاب های قبلی آتیه هم بود.

و ممنون که داستانو واسه ماهم گذاشتی. بااینکه هردفعه حرص میخوردم از دست شخصیتها ولی قشنگ بود

پاسخ:
مرسی امیلی عزیز
امیدوارم ادامه داشته باشه داستان‌هام.
بالاخره این زاویه دید من بود ممکنه هزاران زاویه دید دیگر هم باشه.
مرسی که همراه بودی.

بیچاره اون بچه...

خدا قوت :)

پاسخ:
:(

ممنونم.
نقدی؟ نظری؟ پیشنهادی؟

چرا آتیش ؟؟؟ این همه راه /=

 

پاسخ:
یه جوری عذاب مضاعف و چزوندن دیگران توی این روش مستتره.

دوست داشتم خیلی طولانی‌تر و قدری هم مهیج‌تر می‌بود (سلیقهٔ منه البته، الزامی به صحیح بودنش نیست) اما خب از ابتدا بنا به داستان کوتاه بوده و کاریش هم نمی‌شه کرد :)

پاسخ:
مهیج‌تر رو می‌شه کمی بازتر کنی برام؟

من یه سناریو طولانی تو ذهنم چیده بودم :")

زود تموم شد :")

گفتم حالا داستان اصلیه رو دختر کوچولوعه میچرخه...

( بدون مردن مامانش)

 

ولی خیلی قشنگ و جاذاب و خوب بود *-*

ممنون از شما

پاسخ:
فرمت داستان، داستان کوتاه بود دیگه:)
خب شاید بعدترها نوشتم ادامه‌اش رو.


ممنونم عزیزم.

میتونم بگم آخ
 

پاسخ:
😢😢😢

سلام و درود نسرین خانوم عزیز 

 

بازم تکرار میکنم براوو 

خیلی خوشم اومد از تم داستان و نحوه‌ی روایت راوی اول شخص (البته یکی دوجا اشکال داشت، اگر اشتباه نکنم در بخش سوم داستان) ک برات نظرم رو با ایمیل می‌فرستم . 

توی این قسمت آخر هم در سومین پاراگراف از آخر یک ایراد ب چشمم اومد ک شاید با توضیحت این ایراد بنی اسرائیلیم برصرف بشه 

نوشتی : 

....سراغ پماد سوختگی می‌گشت، قرار بود برای زنش مراسم بگیرد. (بی‌توجه به حرف آدم‌ها) 
اگر جمله‌ی داخل پرانتز رو قبل از جمله‌ی قبلی‌اش می‌نوشتی بهتر نمی‌بود ؟ 

..... سراغ پماد سوختگی می‌گشت، بی‌توجه به حرف آدم‌ها قرار بود برای زنش مراسم بگیرد .

اینم بدون ک این نق‌ها بخاطر کمالگرایی ک دست از یقه‌ام برنمی‌داره :) 

مرسی ازت خانوم ک این داستانت رو ب اشتراک گذاشتی ک بخونیم 

 

شاد و سلامت و نویسا مانی 

پاسخ:
سلام سلام.
مرسی که نقدم کردین.
مشتاقم بخونم ایمیل‌تون رو.
در واقع این نسخه اولیه داستانه بدون هیچ بازنویسی‌ای.
خوشحالم می‌شم اگر ایراداتش رو بدونم.

یعنی اتفاقات چند لایه‌تر رخ بدن و نفس مخاطب به شماره بیفته تا بفهمه چی در انتظارشه!

#یک_بیمار :))

پاسخ:
ذهنم متاسفانه خیلی پیچیده نیست:))

من آخر داستان رسیدم 😅ولی همینقدرش خوب بود🌹

پاسخ:
فعال می‌کنم بقیه قسمت‌ها رو هم اگر دوست داشتید بخونید:)

یکم سریع جمع و جور نکردین؟

به نظرم اینطور اومد که میخواستین سریع از شر پایانش خلاص شین

قشنگ بود و منطقی

اما به نظر من غیر متخصص یکم سرعت پایان بندی زیاد بود

پاسخ:
طبعا خودم متوجه این نکته نشدم.
بهش فکر می‌کنم حتما.
ممنون که گفتی.
ولی احتمال می‌دم حق با تو باشه.
خسته‌ام کرده بود اواخرش.

مرسی نسرین برای این داستان تابوشکنانه. 

خواستم از پایان جمع و جورش گله کنم که حق دادم بهت، داستان کوتاهه دیگه. 

پاسخ:
ممنونم.

نه حق داری گله کنی.
منم تلاش می‌کنم تو بازنویسی اصلاح کنم.

من چون دیر خوندم متاسفانه، جدا جدا کامنت نمیذارم و کل حرفها رو تو این کامنت میگم.

اول مرسی که دوباره داستان رو فعال کردین بخونیم :))))

بعد اینکه داستانهایی میتونن من رو جذب کنن بخونم که جزئیات خوبی داشته باشن. دقیقا مثل داستانِ شما که چقدر دوست داشتم جزئیاتی که بیان شده بود. توصیف شخصیتها که بتونم راحت تر تصورشون کنم هم خیلی خوب بود.

اون قسمتی که گفتی :« ولی من دوست داشتم جهان کار به کار من داشته باشه » چقدر خوب بود...واقعا جمله ی بینظیری بود.

حس های مختلف رو تو داستان میشد کاملا حس کرد. مثلا اونجا که میاد خونه و جهان روی کاناپه نشسته و فکر میکنه جهان همه چیز رو فهمیده، اون حسی که داره با افکارش  کاملا منتقل میشه.

من از داستان خوشم اومد واقعا :) موضوعی که داشت رو فکر نکنم هرکسی بخواد یا حتی بتونه در موردش بنویسه. درسته که تلخ بود ولی خیلی خوب و درست نوشته شده بود و حتی منطق هم پشت اتفاقات و تصمیمات بود.

خداقوت میگم نسرین عزیزم :)))) به امید اینکه کتاب چاپ شده ات رو در آینده با امضای خودت بگیرم *_*

پاسخ:
کار خوبی می‌کنی:)
خوشحالم که دوسش داشتی. امیدوارم می‌کنید به دوباره نوشتن و خسته نشدن.
به امید اون روز که من یک نویسندۀ خوشحال کتاب چاپ کرده باشم و برای همتون بای بای کنم:)

بالاخره خوندم همه‌ی داستان رو یکجا:)

 

و عزیزم چقدر خوب نوشته بودی چه تابوشکنی جالبی داده بودی به داستان.

 

یه جاهایی چقدر دلم برای جهان طفلکی کم حرف سوخت:)

خلاصه که دمت گرم لذت بردم بسیار بسیار^_^

پاسخ:
مرسی عزیزم.
امیدوارم بعد بازنویسی بازم دوستش داشته باشید:)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • بالاخره این داستان رو خوندم و حالم رو گرفت! این که حالم رو گرفت بد نیست. میگن شما اگه از یه شخصیت منفی توی فیلم خیلی بدتون میاد، این نشون میده اون بازیگر چقدر خوب نقشش رو بازی کرده! پس معلومه غم توی داستان به خوبی منتقل شده:)

    سر قسمت دوم و سوم یه خرده گیج شدم ولی بعد فهمیدم چی شد :)

    پاسخ:
    خوشحالم که دوستش داشتی. بعد از ادیت نهای یهم احتمالا بذارم براتون دوباره امیدوارم ایراداتش رفع شده باشه اون موقع.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">