دفترچه خاطرات-قسمت آخر
هوالمحبوب
گوشی را بعد چند روز روشن میکنم. صدها تماس از دست رفته از او........
پشت گوشی عربده میکشد، گریه میکند، فحش میدهد و بعد یکهو ساکت میشود.
بعد میگوید باید ببینمت و من حالا بیش از هر چیز به دیدنش نیاز دارم.
سیلیاش برق از کلهام پراند. رد انگشتهایش روی گونهام میسوخت.
خواستم بغلش کنم، پسم زد. توی صورتش سردی عجیبی نشسته بود. چیزی از آن برق عشق دیگر نبود.
تهدیدم کرده بود که همین امشب همه چیز را به جهان بگویم. به خانه که رسیدم، سیمکارت را شکستم.
به جهان فکر میکردم که اگر بفهمد چطور فرو میریزد.
کمکم شکمم بالا آمد و جهان و آدمها فهمیدند عدسی توی دلم دارد قد میکشد.
از او خبری نبود. ماهها بود که ندیده بودمش. به جهان حرفی نزده بودم. جهان مثل او نبود که با یک سیلی سر و ته قضیه را هم بیاورد. جهان آتش میشد و میسوزاندم.
****************************************************
آدم توی هفتههای آخر سنگین میشود و راه رفتنش درست شبیه پنگوئن حامله است. مولود راست میگفت. آدم هیچ وقت از فردای خودش خبر ندارد، فکر میکردم او بیخیالم شده است و حالا من میتوانم لکۀ ننگم را به دنیا بیاورم و به جهان قالب کنم و شبیه زنهای دیگر ادای خوشبختی را در بیاورم.
اما او بالاخره پیدایم کرده بود. سر کوچهمان کشیک داده بود و رفتن جهان را دیده بود.
زنگ در را زد، پشت در ایستاده بود. نگاهش خشمگین نبود، فقط سنگینی نگاهش تا مغز استخوانم را میسوزاند.
-هشت ماه قبل بهت گفتم که همه چی رو به شوهرت بگی، اما تو به جای حرف زدن فرار کردی. حالا دوباره پیدات کردم و رو به روت ایستادم. الان یک راه بیشتر نداری، اینکه وقتی بچهام رو به دنیا آوردی، تحویلم بدی. که اگر تحویل ندی شوهرت همه چیز رو میفهمه و اوضاع برات بدتر میشه.
-بچه رو بهت بدم بازم جهان همه چی رو میفهمه، چه فرقی به حال من داره؟
-فرقش اینه که میتونی بگی بچه رو ازت دزدیدن یا هر دروغ دیگهای. تو که خوب بلدی دروغ گفتن رو.
-با من و زندگیام این کار رو نکن.
اما او نه توجهی به اشکهایم کرد و نه به زاریام و نه به شکمی که بالا و پایین میشد و نه به ...
****************************************************
بچه که به دنیا آمد، جهان درونم آرام گرفت. انگار میدانستم بعد از این قرار است چه کار کنم. جهان همیشه پیت بنزیناش را توی زیرزمین پر نگه میداشت. کافی بود دم ظهر که همه خوابند توی حیاط کار را یک سره کنم. شاید این شوربختی همان جا تمام میشد و سیاهیاش دامن دخترم را نمیگرفت. برای این بچه که فرقی نمیکند بعد از من با او زندگی کند یا با جهان.
****************************************************
سر ظهر بود که بوی گوشت سوخته فضا را پر کرد. آتش بیخ گوش جهان و مادرش شعله میکشید و آتیه را در خود میبلعید. جهان دستهایش را حصار تن زن کرده بود تا از کام مرگ پسش بگیرد. آتیه درد نمیکشید انگار.
تنش مچاله شد، آب شد و فرو ریخت و جهان ماند و بچۀ چند روزۀ بیمادر و دریایی سوال که تاب تحملشان را نداشت.
مردم حرف میزدند. توی سر جهان پر شده بود از یاوه سرایی های آدمها.
چهل روز گذشته بود و تاول دستهای جهان هنوز تازه بود. میسوخت و دردش تا مغز استخوانش نفوذ میکرد. چهلمین روز رفتن آتیه بود که جهان سراغ پماد سوختگی میگشت، قرار بود برای زنش مراسم بگیرد. بیتوجه به حرف آدمها. دخترک روی تخت آرام خوابیده بود.
تیوپ خالی پماد را توی دستش گرفته بود و به آتیه فکر میکرد. به شعلههای رقصان آتش که تن نحیف آتیه را بلعیده بود. داروخانه نزدیک بود باید برای خرید پماد میرفت و سر راه خرما و حلوا سفارش میداد.
در را که باز کرد مولود پشت در ایستاده بود. جهان هیکل سیاه پوش مولود را نگاه کرد و مولود بیهیچ حرفی دفتر جلد چرمی آتیه را مقابل جهان گرفت.
کاش جهان هیچ وقت نمی فهمید... کاش....