گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

 

تا جایی که یادم میاد همیشه عاشق مشهد و امام رضا و حال خوب این سفر بودم. و قبل از این سه بار قسمت شده بود برم مشهد. هر سه بارش رو هم از طریق دانشگاه و با دوستان دانشگاهی ام رفته بودم. آخرین بار آبان سال 89 بود که با چهار تا از بهترین دوستام رفته بودم و بهترین خاطره ی سفر برام رقم خورده بود.

اون سال توی هتل پردیس اقامت داشتیم و روز و شبمون رو توی حرم میگذروندیم و کلی حال خوب نصیب مون شد. چندین ماه بود که به خاطر اوضاع خراب روحی آرزوی مشهد داشتم ولی هیچ رقمه امکانش نبود که خانوادگی بریم. تنهایی هم دل سفر کردن نداشتم و موقعیت سفر دوستانه هم دیگه جور نبود چون دانشگاهی در کار نبود. یه شب که توی گروه مون با بچه ها حرف می زدیم خیلی یهویی الی گفت که از طرف شرکت دارن می فرستنش مشهد و هتل رو هم براش رزو کردن، یک آن فوران اشک بود و غلیان احساس و دیگه نفهمیدم چیزی. فقط از ته دل خواستم که منم قسمتم بشه. تا اینکه الی گفت که برای یه نفر هم جا دارن و اگه دوست داشته باشم میتونم باهاشون برم. اونها خانوداگی عازم بودن یعنی مادر و خواهرش هم همراهش بودن. چیزی که از خدا می خواستم و در عرض چند روز برآورده شده بود. مرخصی گرفتم و با همدیگه راهی شدیم. خدا همه چی رو فراهم کرده بود. یه سفر هیجان انگیز با قطار. یه سفر با آدم هایی که بهم خوش میگذشت. بعد 23 ساعت رسیدیم مشهد. هتل مون یکم با حرم فاصله داشت ولی جای دنج و راحتی بود. در واقع سوئیت هفت نفره ای بود که ما چهار نفر توش حسابی خوش گذروندیم:)

مامان الی مث همه ی مامانا خیلی نگران و دلواپسه. همش نگران بود توی حرم گم بشیم و نتونیم پیداش کنیم:) مدام حواسش بهمون بود و دست یکی مون رو تو دستش می گرفت و دنبال مون میومد. حرم اونقدر شلوغ بود که برای نفس کشیدن هم مجالی نبود ولی ما اونقدر پیگیر امام رضا بودیم که آخرش تونستیم یه زیارت حسابی بکنیم. غذای امام رضام نصیب مون شد و برای حاجت روایی همه دعا کردیم.

توی این سفر تنها چیزی که از خدا خواستم آرامش قلبی بود. برای خودم و برای تک تک آدم هایی که می شناختم. برای شفای همه ی مریض ها مخصوصا برای مامان گلاره ی عزیز، برای گمشده ها مخصوصا برای مژده ی عزیزم که خیلی وقته گم شده توی این روزگار وانفسا. برای حال خوب همهمون. دلم حسابی باز شد و وقتی بر میگشتم دیگه اون آدم قبل نبودم. انگار یه خون تازه ای تو رگ هام جریان داشت. یه روح تازه ای در من دمیده شده بود. یه انرژی مضاعف که خیلی وقت بود منتظرش بودم. امیدوارم تمام اون چیزی که عهد کردم رو به نحو احسن انجام بدم و لیاقت دوباره دیدن حرم اقا رو به زودی پیدا کنم.

 


  • نسرین

هوالمحبوب

بعد مدت ها دوری و بی خبری، بعد مدت ها پست های گذری گذاشتن، اونم از کتابخونه، بالاخره اومدم توی خونه ی قشنگ و امن خودم. توی اتاق خودم و با سیستم به روز شده ی خودم دارم؛ باهاتون حرف میزنم. بعد یه دل تکانی عجیب و اساسی، با یه دل پر از حرف، از مشهد، از مدرسه، از کتابهای خونده شده و از تمام اتفاق های قشنگی که دور و برم افتاده دوباره اومدم بگم سلاممممممم. و این سلام نه تنها یه شروع دوباره است بلکه یه دلگرمی برام برای اینکه دیگه از وبلاگ نازنیننم دور نشم و از دوستان خوب وبلاگی هم بی خبر نباشم.

امیدوارم روزهای گذشته برای همتون خوب بوده باشه و تن تون سلامت باشه و غمی نبوده باشه جز دوری من:)


  • نسرین

هوالمحبوب


توی این یک ماه اخیر خیلی نسبت به وبلاگم بی محبت شدم. و میدونم که باید مواظبش باشم. نمیدونم شاید این نت نداشتن، خراب بودن سیستم خونه و گرفتاری های خودم توی سایت و مدرسه، دلیل این بی وفایی باشه. ولی به امید خدا بعد از سفری که در پیش دارم، سعی میکنم جدی تر وبلاگم رو دنبال کنم. به همه ی رفقا سر بزنم. هرچند هیچ کس دلش برام تنگ نمیشه ولی خب من که دلم براتون تنگ میشه.

فردا اگر قسمت باشه عازم مشهدم. یک هفته ای باز نیستم و بعد با انرژی مضاعف برمی گردم. نایب الزیاره ی همتون خواهم بود. به خصوص اون چند نفری که میدونن جاشون تو قلبم محفوظه. دعا کنید سفر پر برکتی باشه و برای تصمیم مهم زندگی ام ذهنم خلاقانه عمل کنه.

دوست تون دارم و دلم برای تک تک تون تنگ شده. باورم نمی شد خیلی اتفاقی بلیط مشهد برام رزرو بشه و خیلی ها برای من سنگ تموم بذارن. خدا رو شکر میکنم برای داشتن آدم های حال خوب کن....


یاعلی خدانگهدار


  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب من، دیر زمانی است که از آمدنت ناامید شده ام. از چشم به راه کوچه های بهاری بودن به ستوه آمده ام. دارم تمام حجم تو را در یک عکس خلاصه میکنم ولی نمی شود. لبخند های پت و پهنت توی هیچ قابی جای نمی گیرد. قاب های من برای  قامت بلندت زیادی کوچک و حقیرند. صدای تو که روزگاری مرا تا ناکجا می برد، حالا از ذهن و دلم پر کشیده است. بهار با تمام قشنگی هایش عزم رفتن کرده است و دیگر امیدی به بازگشتت نیست. بهار دیگر فصل عاشقی های اتفاقی نیست. بهار فصل بوسه های یهویی نیست. بهار فصل بی تابی های نوبرانه نیست. بهار مادر خوبی برایمان نبود. محبوب من، شب ها رازهای بزرگت برایم فاش می شود، بویت را باد می آورد و لبخندت را گل هایی که از پنجره های بالز اتاقم  سرک می کشند، اما اشک هایت را، بغض هایت را باران های ناغافل تبریز برایم فاش میکنن و اخم هایت را ابر های سیاهی که ماه را میپوشانند. دوست داشتنم را اما هیچ پرنده ای آواز نخوانده، هیچ شکوفه ای با عاشقانه هایت نرسته و این برای پایان من دلیل خوبی است. تو نیمه ی غایب من بودی و من تمام تو را در تمام دلم در تمام جانم جا کرده بودم. حالا که بهار می رود و تو دوباره زاده می شوی، دیگر مرا نخواهی دید. در دلت و در دنیایت.... و این پایان قصه ی ماست....

  • نسرین

هوالمحبوب


دارم به این نتیجه می رسم که این فقط دوست نیست که قدیمی اش خوبه، عشق هم قدیمی اش خوبه، همونایی که تو 63 سال پیش با نومزدشون ارتباط ماهواره ای داشتن و سر یه ساعت مشخص زل میزدن به ماه که چهره ی یارشون رو ببینن، همونایی که غبار روی ماه رو نشونه ای از غبار دل یار میدونستن، همون عشقایی که زندگی کردن و عشق آفریدن و زندگی شون پر شد از جوونه های امید. همونایی که به اسم نه، به رسم عاشق بودن.

قدیما عاشق بودن خیلی دلچسب تر بود. حداقل وقتی به عشقت نمی رسیدی دیگه همه چی در عرض چند ماه برات تموم میشد. نه تلگرامی بود و نه پروفایلی نه چک کردن مدام آنلاین بودنش. نه حرفهای تو دل مونده ای بود که نشد به زبون بیاری؛ نه گریه های نصف شبی، گاه و بی گاه. 

عشق دلم خواست با دیدن این دو نفر. از اون عشق های حال خوب کن. چقدر این زن ها و این مرد ها رو به افولن. اونایی که بشه بهشون زل زد و سیر نشد ازشون. دلم عشق خواست وقتی توی این برهوت بی عشقی، آدم های حال بد کن دورم رو گرفتن و تصورشون از عشق عکس های رنگارنگ پروفایلته. 

چقدر عشق خوبه .....

+اینترنت خونه مشکل داره، اپراتور آسیاتک میگه از خط تلفن تونه و کسی نیست این مشکل رو رفع کنه و ممکنه تا مدت ها دسترسی به نت نداشته باشم تا کسی دلش بسوزه و بره بالای دیوار و این سیم های تلفن رو چک کنه و عیب و علت کار رو پیدا کنه. عشق اینجا هم میتونه کار راه انداز باشه:)

  • نسرین

هوالمحبوب

 

این چند روز خیلی دارم کار می کنم، البته فرصت برای خیلی از کارهایی که دلم می خواد پیدا نمی کنم. امیدوارم روزی برسه که وقتم مال خودم باشه و تمام اون برنامه هایی که تو ذهنمه پیاده کنم. مشغول کار روی سایت هستم و اصلا فرصت سر خاروندنم ندارم. سایت قراره امشب آپدیت بشه و کلی تغییرات خوشگل بکنه. منم دارم روی مقاله ها کار می کنم و جمع بندی نهایی براشون مینویسم. هشتاد تا مقاله است و این کار رو خیلی سخت میکنه. دلم میخواد یه اراده ی قوی پیدا کنم و دوباره گوشی رو تحریم کنم و برم برسم به خودم و دلم.

چند روزه دلم میخواد بشینم یه دل سیر گریه کنم ولی برای اونم حتی وقت ندارم! خیلی دلم میخواد اونقد قوی بشم که دیگه دنبال بعضی از مسائل نرم و بسپارم به خود خدا. دلم میخواد اونقدر قوی بشم که برای همه ی اونهایی که بهم زخم زدن بشم یه حسرت. مطمئنم که یه روزی این هدف برام محقق میشه و اون روز دیگه هیچ کس جز خودم برام مهم نیست. اون روز وقتیه که باید ثمره ی تلاشم رو بینم و یه نفس راحت بکشم از این دنیا و آدم های حال بد کنش. فعلا که دارم با ماه رمضون حال میکنم و دعا میکنم عمرش طولانی بشه که من همیشه همینقدر خوب و مثبت بمونم. انگار روزها پر برکت تر شدن و من میتونم با خیال راحت تر کار کنم.

خدا رو هر روز بیشتر از روز گذشته شکر میکنم ، بابت همه ی نعمت هایی که دارم و لایقش نیستم. بابت تمام موفقیت هایی که از ماه رمضون سال گذشته تا امروز نصیبم کرده. خدا این روزها حسابی صدامو می شنوه منم دلم میخواد پرتوقع ترین بنده اش باشم اینم ماه عزیز. دعا میکنم برای همتون اتفاق های خوب رقم بخوره، امتحان های هلما و حورا و بهار عزیز و تمام دانشجوها با موفقیت سپری بشه. آقا احسان به خوبی از پس پروژه ها و امتحان ها و استادها بر بیاد. اسماعیل بتونه نظر مثبت زهرا رو جلب کنه، شیرین جانم همیشه بدرخشه. دوست عزیزم مرضیه به آرامش قلبی برسه. جناب میرزای اصفهانی همیشه موفق باشه و سالم و سلامت. خلاصه همه ی اونایی که به اینجا سر میزنن و میخونن و نظر میدن یا نمیدن توی این ماه بندگی، نمره ی قبولی که نه، نمره الف بگیرن از خدا جون.


التماس دعای فراوان

 

 

  • نسرین


هوالمحبوب

دیروز که روز اول ماه مبارک بود، با یه خستگی شدید شروع شد. خستگی ناشی از مسافرت یک روزه به ارسباران که هرچند خیلی خوش گذشت، ولی به دلیل یک روزه بودنش خستمون کرد حسابی!

ولی باعث نشد من کارهای مربوط به مدرسه رو نیمه تموم بذارم، تا ساعت دو تو مدرسه بودم و ورقه های امتحان نهایی رو تصحیح می کردم و پوشه های کار رو تکمیل میکردم. تا روزهای آتی کمی وقتم آزادتر باشه.

عصر که رسیدم خونه از شدت خستگی و گرما زدگی، تقریبا نیمه هوشیار بودم. ولی نخوابیم. چون کلی کار داشتم که باید انجام میدادم. نماز که خوندم نشستم به حساب کتاب کردن که چقدر از نذرهای دلی که بین خودم و خدا بوده؛ روی هم تلمبار شده و من انجامشون ندادم. یه صفحه کاغذ نوشتم و چسبوندم به کمدم. حالا هر روز که انجامش میدم جلوشون تیک میخوره و کمی از حجم عذاب وجدام کاسته میشه:)

دیروز که ماه عسل شروع شد از اول تا آخرش فقط گریه کردم. صرفا به خاطر ناشکری هایی که همیشه میکنم. وفتی مرتضی مهرزاد هشت سال پیش یادم اومد، برق خوشحالی تو چشام دوید، وقتی تو مسابقه های پارالمپیک میدیدمش کلی ذوق می کردم؛ به خاطر اینکه یه انسان منزوی به حدی متحول شده که حالا داره برای مدال المپیک می جنگه. خیلی خوشحالم برای خودش و برای برنامه ماه عسل. هرچند منتقد جدی ماه عسل هم هستم و معتقدم خیلی از برنامه هاش الکی اشک چشم میگیره؛ ولی باور کردم که یه برنامه می تونه یه زندگی رو تغییر بده. مهم اینکه که اراده کنیم. حالا از اول ماه رمضون منم شروع کردم به تغییرات مثبت. امیدوارم تمام تفکراتم درباره ی چند ماه آینده ثمر بده و منم سال بعد تو نقطه ی اوجی که مرتضی مهرزاد ایستاده بایستم.

این چند روز گذشته خیلی خوب بود همه چی. با دوستی که دچار اختلاف شده بودیم صلح کردیم . دوباره دوستی هامون رو از سر گرفتیم، درباره ی قرارداد سال آتی تصمیم های مهم گرفتم و برنامه ام برای متمرکز شدن روی کتابم تقریبا سر و سامون گرفته. خیلی خیلی دلم میخواد وقتی تموم شد یه انتشارات اسم و رسم دار چاپش کنه. امیدوارم دعام کنید....

طاعات تون مقبول

تو دعاهاتون منم یاد کنید لطفا


  • نسرین

هوالمحبوب

شاید خیلی هاتون اسم این کتاب پرفروش نمایشگاه امسال رو شنیده باشین. و شاید بعضی هاتونم تکه هایی از این کتاب رو توی نت مطالعه کردین.

قهوه ی سرد آقای نویسنده، دومین کتاب چاپ شده ی روزبه معین است. نویسنده ای که بخش های زیادی از کتابش همزمان با چاپ کاغذی، توی فضای مجازی، دست به دست می شد. اغلب ما روزبه معین رو از صفحه های تلگرام و ایستاگرام شناختیم.

این رمان دوست داشتنی رو نشر نیماژ چاپ کرده، و چاپ 16 ام اون توی  نمایشگاه کتاب در عرض چند روز ناپدید شد:)


شاید بهتره اینجوری قضاوت کنیم که روزبه معین بیشتر از کتابش از طریق نوشته های مجازی اش اسم و رسم پیدا کرد. به طوری که طرفدارای پر و پاقرصش چند ساعت توی صف زیر بارون و تگرگ ایستادن تا توی جشن امضای کتابش شرکت کنن.

کتاب، داستان پریشانی های یک روزنامه نگار و نویسنده به اسم«آرمان روزبه» است. کتاب با فلش بکی به گذشته ی آرمان شروع میشه و توی اون فلش بک، آرمان قصه ی عاشق شدنش رو تعریف میکنه. قصه ای که حول و حوش یه قطعه ی موسیقی میچرخه و در نهایت قصه ی اصلی بر محور همون قطعه شکل میگیره.

نقطه ی قوت کار آقای معین، دیالوگ نویسی های معرکه و جذابه. روزبه معین، به تنهایی قادره داستانک های متنوعی رو از زبون آدم های قصه اش تعریف کنه و از این داستانک ها برای پیش برد قصه ی اصلی کمک بگیره. شخصیت های قصه جون دار و واقعی به نظر میرسن و خیلی راحت می تونی باهاشون ارتباط بگیری.

ذهن خلاق نویسنده و تصویرسازی هایی که شاید نظیرش رو کمتر کتابی بهت ارائه بده از جذابیت های خاص این کتابه. به قول خود نویسنده برای نویسنده  ی خوب بودن باید، مثل یک انسان کر و لال شنید، مثل یک انسان نابینا دید.....

من از کلیت کتاب راضی بودم اما بخش های پایانی کتاب خیلی تو ذوقم زد.... نمیدونم شاید لازمه دوباره مرورش کنم.

این کتاب رو صبح روز تولدم دست گرفتم و شب موقع خوابیدن تمومش کرد. خیلی حس خوبی بهم داد. بخونید و لذت ببرید ازش.


  • ۷ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۱
  • نسرین

هوالمحبوب

هنوز هم بهار زیبایی هایش را دارد؛

هنوز هم میتوان در آغوش اردیبهشت آسود؛

هنوز می توان به درخت های سبز، به گل های تازه رسته، به چمن های باران خورده، دل خوش کرد.

هنوز فرصت هست برای نوازش کردن، برای بوسیدن، برای دلبری کردن؛

هنوز می توان صبح ها با لبخند راننده ها، انرژی گرفت؛

می توان پا به پای دویدن های ایلیا ذوق کرد و غرق خنده شد؛

هنوز می توان کتاب خواند و لذتش را به اشتراک گذاشت؛

هنوز می توان جنگید برای سهم بیشتر،

می توان در کوچه های داغ بهاری راه رفت، باران را زندگی کرد، هوا را سرمستانه بلعید؛

زیباترین لباس های را پوشید، عطر زد، می توان رقصید برای تمام آهنگ های دنیا،

می توان شب ها به عشق نوشتن بیدار ماند،

جمعه ها عکاسی کرد، شعر گفت، شعر خواند،

می توان زندگی را با عطر نان تازه لمس کرد،

می توان خندید و غرق شد در دلخوشی های کوچک،

در آستانه ی سی سالگی، اما

دیگر نمی توان عاشق شد، دیگر نمی توان اعتراف کرد، دیگر نمی توان بلند بلند گفت«دوستت دارم»

نمی توان شب ها تا دل صبح نجوای عاشقانه کرد و صبح ها با چشمان باز سر کلاس چرت زد،

می توانم دنیا را فتح کنم حتی در سی سالگی؛

اما دست عشق را دیگر نمی توانم بگیرم و کشان کشان تا سی سالگی ام بیاوردم،

تو انگار کن لبخند ها گوشه ی لب هایم می ماسد،

انگار کن رمق پاهایم دیگر مثل گذشته ها نیست،

دلم هزارپاره شده است، و در هر پاره اش تویی؛

تویی که در میان جانی.


# برای 29 سالگی ام

28# اردیبهشت

# تولدم



  • ۷ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۱
  • نسرین

هوالمحبوب

از وقتی به یاد دارم، آدم رمانتیک و احساساتی بودم. همیشه دوست داشتم وقتی به مرحله تاهل برسم که طرف مقابل خودش منو انتخاب کرده باشه. از همون اول از ازدواج سنتی گریزان بودم. دوست نداشتم بدون عشق ازدواج کنم. عاشق شدن شبیه یک رویا بود برام. از وقتی هم که راهی دانشگاه شدم و ادبیات شد همه ی زندگی ام، این حسه روز به روز قوی تر شد. نمیدونم چرا ولی الان که در آستانه ی سی سالگی ام حس میکنم، عشق هایی که برام یه روزی رویا بود، دیگه رنگ و لعابش رو از دست داده. شاید دلیلش تجربه های تلخی بوده که خودم کسب کردم یا از اطرافیانم بهم منتقل شده. ما خیلی هامون تعریف درستی برای عشق نداریم. عشق برای ما توی شهید شدن و فدا شدن برای معشوق خلاصه شده. ولی من میگم عشق یعنی حالت خوب باشه. اگه توی رابطه ای حالت خوب نیست پس اون رابطه عشق نیست یه سرکاری تموم عیاره.
آدم وقتی سنش میره بالاتر، شناختش از خودش و آدم های اطرافش بیشتر میشه. نقطه ضعف ها و نقاط قوتش دستش میاد و ترس هاش رو می شناسه. با شناخت وارد رابطه شدن خیلی بهتره. حالا که دارم به گذشته فکر میکنم، به آدم هایی که انتخاب شون نکردم، حس می کنم مسیر رو درست رفتم. حس بدی ندارم، در کل از خودم راضی ام. نقاط ضعف زیادی دارم که بهشون اشراف دارم ولی ازشون درس می گیرم.
به قول دوستم مژده انگار کم کم دارم بزرگ میشم. روزهایی بود توی زندگیم که قدرت تصمیم گیری نداشتم، یعنی می رسیدم خونه و خبر دار می شدم که فردا قراره برام خواستگار بیاد. بدون اینکه هیچ شناختی از طرف مقابل داشته باشم. ولی حالا در عرض هفته ی گذشته، دو تا خواستگاری رو کنسل کردم، چون حس کردم با توجه به ویژگی هایی که دارن به درد من نمیخورن. اون جسارت لازم رو حس می کنم پیدا کردم.
حالا می دونم دنبال چه جور آدمی هستم. به نظرم مردهایی که در آستانه ی چهل سالگی هستند، خونه و ماشین و زندگی رو به راهی دارن، چند زبان رو مسلط هستن، چهره ی شناخته شده ای از نظر اجتماعی هستند، وضع شغل و معیشت شون خیلی خوبه و در کل دنیا رو خیلی بهتر از من می شناسن به درد من نمیخورن!
کنار این جور ادم ها مخصوصا اگه عنصر خود شیفتگی رو هم داشته باشن، بهم خوش نمیگذره، همش حس میکنم یه آدم بی دست و پا و منفعلم که هیچ کار مثبتی تو زندگیم انجام ندادم. دنبال آدمی هستم که بهم نزدیک باشه، آدمی که خیلی ازم سرتره، منو به ستوه میاره!
گاهی وقت ها هم خسته می شم از این حجم عدم شناخت دختر و پسر از هم، آقایون محترم خواهش میکنم وقتی برای خواستگاری از یه خانومی تشریف می برین، یا یه قرار آشنایی با کسی دارین، کمی به تیپ و ظاهرتون برسید، کمی دست و دل باز باشید، کمی اجازه بدین طرف مقابلم حرف بزنه. اینقدر از خودتون تعریف نکنید که طرف مقابل تو ذوقش بخوره! گاهی وقتها لازمه پولدار تر از چیزی که هستید نشون بدید، گاهی لازمه مبادی آداب باشید؛ باور کنید برخورد اول تا آخر عمر تو ذهن آدم ها می مونه. کمی متشخص باشید.
خانم ها و آقایون محترم؛وقتی هم بعد از دیدار اول یا دوم به نتایج مثبتی نرسید، لازمه که به حکم ادب به طرف مقابل خبر بدید. چشم انتظار گذاشتن طرف مقابل دور از شان انسانیته!
  • ۶ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۱
  • نسرین