گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

هوالمحبوب

اینکه نگاهم بکنی و بند دلم پاره بشود؛

اینکه بخندم و قند توی دلت آب شود؛

اینکه من ساز رفتن کوک کنم

و اشک های حلقه زده توی چشم هایت،

راهشان را بگیرند و بلغزند روی گونه هایت.

اینکه بی تاب لمس دست هایت باشم

و تو نگاهت را بدزدی از من.

عشق همین است دیگر؟ نه؟

صورت آفتاب سوخته ات را که میبینم،

یاد روزهای دوری، روزهای جدایی، آب می شود و از چشمانم می بارد.

دستان مردانه ات که قفل می شود در دستانم؛

اضطراب شب ها و روزهای نبودنت،

به سان برگهای سست پاییزی فرو می ریزند

و من با دلی به بهار نشسته، زل میزنم در سیاهی چشم هایت.

مرد محبوب من!

خنده های تو، رویایی ترین تصویر زندگی ام می شود....

وقتی روبه رویم نشسته ای؛

دستانم را در دست گرفته ای؛

و لشکر غم ها دورند از ما.

دور به سان ستیغ کوه های سر به فلک کشیده ای

که تنها قله های پر برفش را می بینم!

مرد شرقی من!

قد برافراشته ات، شانه به شانه راه رفتنت،

اینها تنها تصاویر زنده ی من از توست.

تنها پلانی که هر دو روبه روی هم بازی میکنیم.

تا جایی که غریبه ای کات می دهد؛

دستانت سر می خورد از میان انگشتانم؛

لبخند روی لبت می ماسد؛

صورتت را برمیگردانی و بی خداحافظی،

به پشت صحنه ی روزگار میروی.

و من...

تا ابد....

همان نابازیگری می مانم

که سودای هم بازی شدن با ستاره ی زندگی اش را

به گور خواهد برد!


  • نسرین

هوالمحبوب

و عشق را شاید جایی روی نیمکت آهنی سرد پارک، در بعدازظهر چهارشنبه ای از آبان ماه، جا گذاشته ایم و حالا هیچ کدام از ما دو نفر جرئت نداریم دیگر به آن پارک برگردیم تا حواس پرتی مان را گردن بگیریم. 

مبادا کسی عشق مان را گاز زده و فقط ته مانده ای از خاطرات تلخ را برایمان تف کرده باشد...


+ تکلمه: یک روز هم شهرداری نیمکت های جدیدی را جایگزین نیمکت های زنگ زده ی آهنی می کند و عشق ما برای همیشه به انبار ضایعات غیر قابل بازیافت منتقل می شود...


از اینجا

  • نسرین