گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالمحبوب

 

لیلا ماشین خریده است. از اینکه بعد از چند سال قناعت و صرفه جویی بالاخره توانسته ماشین دلخواهش را بخرد، خوشحال است. من هم خوشحالم. قول شیرینی و سور مفصل را گرفته ام. قرار است بعد از ماه مبارک دوباره دور هم جمع شویم.
میگویم من وعده ی شیرینی های زیادی از شما طلب دارم. از یکی برای ازدواج اش و از یکی برای ماشین نو و ....
به شوخی میگویم من که امیدی برای ازدواج ندارم، گمونم برای خرید خونه باید بهتون سور بدم.

میخندد. میخندم.

بعد به فکر فرو می روم. میگویم. هیچ خبر داری که آرزوهایمان دارد کم کم مردانه می شود؟ همین که داریم تلاش میکنیم در قالبی فرو برویم که تا چند سال پیش دوستش نمی داشتیم و حتی شاید تقبیحش می کردیم. همین تلاش برای مستقل شدن، خرج خود را درآوردن. تلاش برای قراردادهای کاری خوب. تلاش برای خرید ماشین و خانه. همه ی این نکته های ریز و شاید بی اهمیت زندگی دارد، کم کم تغییرمان می دهد.. نه اینکه آینده نگری، صاحب خانه و ماشین شدن اموری مردانه باشد، نه اما فکر کردن به چیزهایی که در نسل قبل از ما هیچ دختری دغدغه اش را نداشت کمی ترسناک است.

ترسناک است که دیگر هیچ دختری تلاش نمی کند رویاهای دخترانه داشته باشد. هیچ کدام از ما در ذهن مان رویای زنانه نداریم. تمام زورمان را میزنیم که به استقلال مالی برسیم. تلاش میکنیم که حتی وقتی ازدواج کردیم، دست مان توی جیب خودمان برود.

از استقلالی که داریم خوشحالیم ولی...

ولی ته دل هر کدام از ما را که بجویی، بیشتر دلش میخواهد زن یک زندگی بی دغدغه و آرام باشد. زنی که دوست داشتن بلد است. زنی که می تواند محبوب کسی باشد. اما حالا ما داریم تمام تلاش مان را می کنیم که ثابت کنیم بدون مرد ها هم میتوانیم زندگی کنیم. نیاز نداریم که مردی حمایت مان کند. چه این مرد پدر مان باشد چه همسرمان.

دخترهایی دور و برم هستند که هیچ میل و رغبتی به ازدواج ندارند. ازدواج را امری دست و پا گیر تصور می کنند که نه تنها آزادی های فردی شان را سلب می کند، بلکه مجبورشان می کند در قالبی فرو بروند که دلخواه شان نیست. دخترهایی که من می شناسم در محدوده ی سنی سی تا سی و چند سال قرار دارند.

ما آرزوی گشت و گذار و کشف ناشناخته ها را نداریم. برای هیچ کدام از ما قابل تصور نیست که یک روز کوله پشتی مان را برداریم و بزنیم به دل کوه و جنگل. اگر بخواهیم مسافرتی را برنامه ریزی کنیم حتما باید دلیلی غیر از تفریح کردن برایش بتراشیم که بتوانیم مجوزش را از خانواده ها بگیریم.

درگیر معادلات پیچیده ای شده ایم که دوستش نداریم. احساس میکنم آدم های نسل من مخصوصا دخترهایش، آن چیزی که دلشان میخواست نشده اند. شخصا دلم نمیخواست لذت های زندگی ام صرفا مادی باشد. دلم میخواست سی سالگی را جوری که دلم میخواست رقم بزنم. اما هنوز جرات و جسارتش را پیدا نکرده ام.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

روز یک خرداد نود و هفت بالاخره من گوشی جدید خریدم. از اون گوشی های خفن که تو دست جا نمیشه :) خیلی کلنجار رفتم با خودم که پولی که پس انداز کردم، پاداشی که گرفتم، هدیه های تولد رو چیکار کنم. آیا گوشی گرون بخرم یا برم همون کاری رو بکنم که چند ماه اخیر دارم میکنم. ولی بالاخره با داماد گرامی راهی بازار موبایل شدیم. کلی تحقیق کرده بودیم و قیمت ها دست مون بود من سقف قیمتم رو هشتصد تعیین کرده بودم. ترجیح میدادم خیلی تو خرج نیوفتم ولی اقای داماد چیز معمولی و متوسط باب میل شون نبود. بالای یک و صد خرج گوشی مون شد و این چند روز مشغول آشنا شدن با چم و خم گوشی جدید بودم. برای همین فرصت نمیکردم پست بذارم.

روز های کشدار ماه رمضون با درگیری های مدرسه و تلاش برای به روز رسانی سایت داره سپری میشه. هنوز نتونستم اونجوری که دوست دارم از ماه رمضون لذت ببرم. امیدوارم ادامه ی ماه بهتر سپری بشه. آزمون استخدامی رو شرکت کردم. هر چند احتمال پذیرش یک در میلیونه ولی به خاطر دلگرمی های خواهر و برادر محترم، چاره ای جز شرکت کردن نداشتم. دوست دارم این بلاتکلیفی ها تموم بشه. دوست دارم بدونم وقتی کار میکنم آینده ای هم در انتظارم هست. دلم نمیخواد چهار ماه از سال بیکار و بی بیمه سر کنم. دلم می سوزه وقتی فارغ التحصیل های فرهنگیان رو میبینم. دلم میسوزه چون بچه هایی که دانشگاه های عادی درس خوندن به مراتب زحمت بیشتری برای رشته شون کشیدن. کارشون با جزوه های چند صفحه ای راه نیوفتاده. هر چند گفتن این حرف ها دردی دوا نمی کنه. چون تعداد ما نیروهای غیر رسمی آموزش و پرورش اونقد زیاده که از دست خود وزیر هم در رفته.

نیروهای آزاد، قراردادی، حق التدریسی، شرکتی، نهضتی، نیروهای پیش دبستانی و....

حتی اگه از مدرسه ی فعلی راضی باشم و موقعیت خوبی داشته باشم بازم نسبت به ساعت کاری، نسبت به تلاشم و خیلی چیزهای دیگه از خیلی ها عقب ترم. این عدم ثبات شغلی هم که بدتر از همه چیز آزار دهنده است. اینکه گاهی وقت ها میدونی حق با توه و نمیتونی ابرازش کنی سخته. امیدوارم یه روزی مشکل شغل ما دهه شصتی ها حل بشه. جوری که مجبور نباشیم پشت گوشی به خواستگارمون بگیم نه من نیروی رسمی نیستم و اونم گوشی رو زرتی بذاره روش:)

اینم نامه ی امیرعلی که تو پست قبل بحثش شده بود

اینم عکس گوشی ام به درخواست آقا احسان

  • نسرین