گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالمحبوب

شب هزار و یکم عنوان نمایشنامه ای از بهرام بیضایی است، نمایش نامه ای که همه چیز دارد، از حماسه و تغزل و طنز تا درام و تراژدی. اگر مختصر آشنایی با آثار بیضایی مخصوصا نمایش نامه هایش داشته باشید، حتما از زبان فاخر آن ها آگاهید. نمایش نامه ی شب هزار و یکم، برمحوریت کتاب هزار و یک شب، در سه پرده روایت می شود. دیشب تماشاگر نمایش آن در تئاتر شهر بودم و حقیقتا مبهوت شدم. روایت بیضایی، کارگردانی، بازی ها همه در خور تحسین بود. اگر تئاتر بین باشید حتما مطلعید که جشنواره تئاتر استانی در اغلب استان ها،  در حال برگزاری است. البته در استان های مختلف تفاوت زمانی در اجرای نمایش ها وجود دارد.

خود بیضایی این نمایش رو سال های گذشته با بازیگران مطرحی چون پانته آ بهرام، حمید فرخ نژاد، بهناز جعفری، اکبر زنجان پور، ستاره اسکندری، مژده شمسایی، علی عمرانی و شبنم طلوعی به روی صحنه برده است.
بیضایی در هر سه پرده میخواهد نشان دهد که کتاب هزار افسان وجود داشته و تلاش می کند عربی بودن کتاب هزار و یک  شب را رد کند.  از نظر بیضایی هزار و یک شب یک داستان ایرانی است که در ترجمه دچار دگرگونی شده است و در سرزمین های مختلف از جمله مصر و سوریه و آفریقا چیزهایی برآن افزوده اند.

پرده ی اول این نمایش، داستان ضحاک مار دوش و همسرانش، شهرناز و ارنواز است. داستانی که گفته می شود سرچشمه و منبع الهام اصلی، کتاب هزار افسان است.تلاش بیضایی در این پرده نمایش قدرت زنان و نقش پر رنگ آن ها در داستان است. زنانی که در شاهنامه منفعل هستند در این نمایش قدرت عمل را به دست گرفته اند و ناجی جان هزار و یک جوان شده و حتی مقدمات قیام کاوه و فریدون را مهیا می سازند. شاید همین امر سبب شده که زنان حضور پر رنگ تری نسبت به زنان در این نمایش داشته باشند. به طوری که در هر پرده، دو زن و یک مرد به ایفای نقش می پردازند.نکته ی جالب این بخش تاکید بر عدم استفاده از کلمات عربی است چرا که داستان در زمان باستان می گذرد.

پرده ی دوم درباره ی جوانی به نام پور فرخ زاد است که کتاب هزار افسان را به عربی ترجمه می کند و آن را بر امیر بغداد عرضه می کند تا در ازای آن پاداشی هزار دیناری بگیرد. همان کتابی که بعدا از عربی به فارسی برگردانده می شود و هزار و یک شب نام می گیرد. همسر و خواهر پور فرخ زاد، یعنی خورزاد و ماهک به دنبال او نزد امیر بغداد می آیند و در نهایت در می یابند که وی کشته شده است.

در این پرده، اشاره به قدرت حکومت و تاثیر کلام عربی به وضوح دیده می شود. تکرار پی در پی واژه های عربی و تفاخر به زبان عربی در مقابل فارسی، که از مهمترین ویژگی های زبانی این دوره از تاریخ ماست.


پرده ی سوم نمایش که از نظر زمانی هم به عصر حاضر نزدیک تر است، حول محور زنی به نام روشنک است که هزار و یک شب را می خواند و با دلایل متقن، گواهی عقلای زمان درباره ی تاثیر شوم  این کتاب بر زنان را، رد می کند.

این پرده به احتمال بسیار دوره ی قاجار را به تصویر کشیده است که در آن زنان به بی سوادی سوق داده می شدند و سواد برای زنان امری مذموم به شمار می آمد.


بخشی از پرده ی اول:

ضحاک: چه نیک که زنان را تیغ و کمند نمی آموزند، ور نه بر جان خود بی زنهار می شدم.و چه نیک است که هر داستانی در این شبستان-میان این شش در بسته-، میگذرد که کسی را به ان راهی نیست. و جاندار و جابان زرین کمرم پشت هر در، همه در گوش و هوشند.

بخشی از پرده ی سوم:

روشنَک: بیا خواهر ــ این زیرانداز نیلی را بیار ــ شاید حتّی سیاه! بنال و جامه کبود کن خواهر!
رُخسان: عزای واقعی؟
روشنَک: اگر من بمیرم عزا نمی‌گیری؟
رُخسان: نباشم که ببینم. خدا نیاورَد آن روز! ــ اما شوهرَت؛ شاید قالب تهی کند.
روشنَک: این رویای توست که خیال می‌کنی مردان چنان عاشقَند که با مرگ ما قالب تهی می‌کنند.
رُخسان: [ ناباور] یعنی عاشق تو نیست؟
روشنَک: همان‌قدر که عاشق پرنده‌ی در قفسَش!

رُخسان: [ معترض] به‌خدا که بی‌انصافی خواهر!

این مقاله به بررسی تقش زنان در این نمایش نامه می پردازهف خوندنش خالی از لطف نیست:



  • نسرین

هوالمحبوب

همین که هی صفحه ی مدیریت اینجا رو باز میکنم و دلم میخواد یه چیزی بنویسم و نمی نویسم خودش به حد کافی گویای میزان حجم حرف های ناگفته ام هست. وقتی پست رمز دار مینویسم یعنی خیلی دلم پره، وقتی کسی حتی رمز هم نمیخواد بیشتر کفری میشم. البته پر بودن دل همیشه به معنای غمگین بودن نیست، گاهی آدم واقعا راه درست رو گم میکنه، نمیدونه کدوم مسیر به مقصد درست میرسه، بین چند تا تصمیم مختلف، چند تا راه مختلف گیر میکنه. گاهی دلش میخواد تو کارش پیشرفت کنه ، دلش میخواد عشق به نوشتن رو جدی بگیره، گاهی هم به سرش میزنه به همین زندگی معمولی دلخوش کنه و بهش جواب مثبت بده و تموم کنه این همه راه نرفته رو. حس اینکه با این جواب متوقف خواهم شد، اذیتم میکنه. آدم ایستادن و زندگی معمولی و عادی نیستم. دلم هیجان میخواد، از روزمرگی که گرفتارش میشم بیزارم، آدم توی خونه نشستن و یه مسیر مستقیم رو طی کردن نیستم. باید بنویسم، باید تئاتر برم، باید فیلم ببینم، باید بتونم رویاهامو به دست بیارم، اما همه ی این ها وقتی اتفاق میوفته که من اینی نباشم که هستم. نمیشه هم خودت باشی و هم اتفاقی که میخوای برات بیوفته. آدم های این راه میخوان تغییرت بدن. یا بشی یکی مثل بقیه، معمولی و حوصله سر بر، یا اگر دنبال عشق و هیجان و حق انتخابی، دستی به سر و روی خودت بکشی، دل بکنی از این اعتقادی که داری، دل بکنی از این راهی که بهش اعتقاد داری. انگار حق من نیست که دوست داشتنی هامو کنار همدیگه داشته باشم. با خدا آشتی کردم، دوستش دارم مثل همیشه، توی رابطه مون، حتی در تیره ترین روزها، حتی در بی قید ترین حالت ها، حتی در سراشیبی سقوط، هیچ وقت از دوست نداشتن حرفی نبوده. همیشه هر دومون عاشق هم بودیم. اما من همیشه پرتوقع و نق نقو بودم. هیچ وقت حقیقت اتفاق ها رو قبول نکردم، هیچ وقت به غصه هایی که سهم منه عادت نکردم. همیشه بیشتر خواستم، همیشه خواستم داد بزنم که آقای خدا، این رسمش نیست. این که نشد عاشقی. هی تو زور بگی و هی قدرتت به خواسته های من بچربه. ولی خیلی وقت ها مثل مردهای عاشق صبور، مثل مردهای چهل ساله ی آروم، یه گوشه ایستاده و لبخند زده، لبخند زده تا این معشوق سر به هوا و نق نقو، غرهاشو بزنه و خسته بشه و بالاخره بخزه تو آغوشش. چون چاره ای جز این نداشته. چون هیچ آغوشی جز آغوش این عاشق دوست داشتنی، نمی تونسته آرومش کنه. بچه تر که بودم، خدا مثل یه پیرمرد مهربون بود. با ریش ها و موهای بلند و یک دست سفید. شاید چون عاشق پدربزرگ هام بودم و خیلی زود از دست شون دادم. هیچ وقت نشد که بغلم کنن و عزیزم کنن و من هیچ وقت نتونستم غم نداشتن پدربزرگ رو هضم کنم. بزرگ تر که می شدم خدا جوون تر می شد. یه روزهایی یه پسر هم سن و سال خودم بود و حالا یه مرد چهل ساله ی عاشق. که همیشه نگرانمه و همیشه هوامو داره. اینکه خدای من جنسیت داره و مذکره، اصلا اسمش کفر نیست. یه جاهایی لازم دارم خدا رو ملموس و عینی کنم. که بتونم راحت تر وجودش رو قبول کنم. اگه خدا یه موجود فرازمینی باشه و مدام به آسمون نگاه کنم تا صدامو بشنوه، خدام ازم دور میشه. اما حالا خدا هر لحظه از زندگی باهامه. وقتی گریه میکنم، سرم رو شونه هاشه، وقتی می خندم توی بغلشم، وقتی غر میزنم مشت هام رو گره میکنم و تخت سینه اش می کوبم. ولی وقتی دلتنگم، آخ وقتی دل تنگم. ازم دور میشه. فرسنگ ها دور تر از من. می ایسته که نگاهم کنه. که نگاهش کنم. که دلم بلرزه از این همه عظمت. از این همه مهربونی. دلتنگی ها رو فقط عاشق ها میفهمن و خدا قطعا یه عاشقه. کاش میتونستم، درستی این تصمیم رو از زبون خودت بشنوم. کاش از این استیصال رها بشم.

 

 
+دو تا مجموعه شعر کاظم بهمنی رو دیگه نمیخوام داشته باشم، هر کس دوست داره هدیه بگیره کامنت بذاره، قطعا به نفر اول هدیه داده خواهد شد
  • نسرین


مدیونید اگر فکر کنید که از قبل خبر داشتم، یعنی اگر به من بود تا یک هفته ی دیگر هم خبر دار نمی شدم. سپیده پیام داد، یعنی اول پیام داد و بعد که دید واکنشی نشان نمیدهم زنگ زد، سپیده همان یار غاری است که این روزهای تهران گردی، توی اتاقش می مانم و همراهش ماکارونی درست می کنم و شب ها خوشمزه هایی را که مادرش برایش می فرستد را می خوریم و قسمت سی و چندم سریال محبوب مان را نگاه می کنیم. سپیده از آن آدم هایی است که همه ی کارهای زندگی اش روی روال مشخصی است، از آن آدم هایی که برای بیست سال بعد زندگی اش هم برنامه ریخته است. پس به من حق بدهید که با وجود داشتن چنین رفیقی، از هیچی خبر نداشته باشم.

سپیده که زنگ زد داشتم فایل های صوتی جدیدی را که به دستم رسیده است، بررسی می کردم، از آن فایل های جالب و هیجان انگیزی بود که یکی از بلاگر ها توی مترو ضبط کرده بود. فایل، صدای گفتگوی دو پسر جوان بود که حرف هایشان از نحوه ی پذیرش دانشگاه های کانادا شروع می شد و هر کدام شان سعی می کردند به دیگری ثابت کنند اطلاعات بیشتری در این خصوص دارند و اتفاقا خودشان هم به همین زودی عازم یکی از شهر های کانادا هستند و از یک دانشگاه معتبر پذیرش گرفته اند، رفته رفته حرف هایشان رنگ و بوی سیاسی می گرفت و اگر سپیده زنگ نمی زد احتمالا انقلاب دوم را هم در ایران رقم زده بودند.

سپیده با صدای هیجان زده، گفت که نتایج را اعلام کرده اند، خودش دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و انتظار داشت من هم خبر مشابهی را درباره ی قبولی ام بدهم. وقتی فهمید که من از اعلام نتایج خبر نداشتم، شبیه شیر برنج های مامان که روی حرارت گاز، سر میروند و چیزی از عطر و طعم عرق شاه اسپرن در آن ها باقی نمی ماند، وا رفت.

وقتی قطع می کرد، از خوشحالی اول مکالمه اش کاسته شده بود، شبیه آدم هایی که خبر داغ شان سوخته باشد. تماس را که قطع کردم، رفتم سراغ سایت سنجش.  بعد از کلنجار رفتن های بسیار، بالاخره صفحه بالا آمد، شبیه انتظار برای یک معجزه ی کوچک بود، شبیه آدمی که چشمش را دوخته است به دست های معجزه گر خداوند و انتظار دارد نشد ها و نباید های زندگی اش را به می شود و می باید تبدیل کند. ته دلم نه قرص بود و نه نامطمئن، چیزی بین این دو، من کارم را کرده بود و تلاشم را انجام داده بودم و حالا قبولی یا عدم قبولی اتفاقی بود که باید می پذیرفتمش. آغوشم را برای هر پیغامی گشوده بودم. کارنامه و درصدهای دروس و بالاخره رنگ قرمزی که در پایین کارنامه رخ نمایاند و کلمه ی عدم پذیرش توی مغزم پلی شد.

***

نوشتن جای کس دیگر و به شیوه ی او جزو سخت ترین کارهای جهان است، مخصوصا که طرف مقابل شباهنگ باشد، هم به خاطر سبقه و هم به خاطر شیوه ی بیان خاص و ویژه اش. حالا که به طور رسمی به این چالش دعوت شده ام تلاش میکنم که کمی تا قسمتی شبیه شباهنگ باشم. نامردی هم نکرده و وبلاگش را فعلا بسته تا نتوانم از روی دستش کپی کنم :)

 

 

  • نسرین



هوالمحبوب
 بی هدف، بی هیجان، بی دل و جرات شده ام
چند سالی است که همرنگ جماعت شده ام

غم نان شور تو را از سرم انداخته است
گم شو! ای عشق که از دست تو راحت شده ام

گم شو ای عشق! - غمِ تا به ابد جاویدان-
که برازنده ی غمهای موقت شده ام

#غلامرضاطریقی

  • نسرین