گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالمحبوب

فردا فینال جام باشگاه های آسیاست، زنگ اول با پسرها درس دارم، قول داده ام حتی اگر بساط تلویزیون در مدرسه جور نشد با لایو اینستاگرام بازی را نگاه کنیم، امروز توی گروه همکاران معلم ریاضی مان گفت که نیاز به تعویض کلاس دارد، ساعت آخر آف است و میخواهد کلاس یکی از همکارها را بگیرد؛ چون از بودجه بندی حسابی عقب است. هیچ کس قبول نمی کرد، معلم علوم قرار بود آزمایش انجام دهد، من آنلاین نبودم و معلم های هنر و ورزش هم که ساعتی هستند، معمولا دلمان نمی آید ازشان کلاس بگیریم. موقع چت کردن شان من آنلاین نبودم، بعد از اینکه نشستم به چک کردن تلگرام، دیدم چنین نتیجه گرفته اند که زنگ آخر من در کلاس پسرانه، به معلم ریاضی داده شود و من به جای او آف باشم. خیلی هم دعا دعا می کردند که من قبول کنم که مشکل حل شود!

زهی خیال باطل، من معلم سرخوشی هستم که حتی اگر یک روز مانده به آزمون علمی بودجه بندی را نرسانده باشد، یکهو عشقش می کشد که بنشیند با بچه هایش، شعر بخواند و کیف کند. بودجه بندی مدرسه و آموزش و پرورش اصولا برایم محلی از اعراب ندارد.

یک ماه و نیم از سال تحصیلی می گذرد، جزوه ای 91 صفحه ای نوشته ام که 15 صفحه اش را خوانده ایم، از 17 درس کتاب، 3 درس را خوانده ایم، از کتاب نگارش و املا و انشا که حرف نزنم بهتر است!

دارم به این فکر میکنم که مشکل اساسی امسال چیست؟! چرا هیچ کس نمی تواند بر اساس زمان بندی اش جلو برود. پارسال این موقع من درس پنجم را تمام کرده بودم. این را نه بودجه بندی که ورقه های آزمون به من می گویند. پیش خودم می گویم آزمون یکشنبه را کنسل کنم و کمی درس بخوانیم.

دانش آموزان امسالم درس نمی خوانند، هر بار موقع تصحیح ورقه دود از کله ام بلند می شود، عوضش حسابی اهل کتاب هستند، توی زنگ های اجتماعی بی نظیرند و از اینکه هیچ چیز در کلاس من جدی نیست لذت می برند. دوست شان دارم، میدانم که تقصیری ندارند، راه و روش درس خواندن را هنوز به درستی یاد نگرفته اند. هر چند زنگ های انشا برایشان موسیقی پخش میکنم، موقع دادن برگه های تصحیح شده بر اساس میانگین نمره هایشان، موسیقی مناسب پخش میکنم و هر بار از ریتم شاد و غمگین موسیقی میتوانند حدس بزنند که چه کرده اند.در کنار همه ی این سرخوشی ها، لیست بلند بالایی از بازدیدها را هم نوشته ام که اگر قرار باشد تک تک شان را اجرا کنم، عملا باید کلاس درس را تعطیل کنم. کتابخانه ی مرکزی، موزه ی مردم شناسی، بازار تبریز، رصد خانه ی دانشگاه ، پتروشیمی، خط تولید کارخانه ی آیدین، گلخانه ی آقا رسول و ..... روزهای خوبی در انتظارمان است.آیدآید

 

  • نسرین

هوالمحبوب


ارنلد بنت، می گوید: «ویژگی مهم رمان نویس واقعا بزرگ؛ شفقت مسیح وار و فراگیر است» یعنی یک داستان نویس بزرگ شخصیت هایش را به حال خود رها نمی کند، به حالشان دل می سوزاند و برای جزء به جزء سرنوشت شان برنامه ریزی می کند؛ حتی اگر برای زندگی خودش برنامه ای نداشته باشد.

وقتی داستانی را از منظر خودت تعریف می کنی، یعنی وقتی دانای کل هستی، حق قضاوت کردن درباره ی شخصیت های داستانت را نداری، حق نداری درباره شان صفت یا ویژگی بد به کار ببری، مگر اینکه آن را در دهان یکی از شخصیت هایت بگذاری، تو مسیح وار باید پشت تک تک شخصیت هایت بایستی.

پشت پنج زنی که تا کنون خلق کرده ام می ایستم، پشت دخترک توی پارک که عاشق آن روحانی چشم رنگی شد، پشت خانم معلمی که عاشق یک مرد تو خالی با وعده های رنگارنگ شد، پشت مرضی، دختر سیگاری توی پارک، حتی پشت مادری که عروسش را کشت یا ایوا که عاشق ساکن خانه ی واحد هشت شده بود حتی عاشق دختر نویسنده ای که همین اواخر خلقش کرده ام، دختری که خودسوزی می کند.

کارهایشان را، تصمیم هایشان را، حرف هایشان را من ننوشته ام، من داستان را آغاز کرده ام که آن ها فرصت حرف زدن بیابند، حالا در خلال نوشته های من این فرصت مهیا شده است. برای همین است بعد از هر چهارشنبه ای که می نشینم پشت مانیتور و تلاش میکنم داستانم را تغییر دهم؛  می بینم که عاجزم. نوشته هایم را، نقاط ضعفم را، واژه به واژه اش را دوست دارم، برای خودم نوشته های قابل احترامی هستند، همین که برای نوشتن شان رنج کشیده ام، همین که بعد از فشردن کلید پایان، نشسته ام و به حال دخترهایم، زن هایم، گریه کرده ام یعنی، من دارم به شفقت مسیح وار فکر می کنم.

دیوید لاج معتفد است هم داستان نویسی هنر است و هم داستان خوانی، دلم میخواست یک روزی آدم ها از خواندن نوشته هایم به وجد بیایند، همان طور که من سال ها با نوشته های دیگران سحر شده ام، جادوی کلمات شان در روح و جانم ریشه دوانده است.

داشتم به مسابقه ی داستان نویسی فکر می کردم، مسابقه ای که قرار بود، از خلال جنگ های ایران و توران در شاهنامه الهام گرفته شود، داشتم به سیاوش فکر می کردم، به ایده هایی که در ذهن داشتم و دست نخورده باقی ماند، فکر می کردم می توانم داستانی در این حد و اندازه بنویسم، پیشنهاد نوشتن داستان به شکل دو نفره هم قطعا ایده ی مسخره ای بود، هر چند مطرحش کردم اما ....

مسابقه ی داستان نویسی جام جم یا همان خودنویس را هم نتوانستم شرکت کنم، وقت کمی باقیست و من برای نوشتن داستان نیمه بلند حقیقتا ضعیفم. ایده هایم را می گذارم در کوزه تا عجالتا در فرصت مناسب آبش را بخورم. فعلا هیچ ایده ای برای هیچ اتفاق خوشایندی ندارم.

  • نسرین

هوالمحبوب


ساعت 12 دیشب، با موهای خیس نشسته بودم روی مبل و دلم میخواست لاک بزنم، (مامان اصرار داشت که صبح خواب خواهم ماند، هنوز هم مثل زمان مدرسه فکر میکند اگر راس ساعت یازده نخوابم صبح به مدرسه نخواهم رسید) لاک صورتی محبوبم را برداشتم و شروع کردم به لاک زدن، تمام که شد حالم بهتر بود، موهایم را روی بخاری خشک کردم، موهایم را شانه کردم، مسواک زدم و رفتم که بخوابم، اما هر چه جا به جا شدم خوابم نبرد، خیره بودم به سقف و فکر می کردم، آنقدر فکر میکردم که مغزم سوت بکشد و بالاخره تسلیم خواب شوم. نمیدانم چه ساعتی خوابم برد، فقط یادم می آید که خواب وحشتناکی دیدم، توی خوابم زلزله آمده بود، من در رختخواب خودم بودم و همه جا می لرزید، نمیدانم تجربه ی زلزله در بیداری را دارید یا نه، به نظرم جزو وحشتناک ترین اتفاق های طبیعی است که زمین زیر پایت بلرزد و تو نتوانی چند لحظه بعدت را تجسم کنی که خانه خراب شده ای یا نه، که عزیزانت را از دست داده ای یا نه، هر بار که زلزله می آید من میزنم زیر گریه، بقیه مسخره ام می کنند و اعتقاد دارند که من هیچ وقت بزرگ نمی شوم اما من برای از دست دادن تک تک دارایی هایم غصه دار می شوم، چطور ممکن است آدم یک شبه تمام زندگی اش را، خانواده اش را از دست بدهد و تاب بیاورد، توی خواب زمین می لرزید و من چسبیده بودم به رختخوابم و هیچ کاری نمی توانستم بکنم، آب دهانم خشک شده بود و هوشیاری اندکم حالی ام می کرد که دارم خواب می بینم ولی این چیزی از عمق فاجعه کم نمی کرد. وقتی نصف شب از خواب پریدم، خیس عرق بودم و تشنه، اما وقتی فهمیدم خواب دیده ام کمی خیالم راحت شد.

شب هایی که هوا طوفانی است، از ترس خوابم نمی برد، لحاف را می کشم روی سرم و مدام ذکر می گویم، وقتی شاخه های قره آغاج همسایه می خورد به شیشه ی اتاقم هیچ یادم نمی آید که اینجا همان اتاق دنج خودم است و این همان قره آقاج حاج محمد است، فکر میکنم این طوفان بالاخره یک روز خانه را جاکن می کند و با خودش می برد، نون جان همیشه به ترس هایم میخندد، از اینکه فکر میکنم یک روز طوفان خانه ی سه طبقه ی ما را می کند و با خودش می برد، به اینکه ممکن است موقع زلزله من طبقه ی سوم باشم و تا خودم را برسانم به نقطه ی صفر، کار از کار گذشته باشد هم می خندد. هیچ وقت فکر نمی کند که آدم ها و ترس هایشان از جایی می آیند که به آن جا تعلق دارند، از همان بچگی ها، از همان تنهایی ها و دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتش.

شب ها خواب های ترسناک می بینم و نمی توانم مثل سابق از خوابیدن لذت ببرم، دلم سنگین خوابیدن و صبح سرحال بیدار شدن می خواهد، هوس کرده ام یک شب که خوابیدم، مهناز بیاید به خوابم، از همان خنده های همیشگی بزند و دستم را بگیرد و با خودش ببرد، ببرد به همان باغ همیشه سرسبزی که برای خودش ساخته، به همان خانه ای که آنجا در همسایگی خدا دارد، دلم میخواهد یک شب که خوابیدم، صبح دیگر بیدار نشوم....

  • نسرین
هوالمحبوب

دیشب بخیر گذشت، یعنی در سکوت کامل سپری شد، دعوایی رخ نداد، اما می دانستم که جواب ندادنش یعنی یک چیزی سرجایش نیست. توی دو سال گذشته محال بود 24 ساعت کامل بی خبرم بگذارد و جوابم را ندهد، شده بود که پیام را بخواند و جواب ندهد، اما می دانستم که لابد سرش شلوغ است و حتما در اولین فرصت خودش زنگ می زند، حالا امروز صبح بعد از 24 ساعت که خودم را حسابی به آن راه زده بودم؛ زنگ زدم، نمی دانستم چه واکنشی خواهد داشت، برای اولین بار سرد بود و وقتی گفتم چرا جواب ندادی، خیلی رک گفت دلخورم، همین که رک و صریح حرفش را زد، باعث شد نفس راحتی بکشم، حوصله ی فلسفه بافی و سر اصل مطلب رفتن نداشتم، میدانستم که حرف نا به جایی زده ام و حق میدادم که دلخور باشد، توضیح دادم که روز خوبی نداشته ام و چند روزی است که دچار آشوبم. همین یک معذرت خواهی ساده، باعث شد دوباره صدایش همان صدای همیشگی باشد، شاد، گرم و پر انرژی.
دارم به این فکر میکنم که من سی ساله چقدر چیز برای یاد گرفتن دارم، چقدر غصه ام می شود وقتی چنین آدمی را از خودم می رنجانم، کسی که در دو سال گذشته مهربان ترین آدم بوده با من. دارم به این فکر میکنم که حلالیت الهام را فردا چطور به حمیده برسانم که دعوای دیگری درست نشود، دارم به این فکر میکنم که چرا من باید الگوی شصت نفر آدم باشم، منی که مدام گند میزنم و حتی از پس مدیریت ساده ترین روابطم بر نمی آیم. از آن روزهایی است که مدام به پر و پای خودم میپیچم و همه چیزم را نقد میکنم. از سوی دیگر مدام خبر کربلا رفتن این و آن را می شنوم و قلبم فشرده تر می شود، به این فکر میکنم که چرا تا حالا حتی به رفتن فکر هم نکرده ام، چه برسد به اینکه بخواهم عملی اش کنم. چقدر این چند سال گذشته حسرت روی حسرت گذاشته ام و الکی غصه خورده ام، چقدر این روزها از خودم ناراضی ام.

  • ۰۸ آبان ۹۷ ، ۱۱:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

چند روز گذشته سه رفتار غلط از من سر زده است، سه رفتار غلطی که هیچ وقت حق نداشتم مرتکب شان شوم، از همان دست رفتارهایی که همیشه بچه های کلاس را از انجام شان منع می کنم، سخن چینی، قضاوت، و برای سومی نمیدانم چه اسمی بگذارم.
آدم سی ساله ای هستم که در کسوت یک معلم مسولیت سنگینی را بر روی شانه هایم حس میکنم. آدمی که حق گند زدن ندارد و نمی تواند رفتار های غلط اجتماعی اش را با هیچ چیزی توجیه کند، نمی تواند بگوید چون عصبانی بودم پس حق داشتم آن حرف ها را بدون سند و مدرک معتبر به گوش حمیده برسانم، هرچند حمیده هم حق نداشت خبرها را به آرزو برساند که دوباره آرزو بنشیند و سیر تا پیاز ماجرا را برای الهام تعریف کند و الهام امروز بیاید پیش من و با گردنی خم و صورتی شرمگین همه چیز را توضیح دهد و از من بخواهد که از حمیده حلالیت بخواهم بی اینکه متوجه باشد من بودم که همه چیز را به حمیده گفته ام، اینکه آدم دلش بخواهد در آن لحظه زمین دهن باز کند و ببلعدش قطعا مجازات کمی است. خدا را شکر میکنم که توی آن جلسه ی کذایی من نبودم و الهام نمی دانست چطور خبرها به گوش حمیده رسیده است، خوشحالم که مدام تو گوشی میخورم که یاد بگیرم که توی چه فضایی هستم و چه رفتارهایی می تواند کل شخصیتم را زیر سوال ببرد. توی این فضا سرکش بودن و حرف حق زدن خریداری ندارد، شبیه یک بره مطیع باشی و چشم چشم بگویی دوست داشتنی تری. سرکش که شوی یا رامت می کنند یا عذرت را میخواهند یا خودت طاقتت طاق می شود و بیرون میزنی.

درباره ی رفتار سوم نمیدانم چه بگویم، حس میکنم اسمش بی جنبه بودن باشد، اسمش زیادی خود را تحویل گرفتن و طاقچه بالا گذاشتن باشد، شاید جنبه ی چنین پیشنهادی را نداشتم و حالا نشسته ام و فکر میکنم لابد من آنقدر لیاقت دارم که می توانم حتی برای مستر ژ هم طاقچه بالا بگذارم، یا بنشینم و حرف های خودش را تحویل خودش بدهم بی اینکه فکر کنم که من دارم برای او کار میکنم نه او برای من، من باید حواسم به تک تک واژه ها، تک تک جمله ها و تک تک رفتارهایم باشد، من زیر ذربین چشم های ریزبینی هستم که مدام رصدم می کنند.

از رفتارهای اخیرم ناراحتم، حس میکنم هر کدام شان تیری در قلبم فرو کرده اند و این درد کشیدن های اخیر از همین رفتارهای نابخردانه ناشی می شود، تصمیم دارم خودم را تنبیه کنم، تصمیم دارم چند صباحی خودم را از یکی از دوست داشتنی هایم محروم کنم، تا زمانی که اثر این تیرهای توی قلبم کمی التیام یابد. امیدوارم امشب بخیر بگذرد و دعوایی رخ ندهد، چون تحمل تیر بعدی را حقیقتا ندارم.

 

++ این ویس را گوش کنید، هنرنمایی یکی از شاگردانم سر کلاس است.

 

 

  • ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۰
  • نسرین
هوالمحبوب

همیشه برام سوال بوده که چطور میشه یه آدم معمولی که هیچ ویژگی خاصی هم نداره می تونه یه کانال پر مخاطب توی تلگرام یا یه صفحه ی پر مخاطب توی اینستاگرام، یا یه وبلاگ پر مخاطبِ پر کامنت داشته باشه، سال 94 یه کانال شعر و دلنوشته داشتیم که شعرها و نوشته های خودمون رو به اشتراک میذاشتیم؛ هر چه سعی می کردیم پر مخاطب بشه نمیشد. اوج تلاش مون به 200 نفر ختم شد و در نهایت رهاش کردیم. توی صفحه ی خودم هیچ وقت نخواستم کسایی رو که نمیشناسم فالو کنم؛ ترجیح دادم یه فضای امن برای خودم داشته باشم که الانم از 80 نفر تجاوز نمی کنه که 90 درصدشون رو از نزدیک یا از طریق بلاگ میشناسم. ولی قصه ی وبلاگ همیشه فرق داشته، اینجا هیچ وقت دنبال مخاطب زیاد نبودم، دنبال این نبودم که معروف بشم و کلی دنبال کننده داشته باشم، همیشه خواستم خوب بنویسم و نسبت به دیروز خودم قوی تر باشم، یه سری اصول اولیه رو رعایت کنم که حداقل مدیون چیزهایی که یاد گرفتم نباشم. اما بازم می بینم که حال و احوال کردن آدم ها، درد دل کردن های ساده ی خیلی ها بیشتر ارج و قرب داره تا مطالبی که آدم برای نوشتن شون رنج می کشه.
این قصه ی پر غصه ی خیلی از آدم هاست، آدم هایی که در ظاهر ازت تعریف میکنن، تحسینت میکنن ولی در نهایت به بدترین شکل ممکن پشتت رو خالی میکنن، تلاش برای رونق دادن به داستان نویسی توی سخن سرا به بن بست رسید، در حالی که اون اوایل خیلی شوق و ذوق داشتیم برای نوشتن و به اشتراک گذاشتن تجربه هامون، پست های اینجا رو به جز چند نفر که همیشه لطف داشتن، عملا کسی نمی خونه، مسابقه ی داستان نویسی تد کنسل شد، آدم ها میگن سرمون شلوغه ولی توی همون وبلاگ هایی که سلام و علیک میکنن پر از کامنت های این عزیزان پر مشغله است، شاید توقع من از بقیه زیاده، یا الکی فکر میکنم که آدم ها باید برای نوشته ها ارزش قائل باشن. نمیدونم تنها چیزی که می دونم اینه که خستگی روحی من حالا حالاها درمانی نداره. دنیای وبلاگ نویسی به مخاطب زنده است، مخاطبی که پویا باشه، مخاطبی که نقدت کنه، تشویقت کنه، هر جا لازم بود بهت تذکر بده، آدم هایی که فکر میکنن من از روی بیکاری دنبال شون می کنم و خیلی خوش به حالشونه که هیچ وظیفه ای در قبال بقیه ندارن، آدم های جالبی هستن در کل. از این به بعد  کامنت ها رو میبندم که دیگه هیچ کس هیچ مسولیتی برای کامنت گذاشتن نداشته باشه. موفق باشید.
  • ۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۱:۳۲
  • نسرین
هوالمحبوب

کتاب زنان شیفته رو می خونم، درباره ی محبت بی تناسب حرف میزنه، دلم میخواد صفحه به صفحه اش رو بخونم و برای خودم، دلم و سالهایی که سوزوندم گریه کنم، برای همه ی ناراحتی هایی که پاشون گریه کردم، برای همه ی تلاش های نافرجام ، برای همه ی محبت هایی که ندیدم، برای همه ی آدم هایی که این آدم فعلی رو شکل دادن، برای همه ی کوتاهی هایی که در حقم کردن، دلم یه گریه ی از ته دل میخواد برای همه ی سال هایی که نادان بودم و فکر می کردم بها دادن، یعنی گردن گرفتن همه ی اشتباه های یک رابطه، فکر می کردم دوست داشتن یعنی عذرخواهی کردن، دوست داشتن یعنی گردن کج کردن، فکر می کردم دختر خوب بودن یعنی مطیع بودن، فکر می کردم آدم ها مسولیتی در قبال من ندارن و برای این جمله بارها و بارها خودم رو کشتم، چقدر سخته بیدار شدن بعد از یه خواب عمیق، بیدار شدن بعد از شکنجه هایی که خودت به خودت دادی. چقدر سخته بفهمی ریشه ی همه ی تلاطم های روحی ات توی اون گذشته ی لعنتیه که هر چی میخوای ازش فرار کنی نمی تونی، توی اون گذشته ای که هرگز نمیخوای بهش برگردی، حالا میفهمی که چرا هیچ وقت حسرت بچگی هاتو نخوردی، چرا هر وقت بین بچه های دبیرستان، صحبت از اون روزها میشه تمام قد می ایستی و میگی خود الانت رو بیشتر دوست داری، نسرین اون سال ها موجود دوست نداشتنی حقیری بود که هیچ وقت دلم نمیخواد بیدارش کنم، هیچ وقت دلم نمیخواد به اون روزهای سیاه برگردم، هرچند حالا هم خیلی چیزها تغییر نکرده، ولی حداقل الان خودم میتونم به داد خودم برسم، کاش بعضی از کتاب ها رو خیلی وفت پیش میخوندم، کاش این کار رو خیلی سال پیش شروع می کردم. خسته ام از شعار دادن، از الکی وانمود کردن، از بار گناه کسان دیگه رو به دوش کشیدن، از طی کردن و طی کردن و طی کردن.... خسته ام از این من، از این من، از این من.....
  • ۰۵ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۶
  • نسرین

هوالمحبوب


اینجا قلب هزار ساله ی تاریخ است، ایستاده ام مقابل عمارت ساعت، عقاب با صلابت تبریز، نوای دلکش ساعت مرا در تاریخ سیر می دهد، مرا به دوره ی آشور به زمان سارگن دوم، به کتیبه های باستانی می برد، به شهری آباد در فلات ایران، پیچ و تابم می دهد و برم می گرداند به دوره ی ایلخانان.

به هزارتوی تاریخ سرک می کشم، به صدای شهرم گوش می دهم، دست می کشم روی ویرانه های شهر پس از هزار جنگ و هزار لرزه و هزار داستان.

تبریز در خودش می گرداندم، حالا رسیده ام به قرن سیزدهم میلادی، زمانی که تاجری ونیزی مبهوت شکوه تبریز است، ایستاده است به نظاره و چشم از باغ ها و چشمه های جوشانش برنمی گیرد.

ناگهان زمین زیر پایمان می لرزد، کتیبه های نیلی مسجد کبود می شکنند و به تلی خاک بدل می شوند، مقبره ی جهان شاه مدفون می شود، زمین و زمان تیره می شود و من مات سینه ی پر التهاب شهرم.

قدری میان باغ های پر دار و درخت شاه گولی می چرخم، رو به روی دریاچه ای نیلی رنگ، می ایستم شهر چه با صلابت ایستاده است، به سان سهند.

ایستاده ام به نظاره ی مسجد صاحب الامر، یادگار طهماسب شاه ، می خواهم وجب به وجبش را سیر کنم که شیپور جنگ به صدا در می آید. عباس میرزا عازم جنگ است، زمانی برای بدرقه نیست او می رود و مصدق می سراید : «دل شهزاده ی قاجار شکست، صبح گاهان از غم، دیده بر دنیا بست، می نشینم به نظاره، که فتح نامه ی خون در دست ......»

زن ها و مردها در تکاپویند و شهر رنگ خون گرفته است، آب نیست، غذا نیست، تبریز غزل ریز من حالا کوچه به کوچه اش زیر سم اسبان روس و قجر است، اینجا امیرخیز است، چادر سردار را می بینم، صدای تِلی را می شنوم، شیهه ی اسبش را و موهای سیاهش را می بینم که به دست باد سپرده است.

شهریار است که نشسته است توی خانه ی دل بازش، اینجا باغشمال است، برای تبریز می سراید برای شکوه پا برجایش«روز جانبازیست ای بیچاره اذربایجان/ سر تو باشی در میان هر جا که آمد پای جان»

اینجا تبریز است، شهر من، وجب به وجبش داستانی در دل خود نهفته است. قصه هایی از سرداران و سربازان، قصه هایی از شهربانوها و پریان زیباروی تورک. وه چه پیر شده ای ای بیگ!

 

مسجد کبود، مسجد صاحب الامر، شاه گولی، خانه ی مشروطه، خانه ی شهریار

 

  • نسرین

هوالمحبوب


رفته بودیم نمایشگاه کتاب، بهانه ی همیشگی مان چیزی غیر از خرید کتاب و دید زدن تازه های نشر بود، می رفتیم که ساعت ها راه برویم و حرف بزنیم و خسته شویم، آنقدر خسته شویم که شب از زق زق پاهایمان خواب مان نبرد، می رفتیم که باز موقع برگشت کوله باری از کتاب روی دوش مان نباشم و کیف مان پر از کلوچه و نقل و شیرینی شود، سال ها بود که نمایشگاه کتاب چیز جدیدی برای شگفت زده شدن نداشت، مثل همیشه می رفتیم که چیزی از بار دل هایمان سبک شود، مثل همیشه می رفتم که با غرفه دار ها بحث کنم سر اینکه آیا رمان میخوانم یا نه، آیا آخرین رمان فلان نویسنده را که دنیا را تکان داده است را خوانده ام یا نه؟ آیا از خواندن شعر فلان شاعر جوان که به چاپ N ام رسیده است شگفت زده شده ام یا خیر؟

امسال هیچ غرفه ای لوازم تحریر نداشت، از خودکارهای ده رنگ و برچسب و هایلایت و دفتر یادداشت خبری نبود. کوله پشتی ام سبک تر از هر سال دیگری بود، این بار شیفته ی شعر خوانی هیچ غرفه داری نشده بودم، سرمست نبودم از اینکه کتابی نیست که قبلا درباره اش نشنیده باشم، ضعیف نبودم و دلم هیچ اتفاق دو نفره ای را هوس نکرده بود، خوشحال بودم که این بار هدیه ی تولدم را به شگفت انگیز ترین حالت ممکن وسط غرفه ی نیماژ دریافت کردم آن هم با تاخیر چند ماهه، نمایشگاه کتاب امسال فرق عمده ای با سال های قبل داشت، امسال دایره ی روابطم گسترده تر از سال قبل است، امسال آدم های زیادتری دوستم دارند. وقتی توی غرفه ی فروزش با کلی آدم حسابی رو به رو شدم که مدام پیگیرم بودند و قبل از رسیدن من عکس هایشان را نگرفته بودند، خوشحالی ام چند برابر شد، آدم هایی که کنارم هستند کیفیت زندگی ام را چند برابر کرده اند، دیگر کم کم دارم به جای خالی زندگی ام مثل فرصت نگاه میکنم، فرصتی که به زودی ممکن است از کفم برود، اگر این طور فکر کنم انسان قوی تری خواهم بود، برای زندگی، برای ادامه ی این زندگی نیاز به قوی تر شدن دارم، قوی شدنی از جنس خودم، قوی تر شدنی که تجرد را نه ضعف من که انتخاب من قلمداد میکند، قوی تر شدنی که آه و حسرتی پشتش نیست، قوی تر شدنی که به داناتر شدن ختم می شود.

زندگی فرصت هایی است که باید قدر بدانیم، فرصت هایی شبیه یک روز کتابگردی با دوستان، یک روز گردش و تفریح با ایلیا، یک روز چرخیدن با خواهر جان در بازار تبریز، یک روز پختن مرغ ترش به سبک کاملا تبریزی:)


مسجد جامع تبریز، یک عدد خوشگل اخمو، مرغ ترش خوشمزه

  • نسرین