گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالمحبوب


دلم یک لحظه ی عاشقانه می خواهد، از آن لحظه های معرکه ای که وقتی به من می گویی «دوستت دارم»، ناخودآگاه بزنم زیر گریه. از آن عشق هایی که با دیوانه بازی شروع شود، از آن نگاه هایی که تا عمق وجودم را بسوزاند، از آن تپش های قلبی که رسوایم کند. از آن توجه هایی که چشم ها را به من خیره کند. از آن نگرانی هایی که اندازه ی صد تا دوستت دارم ارزش دارد.

گاهی دلم میخواهد بیمار شوم که تو نگرانم شوی. دلم می خواهد تبریزمان به زودی زود برفی شود، دستت را بگیرم و بزنیم به دل برف؛ راه برویم روی برف های چند روزه و من هی دستت را محکم تر بگیرم و هی سُر بخورم تا دستت بیشتر قفل شود دور انگشتانم.

آخ که چقدر دلم تا نیمه شب حرف زدن می خواهد، دلم دل دل کردن برای گفتن و نگفتن، دلم شرم دخترانه برای خیره شدن در چشم هایت، دلم محو صدایت شدن می خواهد.

دلم دزدکی نگاه کردنت را می خواهد. کاش بودی که این روزهای بی رمق پاییزی اینقدر تباه طی نشوند. کاش بودی که شب ها حرمت می یافتند. کاش روزی دل بکنی از این دل دل کردن ها. کاش یک بار هم که شده، تو برایم بنویسی، کاش برایم حرف بزنی. بگویی از انتظار خسته ای. بگویی تمام روزهای رفته، به من فکر می کردی. کاش تمام شود این غربت بی پیر که جوانی مان را سوزاند.

می دانی خسته ام از تنهایی نفس کشیدن حتی.

تنهایی مریض شدن؛

از تنهایی شادی کردن؛

خسته ام از زندگی بی تو....


  • نسرین


هوالمحبوب


*داستان ها را به خاطر دوستان علاقمندی در وبلاگ منتشر می کنم که همیشه مشوق من برای نوشتن بوده اند، مخصوصا آقای حامد سپهر، که چند بار خواسته اند داستان ها و ترانه هایم را در وبلاگ منتشر کنم. از نقدهایتان استقبال می کنم.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

امروز جشن تولد یکی از بچه های جلسه ی داستان بود، شش سالی از من کوچکتر است، تک فرزند است. به تناسب تک فرزند بودن کمی لوس و زیادی مهربان است. شخصیتی دارد که اگر در چند سال گذشته باهاش رو به رو شده بودم، قطعا می رفت توی لیست سیاهم. از آن هایی که روابط راحتی دارند و با همه احساس نزدیکی می کنند، اما من آدم چند سال پیش نیستم و کمی از آن خشک مقدسی ام کاسته شده است، حالا راحت تر می توانم آدم ها را همان طور که هستند بپذیرم و به آنچه که هستند احترام بگذارم؛ بدون اینکه خودم در برابرشان تغییر کنم. حالا بی حجاب بودن سارا در جلسات داستان، برایم عجیب نیست؛ دست دادن دختر ها و پسرها برایم یک تابوی بزرگ نیست، اینکه خانم میم با دوست پسرِ دخترش، اینقدر راحت و خودمانی برخورد می کند، فشارم را بالا و پایین نمی کند. سعی میکنم لبخند بزنم و مسائل را توی دل خودم حل کنم

دوستی که امروز تولدش بود، قدری رابطه اش با من صمیمی تر از دیگران است، من حس یک خواهر بزرگتر را نسبت به او دارم و او هم تقریبا چنین حسی را کم یا زیاد به من دارد. از آن آدم هایی است که هر طور که برایش حریم تعیین کنی، همان طور با تو رفتار می کند، توی این چند ماه چند باری دعوایمان بالا گرفته اما همیشه آخر دعوا ها به خیر ختم شده است. چند روز پیش که رسما به تولدش دعوت شدم، فکر کردم که چه هدیه ای می تواند برای یک جوان 24 ساله مناسب باشد، چیزی که نه تم عاشقانه داشته باشد، نه گران باشد و نه به درد نخور. طبیعتا به هیچ نتیجه ای نرسیدم. نه من و نه دوستان دیگر هیچ کدام به یک نظر واحد برای خرید هدیه نرسیدیم. قرار بود توی کتاب فروشی همیشگی که حالا پاتوق بچه های داستان نویس است؛ جشن کوچکی ترتیب دهد و همه ی مهمان ها، تقریبا همان هایی بودند که در جلسات چهارشنبه ها می بینیمشان.

دیروز رفتم خرید و با مواد اولیه ی سالاد ماکارونی به خانه برگشتم. حس کردم یک غذای خوشمزه می تواند هدیه ی مناسبی برای جشن امروز باشد.

از وقتی که از مدرسه رسیده ام بی وقفه مشغول کار بودم تا برای 14 مهمان جشن امروز سالاد ماکارونی تدارک ببینم. با آژانس رفته ام به محل قرار و نیم ساعتی قبل از شروع تولد رسیده ام. خوشحال شده و از من خواسته تا میوه ها را بچینم و میز را تزئین کنم تا او برود و کیک را بگیرد و بیاید.

از ساعت پنج و نیم تا ساعت شش و نیم خرید کیک طول کشیده است، بعضی از مهمان ها آمده اند و بعضی ها نه. همگی منتظر متولد ششم آذر هستیم، تا سر برسد و جشن شروع شود. ساعت شش و نیم آمده با کیک زیبایی در دست، حسابی کفری ام، از آدم هایی که زمان برایشان بی اهمیت است بدم می آید.

به بچه ها گفته ام که من ساعت هفت باید برگردم. کلی برگه ی تصحیح نشده توی خانه انتظارم را می کشد.

تا ساعت هفت منتظر نشسته ایم که مهمان ها بیایند. سالاد ماکارونی را خورده ایم و همه کلی تشکر کرده اند.

من راس هفت بلند شده ام، خداحافظی کرده ام و به خانه برگشته ام.

در تمام مسیر برگشت با یک سردرد عصبی به این فکر می کردم که چرا وقتم را برای خوشحالی آدمی صرف کردم که اینقدر بی مسولیت و بی مبالات است.

من زمانی جشن تولدش را ترک کردم که یک ساعت و نیم به انتظار نشسته بودم، کیک تولد دست نخورده روی میز بود، کسی تعارف به نشستنم نکرد و کسی از رفتنم ناراحت نشد. می شد بنشینم تا جشن تمام شود. اما حس کردم که مترسک بودن بیشتر از این از توانم خارج است.

حسی که در طول این چند ساعت داشتم این بود که شما بی ارزش هستید، زمان تان بی ارزش است، ما منتظر آدم های با ارزشی هستیم تا جشن را شروع کنیم. شما که به موقع و راس ساعت به جشن تولد من آمده اید اهمیتی ندارید، تنها کسانی مهم و ارزشمند هستند که یک ساعت تاخیر کرده اند.

کاش آدم ها ما را از محبت کردن ناامید نکنند.


بعدا نوشت: امروز قرار بود داستانم را در جلسه بخوانم، جلسه راس ساعت پنج شروع می شود، قرار بود ظرف های دیروزی را برایم بیاورد. ساعت پنج و چهل دقیقه وسط نقد بچه ها پیام دادم که «فکر می کردم باید امروز ظرف ها رو برام بیاری« بلافاصله آمد، درباره ی داستانم حرف نزد، میدانستم که نخوانده است، این را بلند گفتم، عادت دارم که چیزی را توی دلم نگه نمی دارم. موقع رفتن ظرف ها را داد دستم و تشکر کرد، کنار کیف سیاه خودم یک کیف دستی دیگری بود که ظرف سفید رنگی داخلش دیده می شد. گفت این همان کیکی است که دیروز نشد که بخورید. میخواستم نگیرم، اما وقتی داد دستم به سرعت رفت. حالتش شبیه آدم هایی بود که قهر باشند. دقیقا برشی از کیک بود که روش نوشته بود : «فلانی جان تولدت مبارک» خندیدم.

  • نسرین