گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالمحبوب

 

همیشه فکر می‌کردم بالاخره یک جایی وسط دانشکده ادبیات، با تو چشم در چشم می‌شوم، یک جایی عشق‌مان با یک دعوا شروع می‌شود و بعد درگیر هم می‌شویم.  همان روزهایی که ما دانشجوهای ارشد فلک زده‌ای بودیم و در به در دنبال سایت اختصاصی می‌گشتیم، فکر می‌کردم یک روز تو از آن اتاق تنگ و تار مخصوص دانشجوهای دکتری بیرون می‌آیی و سیستم‌ات را نشانم می‌دهی و می‌گویی من امروز کارم زودتر تموم شد، اگر کاری دارین می‌تونین ازش استفاده کنین خانم ......

سالهای دانشکده هیچ جلسه دفاعی را از دست نمی‌دادم به این امید که یکی از این فارغ‌التحصیل‌شوندگان خوشبخت تو باشی.

فکر می‌کردم یک روز بالاخره توی سلف استادان زیر چشمی نگاهم می‌کنی، لبخند می‌زنی و باب آشنایی‌مان باز می‌شود. اصلا دلیل اینکه هیچ وقت پایم به سلف دانشجوها باز نشد همین بود، دوست نداشتن ماهی پلو بهانه بود. دلیل آنهمه بریز و بپاش در سلف استادان تو بودی. همیشه خیره بین میزها چشم می‌گرداندم تا بالاخره پیدایت کنم. اما هیچ کدام از موفرفری‌های سلف استادان تو نبودند، هیچ کدام از چشم ابرو مشکی‌های بوفه، هیچ‌کدام از قد بلندهای عینکی سر به زیر حیاط دانشکده تو نبودند. هیچ کدام به من لبخند نزدند، با هیچ کدام دعوا نکردم، هیچ وقت پایم به اتاق دانشجوهای دکتری باز نشد.

بعدتر‌ها که کار دانشجویی گرفتم، راس ساعت هفت و نیم قبل از اینکه کارمند‌ها سر‌و‌کله‌شان پیدا شود، کلید را توی قفل می‌چرخاندم و می‌نشستم پشت میز، سیستم را روشن می‌کردم، پرینتر تلق تلق اطلاعات را چاپ می‌کرد و من به بخار چای‌ساز زهوار در‌رفتهء خانم میم خیره‌ می‌شدم، فکر می‌کردم بالاخره، یک روز تو سر و کله‌ات توی آن اتاق لعنتی پیدا می‌شود. مگر می‌شود دانشجوی دکتری باشی و نیازی به وام پیدا نکنی؟ یا خوابگاه نگیری!

اما باز هم ندیدمت، توی هیچ انجمنی، توی هیچ کتابخانه‌ای، در هیچ کجای شهر کتاب، بعدترها وسط هیچ سالن نمایشی، جشن امضای هیچ کتابی، هیچ شب شعری، تو پشت هیچ کدام از میزها نایستاده بودی.

توی هیچ خیابانی، بی هوا روی ترمز نزدی و از من آدرس نپرسیدی، توی هیچ کدام از صف‌های عریض و طویل زندگی‌ام نوبتت را به من ندادی، وسط هیچ پارکی نیمکت آفتابگیرت را به من تعارف نکردی، بی‌هوا چای  مقابل نگرفتی و لبخند نزدی. بی مقدمه سر صحبت را باز نکردی. از اینکه توی این هوای بارانی یک آلاچیق خالی گیر نیاورده‌ای و مجبور شده‌ای بیایی توی آلاچیق من و خلوتم را به هم زده‌ای عذرخواهی نکردی.

در مسیر هیچ کدم از کوه‌ها ندیدمت، توی هیچ پیاده روی ای شانه به شانه ام نشدی، برای خرید هیچ کدام از پیراهن‌هایت نظرم را نپرسیدی.

نبودی تا به خاطرت عطرم را عوض کنم، نبودی تا برایت لباس‌های گلدار رنگی رنگی بپوشم، موهایم را ببافم و بگویم دیدی کوتاه‌شون نکردم؟

حالا وسط این عید پر مشغله هر شب توی خواب‌هایم هستی، ناز و نوازشت را نگه داشته‌ای برای دنیایی که دستم بهت نمی‌رسد. لبخندهایت عاشق‌ترم می کند اما وقتی بیدار می‌شوم بساط عاشقانه‌هایمان برچیده شده است. تو رفته‌ای و من مجبورم پشت این کامپیوتر نازنین صبح تا شب بنشینم و تلق تلق از ازدواج و عروسی بنویسم و آه های کشدار بکشم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب


زمان: هشتم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده، دورهء پهلوی اول

مکان: تبریز

چند ساعت است که باران بی وقفه می‌بارد، شهر در امن و امان است، هیچ نشانه‌ای از وقوع یک بحران در شهر به چشم نمی‌خورد. کسبه و تجار، مشغول داد و ستد هستند، در همین چند ساعت اما، دو رود مرکزی شهر، سرریز کرده اند، «میدان چای» و «قوری چای» از بستر خود خارج شده اند، مسیر آب منتهی به داخل شهر است، آب از شرق تبریز به غربی ترین مناطق در حرکت است.  راه آهن و کوچه باغ و اهراب هم از گزند سیل در امان نمانده اند.

آب از بالادست خیابان پهلوی همین طور بی امان خیابان‌ها را در کام خود فرو می‌برد و پیش می‌آید؛ تا نزدیکی‌های عالی قاپو، این عمارت بی‌نظیر دورهء صفوی، همان دردانه‌ای که عباس میرزا در آن شاه عباس نام گرفت. این عمارت چهار طبقهء کلاه فرنگی که نسل به نسل برای تبریز به یادگار مانده بود، در مقابل پنجهء قدرت سیل تاب نیاورد و چشم فرو بست.

سیل خطوط تلگراف را از بین برده، شهر در خاموشی فرو‌رفته است، از تبریز باشکوه‌مان، چیزی جز لجن‌زار باقی نمانده. هزار و سیصد مغازه ویران شده، خانه‌ها خیابان ها، زیر گل و لای فرو رفته‌اند.

زمان: یازدهم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده

پس از چهار شبانه روز، خبر سیل به تهران می‌رسد. بزرگان حکومتی از نمایندگان مجلس و وزرا و وکلا راهی تبریز می‌شوند.

تجار تبریز، کابینهء فروغی، میرزا محمودخان جم وزیر کشور ، همگی به کمک شتافته اند. میرزا محمود خان تا یازدهم شهریور که بحران در تبریز آرام گرفت، حتی یک روز هم از شهر خارج نشد.

در آن سال شوم، ارفع‌الملک جلیلی شهردار تبریز بود، همه به فکر برگرداندن آرامش به شهر و بازسازی ویرانه‌ها بودند اما او به چیزی بالاتر از آبادانی می‌اندیشید.

ارفع‌الملک می‌گفت اگر این سیل یک بار در شهر رخ داده، پس دفعات دیگری هم می‌تواند دامنگیرمان کند. پس راه چاره، بستن مسیر سیل است. آقای شهردار برای رسیدن به هدف خود، دو میلیون بودجه از خزانه طلب کرد، با صرف یک میلیون تومان آن سیل‌بند ساخت و مسیر ۱۲ کیلومتری میدان چای و قوری چای را عریض‌تر کرد. با باقی ماندهء بودجه، عمارت ساعت را در میدان ساعت تبریز ساخت که هم‌اکنون یکی از باشکوه‌ترین بناهای دیدنی تبریز به شمار می‌رود.

زمان: دی ماه هزار و سیصد و نود و هفت

مکان: تبریز، خیابان منصور (شهید بهشتی)

خانهء ارفع‌الملک جلیلی شهردار با‌کفایت تبریز، نه تنها به موزه تبدیل نشد، بلکه در در اثر بی‌کفایتی، سقفش نیز فرو ریخت!

حکایت استانداری که در سوئد تعطیلات عیدش را می‌گذراند، مردمی که تمام زندگی‌شان را در سیل از دست می‌دهند، سکوت معنادار خیلی‌ها، کاسهءگدایی که باز هم به سوی مردم دراز شده است، حکایت پر غصه اما تکراری این روزهای ماست.


با الهام از نوشته، دوست عزیزم لیلا حسین نیا


خانه ارفع الملک


  • نسرین