هوالمحبوب
خیلی وقته که میلم رو به نوشتن از دست دادم، امروز که وحید توی گروه نوشت، آقای سین مهمون گالریاش هست، یادم افتاد که از اردیبهشت پارسال که کلاس داستانم رو با آقای سین تموم کردم؛ داستان جدیدی ننوشتم. نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم. میل به هیچ کار جدیای ندارم. انگار منتظرم یه اتفاقی بیوفته که زندگی رو شروع کنم.
مدرسه تو ماه رمضون حالت غریبی داره. همهٔ رمقم رو میگیره و وقتی میرسم خونه یه پوستهای ازم مونده فقط. تازه روزهای زوج باشگاه هم باید برم و خب سختتر میشه کار.
تو مدرسه شماره دو، یه شاگرد داریم که کلاس دومه، اسمش علیاصغره. تپل و بامزه و تا حد زیادی قلدر. بچهها رو میزنه و همه از دستش عاصیان. اون روز بهش گفتم اگر به این کارهات ادامه بدی خانم مدیر دیگه نمیذاره بیای مدرسهها. دیگه نمیتونی مثل دوستات دکتر و مهندس و معلم و فلان بشی. برگشت گفت خب ما کلی گوسفند داریم میرم چوپون میشم!
تو مدرسه شماره یک مریم کلاس هشتمی، قبل عید عقد کرده. هر روز به تعداد النگوهای توی دستش اضافه میشه. آستینهای مانتوش رو تا آرنج تا میزنه تا همه النگوهاش رو ببینن. کلا هم تو هپروته و قشنگ مشخصه موقع درس دادنم داره به نامزدش فکر میکنه و لبخند بیدلیل میزنه:)
چهارشنبه تو مدرسه شماره دو همکارام جفتشون غیبت داشتن. بنابراین بچهها کل روز رو بیکار تو حیاط میچرخیدن و بازی میکردن. یهو صدای گریه بلند شد و دیدم راضیه(یکی از قلهای کلاس هفتمی)، با سر و صورت باد کرده و گریه شدید و داد زنان، داره دنبال مدیر میگرده. پریسای کلاس هشتمی اومده بازی هفت سنگشون رو به هم زده، بعدم کار کشیده بود به فحش و فحشکاری به مادرها در نهایت ضربه توپ توی صورت راضیه.🤦
کلاس هفتمیهای مدرسه شماره یک باز هم تبعید شدن به طبقه همکف. خیلی شیطون و درسنخون شدن و کفر مدیر رو درآوردن. ولی خب من خیلی دوسشون دارم:)) کلا دانشآموز شیطون از نوع مودبش رو دوست دارم. درسته درس نمیخونن ولی خب ترکیب جالبی هستن.
اینجوریه که شما هر روز بخوای براشون دستور زبان رو مرور کنی، یه جوری گوش میدن که انگار دفعه اوله دربارهاش میشنون:))
نمیدونم مشکل از ما معلماست یا دانشآموزا ولی ترکیب جالبی ازمون در نمیاد این سالهای اخیر.🤦
تو کلاس نهم همین مدرسه یه زینب و کوثر و نگین و مریم داریم که دختر خاله و دخترعموی همن. زینب و نگین نامزدن و دو تای دیگه مجرد. زینب خیلی کم مدرسه میاد. ولی از بعد عید غیبت نداشته و منم بهش سخت نمیگیرم و مدام بهش میگم تو همین که میای برای من کافیه.
تو این مدرسه هر روز کتاب داستان میبرم براشون و ترغیبشون میکنم بخونن.همهٔ ذوقمم برای این کار، بابت حضور حنانهٔ کلاس نهمیه که هر شبی که فرداش باهاشون درس دارم بهم یادآوری میکنه که کتاب یادم نره. شبیه نوجوانیهای خودم کتابا رو درسته قورت میده. تا تموم نکنه نمیذاره کنار و چی بهتر از این؟
اینا پررنگترین خاطراتم از مدرسه بعد از عید بود. هر چی باشه بهتر از ننوشته.
- ۱۱ نظر
- ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۵۱