هوالمحبوب
مدتی بود که حس میکردم دیگه کارکرد قبلی رو توی روابط دوستانه ندارم. حس میکردم به عمد کنار گذاشته میشم و این برای منی که وابستۀ روابط دوستیام هستم بینهایت آزادهنده بود. این چند روز چهار نفر آدم بهم ثابت کردن که دنیا چقدر میتونه جای بهتری باشه و چقدر رفاقت میتونه عمیق و اثرگذار باشه. ثریا و فرشته، دقیقا همون جوری که نیاز داشتم منو شنیدن. حرفهام رو شنیدن و بعدش نه توجیه کردن و نه ماستمالی و نه پرخاش. حرفهامو شنیدن و دلایل منطقی خودشون رو آوردن و در نهایت این من بودم که بینهایت آروم شدم. شب که داشتم میخوابیدم زخمی بودم و فکر میکردم عالم و آدم بهم خیانت کردن، حس میکردم دیگه دنیا به درد نمیخوره فکر میکردم دیگه نمیتونم توی این روزها روی رفاقت کسی حداقل توی دنیای مجازی حساب باز کنم. تا قبل از امروز فکر میکردم مشکلی هست که ازش سر در نمیارم، فکر میکردم جفایی کردم که خودم ازش خبر ندارم، فکر میکردم این منم که عوض شدم و خود سرزنشی پدرم رو درآورده بود. ولی امروز فهمیدم چقدر دنیا جای بهتری میشه اگر فقط به همدیگه گوش کنیم بدون قضاوت و بدون پیشفرضهای ذهنیمون. گفتگوی امروزم با این دو نفر دقیقا همون چیزی بود که نیاز داشتم. دقیقا شبیه آغوش امنی که میشه بهش پناه برد. نمیتونم نشون بدم که چقدر ممنونم از هر دوشون بابت مکالمۀ امروز.
چند شب پیش، که بغض امونم رو بریده بود و دوباره توی تنهایی خودم غوطهور بودم، پیام لادن دستم رسید. نوشته بود: «نسرین جونمی، من تو رو هزارتا دوست دارما!» نمیتونم لبخند اون لحظهام رو با کلمات نشون بدم ولی اون پیام چند کلمهای دریای از محبت رو توی روح و روانم جاری و ساری کرد، انگار دقیقا میدونست که من اون لحظه به چی احتیاج دارم و چقدر حس بیپناهیام بزرگ و پررنگ شده.
و نفر آخر این لیست نرگسه. نرگسی که از دل کجفهمیها و درک نکردنها و طرد کردنها یهو پیداش شد و تبدیل شد به یه همراه خوب و یه رفیق باشعور که این روزها باهاش فیلم میبینم و هر روز توی پیامکها از حسمون نسبت به فیلم با هم حرف میزنیم. نرگسی که متاهله و مادره و هزار و یک کار داره ولی یادش نمیره قراری که گذاشتیم چیه و کافیه فقط بهش بگم نرگس حالم خوب نیست. کافیه بفهمه نیاز دارم به حرف زدن. شیش دونگ هست پای کار تا اوضاع رو بهتر کنه.
من عمیقترین و کشدارترین لبخند این چند روزم رو توی مکالمه با نرگس زدم. اونجایی که نمیدونستیم چطور خشممون رو از اوضاع پشت تلفن بروز بدیم و نگران کنترل و اینا بودیم و برگشت بهم گفت: «رنگ مورد علاقهات چیه؟» من اونقدر به این جمله خندیدم که به سرفه افتادم. بهش گفتم شبیه اون دختر و پسرهای لوسی که اوایل آشنایی چنین سوالاتی میپرسن بود سوالت.
یکی هست که رفیق لقلقۀ زبانشه و سی و چند بار توی چتمون این کلمه رو نثار من کرده ولی خب رفیق نیست چون عملا نیست و حضور نداره. پس رفیق رو خرج هر کسی نکنیم بهتره.
- ۱۰ نظر
- ۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۷