گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

هوالمحبوب 


همیشه می‌گم، ما آدما همه‌مون یه دیکتاتور تو وجودمون داریم. که اگه کنترلش نکنیم، ممکنه خیلی وحشی‌تر از امثال هیتلر عمل کنه. اگر قدرت و ثروت دیکتاتورهای تاریخ رو داشته باشیم و در عین حال بتونیم، دیکتاتور درون‌مون رو کنترل کنیم هنر کردیم.

قبلا که ناشی‌تر بودم، تو کلاس درس، وقتی یه شاگردی اشتباهی می‌کرد و مچشو می‌گرفتم، اون می‌خواست توضیح بده و از خودش دفاع کنه ولی من اجازه نمی‌دادم و وادارش می‌کردم به سکوت. این سکوت خیلی آزاردهنده بود، هم برای خودم هم برای اون. ولی من جاهلانه فکر می‌کردم کار درست همینه.

یادمه یه بار اشک یکی رو سر همین قضیه درآوردم. به زعم خودمو مچش رو گرفته بودم، در حالی که تلقی من کاملا اشتباه بود. به خیال خودم زده بودم تو دهنش ولی حواسم نبود که تو دهنی خوردم. عصر همون روز،  یکی از همکلاسی‌هاش پیام داد و ماجرا رو کامل توضیح داد بهم. وقتی فهمیدم چه اشتباهی کردم، انگار یه آب سرد ریختن رو سرم. شب خوابم نبرد. فردای اون روز، زنگ اول باهاشون درس داشتم. دانش‌آموز مذکور بق کرده بود و یه گوشه نشسته بود. ایستادم وسط کلاس و جلوی همه ازش عذر خواستم. از اونی هم که واقعه رو شرح داده بود تشکر کردم. با هم آشتی کردیم و بعدها حتی دوستای خوب همدیگه شدیم. می‌خوام بگم، گاهی لازمه به آدما فرصت حرف زدن بدیم. شعار آزادی بیان سر دادن‌مون گوش فلک رو کر کرده، ولی تو عمل، تو ارتباط با خیلی از نزدیکان‌مون، از یه دیکتاتور، دیکتاتورتریم! 

حتی یه محکوم به اعدام هم حق داره از خودش دفاع کنه. ولی ما آدما گاهی، پرونده کسایی رو برای خودمون مختومه می‌‌کنیم، که یه روزی، روزگاری، سری از هم سوا داشتیم. 

الان که تو میانه‌های زندگی‌ام، باورم شده که ما آدما فقط بلدیم شعارهای قشنگ بدیم، پز روشنفکری و مبادی آداب بودن برداریم. دریغ از یه اپسیلون عمل به همون شعارها. 

به وقتش یه جوری افسار پاره می‌کنیم و همدیگه رو می‌دریم که انگار هزار ساله خون اجدادمون گردن همدیگه است!

اونی که همیشه از قدرت کلمه حرف می‌زنه و بهتون توصیه می‌کنه حرف بزنین و مشکلات‌ رو با گفتگو حل کنید، ای بسا خودش پای عملش تو این مورد لنگ بزنه! (انگشت اتهامم اول سمت خودمه.)

دیگه هیچ کدوم‌مون شبیه حرفای قشنگی که می‌زنیم نیستیم.

  • نسرین

یه جایی تو سریال شیدایی(چند سال پیش از شبکه سه پخش می‌شد.) گلاره به آتنه می‌گه، هر دختری حداقل چهل روز اول ازدواجش خوشبخته، ولی من همون چهل روز رو هم خوشبخت نبودم. چون خیلی زود فهمیدم شوهرم قبل از من، زن داشته، بچه داشته! 

امروز به مامان گفتم هر پسری هر چقدرم روانی و بد خلق و فلان باشه، لااقل سر خواستگاری، سر قرار اول، سعی می‌کنه خودشو موجه جلوه بده!

آره خلاصه، من با یه دکترِ بی‌اخلاق سر قرار رفته بودم. اونقدر هنگ کرده بودم از رفتارش که نتونستم جوابی به بی‌اخلاقی‌اش بدم. فقط دست مامان رو گرفتم و‌ زدم بیرون. 

شما فکر کن دکتر مملکت باشی، مادرت چند ماه پشت سر هم برای خواستگاری زنگ بزنه خونهٔ یه دختری و تو توی قرار اول داد بکشی سر دختره و مادرش که چرا بیست دقیقه دیر رسیدین! 

اونم قراری که ساعتش رو ننهٔ خودت اشتباه متوجه شده و طرف مقابل رو یک ساعت علاف خودش کرده! 

پسره می‌گفت شما نمی‌دونین مادر من پیرزنه و نمی‌تونه سرپا بایسته؟

راستش ما علم غیب نداشتیم از پشت تلفن سن و سال مادرش و وضعیت جسمانی طرف رو‌ حدس بزنیم، ولی خودش هم نمی‌دونست که بهتره جای مادر پیرش، یکی از خواهرهاش رو بیاره سر قرار؟ نمی‌تونست مادرش رو ببره بنشونه تو کافه و براش یه چایی بخره، عزت و احترامش رو حفظ کنه تا ما برسیم؟ 

حالا بعد از پرخاش‌های فراوان درست جلوی در ورودی، برگشته بهمون می‌گه نیازی نیست بریم کافه، همینجا دو کلمه حرف می‌زنیم می‌ریم:)))

چرا؟ چون اعتقاد داشت جلسه اول برای اینه که منو ببینه و برانداز کنه، اگر پسند کرد، زنگ بزنه قرار دوم رو بذاره واسه صحبت. 

همون لحظه بود که دست مامان رو گرفتم و وسط حرف زدن‌هاش از مجتمع زدم بیرون. 

و پشت سرم داد زدم تو رو خدا بهم زنگ بزن عن آقا:)))

پسرهای شهرم واقعا نرمال نیستن. حداقل اونایی که سر راه من قرار می‌گیرن از دم یه چیزی‌شون می‌شه. کاش از پسرهای نرمال شهرتون بهمون قرض می‌دادین:)))

  • نسرین