گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالمحبوب


گاهی با تمام وجود خسته می شوم از دویدن و نرسیدن، از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن، از بی محبتی دیدن و خرج هیچ و پوچ شدن، گاهی دلم خالی می شود، خالی از عشق، خالی از شور زندگی، خالی از انگیزه. این جور وقت ها دلم میخواهد یک ساعت شبیه ساعت برنارد داشتم که می توانستم زمان را متوقف کنم؛ وسط کلاس، وسط اتوبوس، وسط جلسه‌ی کاری یا سر میز ناهار، زمان را متوقف می کردم و زانوهایم ار بغل می گرفتم و می رفتم توی هپروت خودم.
توی این جور وقت ها آدم ها همیشه به محبت نیاز دارند، معجزه ی محبت، معجزه ی آغوش، معجزه ی بوسه. آخ که دلم لک زده برای یک معجزه.
گاهی ما معلم ها هم نیاز داریم که کسی بفهمدمان، کسی رنج ها و زخم هایمان را ببیند، کسی مرهمی برای زخم هایی که هر روز می خوریم داشته باشد. آدم معلم که می شود، تمرین می کند کوه شود، سخت و محکم و مقاوم. تمرین می کند دریا شود، بزرگ و عمیق و بخشنده. اما بعضی وقت ها حتی اگر کوه هم باشی، ترک بر می داری، دریا هم باشی، کم کمک، خشک می شوی.
دلم از یاس و ناامیدی آکنده است، شبیه سرباز بینوایی ام که وسط منطقه ای جنگی گیر افتاده و تمام راه های فرار به رویش بسته شده اند. روزهاست که خالی از محبت شده ام. فرشته های کوچکم نمی دانند که گاهی معلم ها هم خسته می شوند، ناامید می شوند، دلشان ترک بر میدارد، حس آدمی را دارم که دارد تلاش می کند از خط پایان عبور کند، حتی اگر مسابقه ساعت ها قبل تمام شده باشد.
کاش یک روز فرشته هایم کار یکنند که بایستم مقابل شان و  بلند بلند و از ته دل بگویم که ممنونم، امروز سرشار از محبت شدم، خالی بودم اما حالا قلبم پر از عشق و امید و انگیزه است.


+این متن رو امروز سر کلاس انشای دخترا نوشتم، وقتی رفتم کلاس پسرا، امیرحسین این نامه رو بهم داد، انگار خدا یه جوری داره بهم امید تزریق می کنه.
  • نسرین
هوالمحبوب

همیشه دوست داشتم جایی که کار می‌کنم، یه نیروی فعال و به‌درد‌بخور باشم؛ نه آدمی که بهش اعتماد نمیشه. اما اون دو سال لعنتی توی اون مدرسه‌ی نفرین شده جوری روح و روانم رو به‌هم‌ریخته که هنوزم بعد این همه سال، هر وقت اسمم رو توی بلند‌گو پیج می‌کنن، ترس همه‌ی وجودم رو می‌گیره که یعنی چیکار کردم که باز قراره بازخواست بشم؟ می‌ترسم و این ترس همه چیز رو تحت شعاع خودش قرار می‌ده. در کنار همه‌ی این ترس‌های کشنده، چیزهای دیگه‌ای هم هست که باعث میشه روزهای خوبی نداشته باشم.
با همه‌ی نشاطی که توی این سه سال توی رگ و پی‌ام دویده، هنوزم گاهی خواب مدرسه‌ی قبلی و مدیرش رو می‌بینم. وقتی یاد اون دو سال نکبت‌بار میوفتم از خودم شرمنده می‌شم.
عادت‌ها می‌تونن آدم‌ها رو نابود کنن. کافیه آدم به رنج بردن و زیر سلطه بودن عادت کنه، اون وقته که دیگه هرگز به رهایی فکر نمی کنه. حس من به اون دو سال دقیقا حس همین جمله ی مولره. اوضاع روحی‌ام این روزها شبیه بهار تبریزه. گاهی آفتابی و گرم و زندگی بخش، گاه ابری و گرفته و کسل.
 وقتی که «ک» گقت که کاش همه مثل نسرین بودن، دلم می‌خواست بالا بیارم. وقتی هم که میم داشت مثل مادربزرگ‌ها نصیحتم می‌کرد که این رفتارت غلطه، اون حرفت اشتباه بود، خیلی سعی می‌کردم دستم رو کنترل کنم که نیاد بالا و نواخته نشه تو صورتش. دلم می‌خواست بگم من تبلیغات‌چی هیچ کس نیستم، هرچی‌ام که باشم بهتر از نون خامه‌هایی مثل توام.
****
امروز داشتیم با بچه‌ها شب واقعه رو تماشا می‌کردیم، اونقدر غرق فیلم شده بودن که حتی زنگ تفریح هم نرفتن بیرون، منم هی نم اشکم رو پاک کردم که نبینن دارم گریه می‌کنم. جایی که دریاقلی، یه مشت از خاک زیر پاش رو برداشته و به پسرش میگه این خاک همه کسته،، مادرته، این خاک پدرته، این خاک ناموسه، این خاک رفیقته، نذار دست غیر بیوفته، بهترین جایی بود که می شد زار زد براش.
این کلیپ از صبح چند بار اشک منو درآورده. 

  • ۰۳ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۹
  • نسرین

هوالمحبوب
امروز با اولیای بچه ها جلسه داشتیم. موضوع جلسه برنامه ریزی و هماهنگی برای آزمون های نیم سال اول بود.
چند وقتی بود که جسته و گریخته از زبان مدیر آموزشی مون، می‌شنیدم که بعضی از اولیا نسبت به سطح جزوه ای که به بچه ها دادم اعتراض دارن و میگن که شعرهای این جزوه خیلی سطحش بالاست. بچه ها درک نمیکنن.
بارها توضیح داده بودم که نیاز به زمان دارم تا مباحث رو جا بندازم، اما این اعتراض ها همچنان سلسله وار ادامه داشت. برای منی که شش ساله دارم. در همین سطح تدریس میکنم و همیشه هم نتیجه گرفتم، قبول حرف زور اولیا خیلی سخت بود. در حالی که اغلب بچه ها در خوشبینانه ترین حالت ممکن، یکی دو ساعت در طول روز درس میخونن، اونم بیشترش صرف نوشتن تکالیف میشه نه مرور درس ها. طبیعیه که نتیجه گرفتن چیزی شبیه معجزه است. 
یکشنبه ها من امتحان فارسی میگیرم، هفته گذشته یک ساعت و نیم برای طرح سوال ها وقت گذاشته بودم، در حالی که وقتی از بچه ها پرسیدم چقدر مطالعه کردین، صادقانه گفتن، یه ربع، بیست دیقه و...
برای منی که تلاش می کنم در کنار جدیت در کار، شوخی و خنده و نمایش و آواز و مشاعره و هر جنگولک بازی دیگه ای هم تو کلاسم داشته باشم و یه کلاس خشک و بی روح نسازم براشون این حجم از تلاش واقعا شگفت انگیز بود!
خلاصه اینکه رسیدیم به امروز و صحبت رو در رو با اولیای محترم.
تا اومدیم گرم بشیم مامان بهترین شاگرد کلاس شروع کرد با بدترین لحن ممکن اعتراض کردن که دختر من حتی نمیتونه روی بیت ها رو بخونه، خیلی سخت میگیرین و فلان.
اینجا بود که انبار باروت آتیش گرفت.
چشم هام دیگه چیزی رو ندید، گفتم ببخشید خانم..... اگر حجم درس برای بچه ها یه درصد سخت باشه برای من معلم ده برابر سخت تره، چون موظفم اون ها رو تفهیم کنم. که اگر نکنم فردا روز مدیون شما و تک تک بچه ها خواهم بود.
گفتم از ساعت هشت صبح تا دوی ظهر یه لنگه پا تو کلاسیم و حتی از وقت استراحت مونم گذاشتیم برای بچه های شما، اگر دلخواه شما اینه که بچه هاتون در حد متوسط آموزش ببینن من از فردا جزوه ها رو میذارم کنار خودمم راحت شمام راحت.(کتاب ادبیات آموزش و پرورش، عملا چیزی برای تدریس نداره و بخش دستور زبان ازش حذف شده ) 
ولی مشکل اصلی ما جزوه ها نیستن، مشکل ما عدم مطالعه تو خونه است، دخترای شما برای کنسرت و نمایش و هزار جور کلاس وقت میذارن؛ ولی برای درس خوندن نه.
کلی هم از رفتارهای ناشایست و بی ادبی هاشون گفتم به صورت کلی و انتقاد کردم که روی ادب دخترتون کار نمیکنید. گفتن اینا تو سن بلوغ هستن و.... بازم کوتاه نیومدم، گفتم پسرای ما هم بالغ شدن، ولی دلیل نمیشه نسبت به معلم بی احترامی کنن یا با الفاظ زشت معلم رو صدا کنن. خلاصه که یه جوری همه رو شستم پهن کردم که همکارام کیف کردن.
اونقدر خوشحال بودن از این که تمام دلخوری های این سه ماه رو راحت با اولیا درمیون گذاشتم که احتمالا فردا شیرینی اش رو بهم بدن. من اصولا زیاد حرف می زنم، خوب هم حرف میزنم تو جمع. یعنی از اون معلم های فعال به حساب میام که نه میترسن و نه اهل ملاحظه کاری هستن. خیلی ها میگن اینو نگو، اونجاش سانسور کن ولی من هیچ وقت اهل مسامحه و پاچه خواری و ماله کشیدن نبودم. امروزم با این که گلوم هنوز داره می سوزه ولی دلم آرومه که بالاخره جواب تمام اذیت ها و قضاوت ها و نا مردی هاشون رو دادم.
آخرش هم گفتم فردا روز مدعی نشین که بچه های ما فلان جا قبول نشدن و.... ما داریم کار میکنیم ولی شماها به جای اینکه طرف ما باشین طرف بچه هاتون هستین.
یعنی باورتون نمیشه توقع دارن هنوزم مثل عهد بوق من برای تک تک درک مطلب ها جواب بگم، تو کتاب سوال طرح کنم🤦🤦🤦🤦

  • نسرین