گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است


هوالمحبوب

 

دیروز برای ناهار خونه ی عمه جان مان دعوت بودیم. قرار بود به مناسبت فروش رفتن خونه و تقسیم ارث بین پسرها، و خلاص شدن از دعواهاشون، آش نذری بپزه و ما رو دعوت کرده بود برای کمک. صبح باید میرفتم مدرسه، هرچقدر زور زدم کلاسامو جا به جا کنم هیچ کس زیر بار نرفت. خلاصه هرچقدر هم خواستم خودم رو به موش مردگی بزنم و مرخصی بگیرم گول نخوردن. گفتن نمیدونیم اگه هم مریض باشی قیافه ی آراسته ات نشون نمیده مریض باشی پس پاشو برو سر کلاست.

خلاصه حوالی ساعت یک رسیدم خونه ی عمه و مشغول کار شدم. بعد از ناهار که رسیدیم به تزئین آش،خواهر جان از اون ترفند های هنرمندانه زد و شروع کرد آش ها ور به شکل نقاشی های کلاسیک تزئین کردن، همه دست از کار کشیده بودن و داشتن نگاهش می کردن. تموم که شد همه به به چه چه زدن و در نتیجه یه نفر براش سوال شد که حالا این کاسه ی خوشگل رو به کی بدیم؟ منم بدون فکر یهو از دهنم در رفت که به خونه ای که پسر مجرد داره! خودمم میبرم!

از منی که هیچ وقت از این شوخی ها نمی کردم بعید بود این حرف و همین باعث شد کل خونه بره رو هوا، عمه ها و دختر عمه ها کلی خندیدن و سر به سرم گذاشتن. در نهایت قرار شد عمه جان تصمیم بگیره کاسه ی خوشگل رو به کی بده. حس خیلی خوبیه نذری پخش کردن. ولی از بخت بد من دم هر خونه ای که رفتم هیچ پسر خوشتیپ مجردی نیومد دم در و هول نشد و کاسه رو از دست من نگرفت و نگفت شما کی باشید و باقی قضایا!

دیگه آخرای کار خسته شدم و برگشتم خونه و گفتم من دیگه نیستم. اینجوری همه ی فانتزی هام داره به هم میریزه! هی آش رو هم نزدم که ببرم در خونه ی چهار تا پیرزن تنها!

در کل حس خوبی داشت دیروز. برای همه ی آرزوهامون آش رو هم زدیم، با عمه زاده ها گفتیم و خندیدیم.
دورهمی های خانوادگی بهترین انگیزه برای ادامه ی زندگی هستن. اگه نباشه این بودن ها، دیگه باید به کلی از زندگی ناامید شد. علاوه بر اینکه بودن در کنار دوستان خوب هم میتونه انرژی بخش باشه ولی لازمه گاهی تو جمع های خانوادگی هم خودت رو رها کنی و بزنی تو فاز الکی خوشی، از گوشی فاصله بگیری و با جمع خوش بگذرونی.


  • نسرین
هوالمحبوب

از پنج سال پیش که شاغل شده ام، همیشه درگیر این مسئله بوده ام که چگونه هزینه های ایاب و ذهاب ام را کاهش دهم. همیشه در پی کشف راه های جدیدی برای رسیدن به محل کار گشته ام که کمترین هزینه را در بر بگیرد. دنبال محل کاری نزدیک خانه گشتن، گزینه ی اولم بود که در همان گام نخست حذف شد. شناسایی مسیر اتوبوس گزینه ی دوم بود. اما برای زمستان های سرد تبریز و یخ بستن معابر و خاطره ی لب های ترک خورده و پاره پاره ی کودکی، مسر اتوبوس را هم کم رنگ می کرد.

توی این مسیر پر پیج و خم، که در طی آن هر روز یک گوشه از شهر را کشف می کنم، مهمان راننده های بسیاری بوده ام. راننده های اخمو که با دیدن اسکناس ده هزارتومانی، انگار فحش ناموس شنیده باشند؛ قصد جان مسافر را می کنند، راننده هایی که به باز و بسته کردن در خودرو حساسند؛ راننده هایی که با صدای بلند سلام می دهند؛ راننده هایی که گرم صحبت می شوند و ذهن مسافر را به بازی می گیرند.

دسته ی آخر از همه جذاب ترند. از دل قصه هایشان کلی سوژه پیدا می شود برای نوشتن. تا حالا شده رسیده باشید به مقصد و برای شنیدن ته قصه همچنان توی ماشین بمانید و زل بزنید به دهان راننده؟

گاهی وقت ها دلم نمی آید قصه را نیمه تمام رها کنم. دلم میخواهد همین طور بنشینم گوشه ی آفتاب خورده ی تاکسی و بدانم ته آن زد و خورد وسط اداره ی آموزش و پرورش چه شد؟ یا چه شد که آن مغازه دار بازار احمدیه شد یک راننده تاکسی مسیر بازار؟

راننده ها دنیای عجیبی دارند. سینه ای پر از حرف که گوش شنوای کمی برایشان پیدا می کنند. تصور کن رسیده ای به وسط قصه ی تاجر آلمانی و مسافر میخواهد پیاده شود. هیچ کس حاضر نمی شود برای شنیدن ادامه ی قصه ات چند دقیقه بیشتر توی ماشینت بنشیند و ولعی برای آخر داستان در کار نیست.

چند نفرمان به راننده های تاکسی دقت می کنیم؟ به چهره هایشان؟ به دست هایشان؟ به پیشانی پر از چین و چروک شان؟ به آهنگی که توی ماشین گوش می دهند؟

تاکسی ها جهان کوچکی هستند. جهانی برای نوشته شدن، برای سروده شدن.....


  • نسرین
هوالمحبوب

 

چند روز پیش یکی از دخترها، آمده بودم حرف بزنیم باهم، حرفهای  خودمانی را معمولا زنگ های تفریح و توی خلوت می زنیم. بی مقدمه زل زد توی چشم هایم و گفت یه دختر به سن من چطوری میتونه بره بهزیستی؟ گفتم یعنی چی بره بهزیستی؟ گفت یعنی بره اونجا زندگی کنه!

دختر با احساسی است، نقاشی های فوق العاده ای می کشد، از آن نقاشی هایی که باید چند دقیقه غرقش شوی و بعد تفسیرشان کنی، داستان نویس خوبی هم هست، پارسال برای مادرش نامه ای نوشته بود که موقع خواندنش اشک اغلب مان را درآورد.

پدر و مادرش از هم جدا شده اند. پدرش چند سال پیش با زنی ازدواج کرده که شیوا عاشقش است. اما چندیست پدر تصمیم گرفته همسر دوم را هم طلاق دهد. هر روز جنگ و جدل و کتکاری دارند. شیوا می خواهد بعد از طلاق برود پیش مادر و خواهر ناتنی اش زندگی کند. اما پدرش اجازه نمی دهد. حالا دختر بچه ی 12 ساله به این نتیجه رسیده است که زندگی کردن توی بهزیستی بهتر از زندگی کردن پیش پدرش است. مشاوره با پدر و مادرش بی نتیجه مانده. پدرش یک دنده است و پایش را کرده توی یک کفش که میخواهم طلاقش دهم. زن با همه ی ناسازگاری های همسر دلش میخواهد پیش بچه ها بماند. پیش شیوا بماند. اما....

نمی داتم تا چند روز آینده چه سرنوشتی برای شیوا رقم خواهد خورد. مادر واقعی اش را که در کودکی رهایشان کرده و رفته را دوست ندارد. پدر واقعی اش را دوست ندارد. اما محبتی که از مادر ناتنی اش دیده تنها امید زندگی اش شده است. میان تمام دخترانی که کل زندگی شان ناز کردن برای مادرهایشان است، میان بچه هایی که دردانه های خانواده هایشان هستند و آب توی دلشان تکان نمی خورد، غم عجیبی دارد قصه ی شیوا. نگرانم .بابت تمام سوال های عجیبی که می پرسد. بابت تمام افکار منفی اش. بابت ذهن باز و خلاقش که بیشتر از سنش می فهمد و همین درد زندگی را بیشتر می کند.

شیوا نمونه ی کوچکی است از دنیایی که ما آدم بزرگ ها برای بچه هایمان می سازیم. از تمام خودخواهی هایی که تاوانش را بچه هایمان قرار است پس بدهند. رنج طلاق و جدایی حتی تا میانسالی هم افراد را رها نمی کند.

معلمی سخت ترین کار دنیاست وقتی نمی توانی همه ی اوضاع را سر و سامان دهی. وقتی دست هایت ناتوان هستند از یاری کردن و التیام بخشیدن. چند روز است، رنج عجیبی وجودم را فرا گرفته است.....

  • نسرین