گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از بی حوصلگی ها» ثبت شده است



هوالمحبوب

یه بار قبلا تو چالش صندلی داغ شرکت کرده بودم.

 البته اونجا هم جمعیت خیلی کم بود

 هم اغلب دوست بودیم و همو می شناختیم.

 حس هیجان انگیزی هست

 اینکه ببینی بقیه چه سوال هایی درباره ات داشتن و نتونستن تا حالا ازت بپرسن. 

بفرمایید اینم یه صندلی داغ. هر چه دوست دارید سوال بپرسید. 

من در خدمتم.

  • نسرین

هوالمحبوب

از هیچ بیماری اندازه ی گلو درد بدم نمیاد. از اون دردهای کثیفیه که یهو میاد و چند روز رو بهت زهر می کنه و بعد جاشو میده به سرماخوردگی وحشتناک و تا چند روز مجبورت می کنه بیوفتی به قرص و شربت خوردن و از زندگی بیوفتی!

امروز قرار بود یه کارگاه برای همکاران داشته باشم، اونقدر حالم بد بود که نتونسته بودم مطالب رو آماده کنم. دستم در رفته بود، گلوم می سوخت و کل بدنم درد می کرد. شب که خوابیدم ساعت رو برای 5 کوک کردم. فکر نمی کردم بتونم از پسش بربیام. اما صبح قبل از زنگ ساعت بیدار شدم. مطالب رو کامل کردم. داستانی رو که قرار بود تو انجمن بخونم رو ویرایش کردم و رفتم مدرسه. اغلب همکارا خیلی خوششون اومد از مطالب. از خودم راضی بودم. عصر با یه دسته گل کوچیک رفتم انجمن، بوی گل های برزیلیا کل تنم رو معطر کرده بود. داستان رو خوندم و اغلب نقد ها مثبت بود. البته بیشتر به خاطر اینکه داستان اولم بود تعریف و تمجید کردن. نمیدونم چرا امروز اینقدر کش دار و کسل کننده است. علی رغم حال خوبی که بهم تزریق شده؛ درد امونم رو بریده


  • نسرین

  • نسرین

هوالمحبوب


وسط فصل امتحانات که به طور طبیعی سر معلم ها شلوغه و توی اوج ترافیک کاری به سر می برن؛ تصمیم گرفتیم با الی جان یه مقاله بنویسیم. مقاله برای همایش عطاره و قراره تا آخر ما ارسالش کنیم. در نتیجه کل روزهای هفته مشغول مطالعه و فیش برداری ام. هنوز سوالات ترم رو ننوشتم و دلمم نمی خواد از آرشیو سال های قبلم چیزی انتخاب کنم. چون هنوزم وسواس سال های گذشته همراهمه و دلم میخواد هر سال بر اساس سطح سواد و دانش بچه ها براشون سوال طراحی کنم.

قراره داستانم رو برای این هفته آماده کنم و توی جلسه ی هفتگی مون بخونم. برای آخر ماه توی نشست کتابخوان باید کتاب«جهان هولوگرافیک» رو معرفی کنم و هنوز کتاب رو تموم نکردم! دارم یکی یکی دورهمی ها رو از برنامه هام حذف می کنم که به کارهام سرو سامون بدم ولی بازم وقت کم میارم. چقدر این فیلترینگ پر برکت بوده. خدا اموات شون رو بیامرزه:) هر چند توی دو ماه گذشته توی تلگرام کمتر بودم و نسخه ی جدید اینستا فقط با وای فای مدرسه باز می شد! ولی به هر حال چک کردن کانال مدرسه، گروه همکاران و گروه های تخصصی زمان می برد. توی این روزهای شلوغ دی ماهی، دلم برای یک چیز خیلی تنگ شده. دلم میخواد برنامه ی قرآن خوانی رو مثل ماه رمضون دوباره شروع کنم و در خلال خوندن مثل دو سال پیش فیش برداری کنم. هنوز اون نوشته ها و برداشت های شخصی و گلچین آیات و خلاصه ی سوره ها رو دارم ولی فقط تا جزو 17 این کار رو تونستم انجام بدم. یه جورایی توی این روزها دارم کم میارم. حس می کنم این خلا عاطفی، این دور شدن  از همه ی چیزهایی که حالم رو خوب می کرد، این بهانه های الکی برای اینکه نرم سراغش، داره به ستوه میاره منو. تصمیم دارم هفته ی آینده رو روزه بگیرم و یکم با خودم و خدا خلوت کنم. ببینم چرا اینقدر از روزهای آرمانی که خودم بهش افتخار می کردم درو شدم! مامان یکم به نماز خوندن هام حساس شده، چون دیگه مثل سابق اول وقت نیست. از اینکه بی قید بشم و ارزش هام کمرنگ بشه می ترسم. باید تا دیر نشده برگردم و یه خونه تکونی اساسی بکنم. تنها چیزی که الان حالم رو خوب میکنه، فکر کردن به هفته ی پیش روست.


+ عنوان مصراعی از عطار «ترا گر دوست داری نیست پیشه/ تو را من دوست می دارم همیشه»

  • نسرین

هوالمحبوب

هیچ وقت فلسفه ی دندون عقل رو نفهمیدیم. غیر از اینکه یه مدت با روییدنش درد رو بهمون تحمیل می کنه و یه بارم وقتی رشدش کامل شد یا نصفه  رشد کرد و دوباره کل وجودمون رو به در آورد؛  چه حسن دیگه ای می تونه داشته باشه؟

پارسال این دندون عقل نصفه در اومده، دردش شروع شد، که با مسکن و داروهای گیاهی حالش خوب شد و رفت نشست سر جاش و دیگه صداش در نیومد. اما امسال که دردش شروع شده، مسکن هم دیگه جواب نمیده. منی که سال تا سال تعداد قرص هایی که میخوردم به تعداد انگشتای دست هم نمی رسید هر روز چن تا مسکن قوی می خورم و بی فایده است.

خلاصه کارمون کشیده به دندون پزشک و جراحی و اینا. امروز به دلیل آلودگی هوا تعطیل هستیم و من منتظرم مامانم از کلاس قرآن برگرده و بریم کار این دندون عقل بی عقل رو یه سره کنیم. منی که تا حالا یه بارم کارم به دندون پزشکی نکشیده بود به شدت از جراحی و این صحبت ها می ترسم. ولی دارم خودم رو ریلکس نشون میدم که فک نکنن می ترسم.

توی این درگیری با دندون عقل سرمای بدی هم خوردم و گلوم چرک کرده. جوری که شبا چند بار از خواب بیدار میشم و حس میکنم دارم خفه میشم و راه گلوم بسته شده!

خلاصه که من در یک، شنبه ی بی حوصله در میان کوهی از ورقه های تصحیح نشده نشستم و دارم پست میذارم و درد دندون و گلوم رو تحمل میکنم

اینم یه غزل خوب از  فاضل نظری با صدای محزون من که به عمق ماجرا پی ببرید:


 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

دیروز به طور اتفاقی تصمیم گرفتم تلگرام نصب کنم. میخواستم یکم ملموس تر باشه درک این فضا برام. نصب کردن این نرم افزار چت همانا و اد شدن توی چند تا گروه همانا. وارد که شدم دیدم چقدر جای من خالی بود اینجا همه هستن الا من!

هیچ کس ازم نپرسید که دوست داری توی این گروه باشی یا نه. آدم هایی که نه اونها منو میشناختن و نه من اونها رو هیچ جذابیی برام نداشت. در طول 24 ساعت گذشته بیش از هزار تا عکس و فیلم دریافت کردم.بی شمار شعر و داستان و متن به دستم رسیده.

واقعا آدم های عجیبی شدیم! عکس بچه هامون رو میذاریم توی پروفایل مون ولی وقتی همون بچه گریه میکنه، گشنه میشه، نق میزنه وقتی نداریم که صرفش کنیم یعنی کلا حوصله اش رو نداریم چون داریم آخرین مدل های لباس و آرایش رو از بقیه ی خانوم ها دریافت میکنیم! فرقی هم نمیکنه کجای شهر بشینی بالای شهر- پایین شهر، فرقی نمیکنه چقدر سواد داری همین که بتونی بنویسی و بخونی برات از نون شب واجب تره که تلگرام داشته باشی که عقب نمونی از قافله ی به روز شده ها!

نمیدونم چند تا لبخند رو از دست دادیم وقتی در حال لایک زدن بودیم...

نمیدونم چقدر لحظه هامون هدر شدن پای حرف زدن با غریبه های مجازی در حالی که میتونستیم به چهره ی پدر و مادرمون خیره باشیم، میتونستیم برادرو خواهرمون رو تماشا کنیم، میتونستیم غرق بشیم توی خنده های همسرمون، میتونستیم قربون صدقه ی بچه هامون بریم....

چقدر دنیای بدی ساختیم برای خودمون. دنیایی که توش تنها و تنهاتر میشیم و از بهترین لذت های خدا که خانواده باشه دور و دور تر میشیم....

چقدر راحت میتونیم تغییر کنیم ....

  • نسرین