- ۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۳:۰۱
هوالمحبوب
حس میکنم با اینکه زیاد حرف میزنم ولی کمتر اون چیزهای مهم رو میگم. حس میکنم آدمهای مهم زندگیم اونجوری که باید، منو نمیشناسن. مثلا من میدونم خواهرم عاشق رنگ نارنجیه، یا لاکپشت دوست داره. میدونم دخترک عاشق صورتی وبنفشه و پسرک عاشق طیفهای مختلف آبی. میدونم میم چه حیوونی رو دوست داره، میدونم نون عاشق اسبه. میدونم مامان کدوم شهر رو دوست داره. میدونم خواننده محبوب برادرم کیه. میدونم چه کاری آدمهای نزدیکم رو خوشحال میکنه. من حتی میدونم نون عاشق پرتقاله. میدونم اگر جغد دیدم یاد کی بیوفتم. میدونم دوچرخه منو به یاد کیا میندازه. میدونم وقتی یه فرش خاص دیدم یاد کی بیوفتم، میدونم رنگ زرد تا ابد متعلق به تربچه ست، میدونم بنفش منو یاد کی و کی میندازه. من حتی میدونم نویسنده محبوب اغلب دوستام کیه.
ولی کی میدونه من چه رنگی دوست دارم؟ از چه حیوونی خوشم میاد؟ اصلا آدما با چی یاد من میوفتن؟ با یه سری کلیات؟ که طبیعیه دوسشون داشته باشم؟ آدما چقدر منو میشناسن؟ حس میکنم هیچ المان خاص و ویژهای برای خودم ندارم. شایدم بقیه سعی نکردن ازش سر در بیارن.
دوست دارم برم از تکتک آدما بپرسم منو با چی به یاد میاری؟
و دوست دارم جوابشون یه سری کلیات حال به هم زن نباشه.
هوالمحبوب
قراره از هفته آینده داستان دنبالهداری رو روایت کنم. طبق معمول همیشه داستان رمزی خواهد بود. این پست برای دوستان وبلاگنویسی هست که تمایل دارن رمز پستها رو داشته باشن. لطفا با آدرس وبلاگ، کامنت خصوصی بذارین تا رمز رو تقدیم کنم.
اگر خوانندهٔ همیشگی اینجا هستید ولی وبلاگ ندارید(البته بعید میدونم چنبن کیسی داشته باشیم) راه دیگهای برای ارسال رمز پیدا میکنم.
هر کس رمز گرفت لازمه که حضور فعالی هم تو کامنتها داشته باشه. ممکنه غیرفعالها دیگه رمز جدید رو نگیرن:)
+رمز شما محفوظه جناب جانان و معصومه عزیز:)
هوالمحبوب
امروز قرار بود فشرده برنامهریزی کنیم تا به همه اهدافمان برسیم. صبح زود راه افتادیم سمت کلیسای وانک. من و فرشته هر دو عاشق کلیساییم و کلیسای وانک برایمان تبدیل به یک مکان جادویی میشد.
به گمانم اولین بازدیدکنندههای کلیسا بودیم در آن وقت صبح. یک حیاط بزرگ و باصفا و دو ساختمان که در دو طرف حیاط بنا شدهاند، کل مجموعه را تشکیل میدهند. داخل کلیسا بهنابر عرف همه کلیساهایی که در فیلمها دیده بودیم، پوشیده بود از نقاشیهایی عجیب و گاه اسطورهای از تولد مسیح تا به صلیب کشیدنش. تصاویری از عذاب انسان، حضور شیطان و ...
کلیسا حالا تبدیل به موزه شده است، یعنی کارکرد عادی ندارد و به همین دلیل صندلیهای مخصوص دعای روز یکشنبه در سالن اصلی به چشم نمیخورد.
موزههای دو طرف ساختمان شامل لباسها و نقاشیها و ظرف و ظروف دورههای مختلف تاریخی بود. در موزه داخل کلیسا عکسهای تاریخی دیدنیای از دختران ارمنی سالهای دور به چشم میخورد که مملو از زیبایی بود.
بعد از عکاسی و بازدید از موزه وانک، رفتیم سمت موزۀ دوم در محلۀ ارامنه به اسم کلیسای بیتلحم. اینجا اون صندلیهای آشنای فیلمها رو هم داشت. درسته حیاطش کوچیکتر بود و موزه هم نداشت ولی داخلش هم باشکوهتر از وانک بود. البته بدی قضیه اینه که توی مراسمهای خاص مثل کریسمس و اینا غیر ارمنیها رو راه نمیدن و فرشته خیلی تو ذوقش خورد این قضیه.
بعد یک راست ماشین گرفتیم سمت پل خواجو. چون روز قبلش سی و سه پل رو دیده بودیم ولی سمت خواجو نرفته بودیم. هر چند اینجا رو هم گفته بودن شبش قشنگتره به خاطر چراغونیها و آواز خوندن زیر پل ولی ما فرصت دیگهای نداشتیم و باید همون روز میدیدیم اونم زیر ظل آفتاب!
و باز هم افسوس خوردیم که چرا آب رودخونه باز نیست و اون قشنگیهایی که ازش شنیده بودیم به چشم نمیاد...
از آنجایی که نرگس از صبح توی چهارباغ منتظرمون بود، بعد از پل خواجو رفتیم سمت چهار باغ و برای اولین بار نرگس و دختر نازش رو دیدم. چقدر خندههاش شیرین بود این زن. چقدر تلاش کرده بود که برنامههاشو ردیف کنه و بتونه بیاد دیدنمون. با هم توی چهارباغ عباسی قدم زدیم و دنبال کافه گشتیم. مدامم به فرشته سفارش میکردم که چهار باغ رو ببینا، عکس بگیرا همینه بعدا نگی چهار باغ رو ندیدم:))
صبحونۀ باکیفیت و خوشمزهای خوردیم ولی برام چایی نگرفتن باز! یعنی چهارمین روزی بودی که چایی دمی نخورده بودم و رسما سیمام اتصالی داده بود. بعد از چهار باغ پیاده و دلیدلی کنان رفتیم سمت هشت بهشت. کاخی که طبقۀ بالاییاش در دست تعمیر بود ولی این دلیل نمیشد ورودی نگیرن:)
توی کاخگردی همش به این فکر میکنم که خب اینجاها که خیلی کوچیکه برای شاه مملکت. چطوری اینجا زندگی میکرده؟ هنوزم به جواب سوالم نرسیدم راستش:)
از هشت بهشت رفتیم سمت نقش جهان و این بار قرار بود کامل همه جاش رو بچرخیم که گفتن تا ساعت چهار تعطیله:) یعنی قشنگ خورد تو پرمون! تا ساعت چهار نشستیم تو میدون و منتظر غذایی شدیم که تو اسنپفود سفارش داده بودیم. چاه حجمیرزا رو هم رفتیم ولی چون خیلی شلوغ بود و مسولش اعصاب نداشت نرفتیم تو!
پیتزا رو زدیم بر بدن و دیگه ساعت که چهار شد پا شدیم رفتیم دیدن مسجدها و کاخ عالیقاپو.
من از مسجد جامع عباسی بیشتر خوشم اومد، ابهت بیشتری داشت و بزرگتر هم بود. آدم حیرون اون عظمت و ظرافت و هنر سازندههاش میشه که چطور توی اون دوره تونستن بنایی به این عظمت و شکوه بسازن؟ رنگ و لعاب کاشیکاریهاش و تک به تک اجزاش برام جذاب بود.
اینجا دو تا توریست ترک زبان به پستم خورد که از کشور ترکیه اومده بودن و رفتم جلو باهاشون ترکی حرف زدم و اونقدر خوشحال شدن که پیرمرده برگشت بهم گفت الان که ترکی حرف زدم انگار زنگار از گوشام رفت:)
چند تا سوالم دربارۀ بنا داشتن که بهشون جواب دادم و تشکر کردن. اینجا جایی بود که امیلی خانم بهمون ملحق شد. و همراه نرگس و امیلی رفتیم سمت کاخ عالی قاپو. کلی پلۀ پیچ در پیچ رو بالا رفتیم تا رسیدیم به ایوان کاخ. یعنی خود کاخ چیز خاصی نداشت و امیلی گفت خیلی جاهاشو بستن گویا! مثلا میگفت تالار موسیقی داشته و اینا. ایوانش جوری قشنگ بود که میارزید به اون همه پله. کل نقش جهان زیر پاهات بود و میتونستی راحت عکاسی کنی. اونجا هم کلی تماشا کردیم و لذت بردیم از این همه قشنگی و شکوه. بعد که اومدیم پایین لحظۀ خداحافظی با دوستانمون فرا رسیده بود. برای مقصد آخر یعنی مسجد شیخ لطفالله فقط من بودم و فرشته. اونجا یه توریستی ازمون عکس یادگاری گرفت و خاطرۀ جالبی شد برامون. توی مسیر برگشت تا هتل هم گز و سوهان عسلی خریدیم که نگن دست خالی اومدین:)
بعد رفتیم هتل و ساکها رو برداشتیم و مستقیم ترمینال و خونه.